دکتر دوباره لبخند زد و گفت:
-چیزی نیست..با فیزیوتراپی درست میشه..
لبم رو جویدم و گفتم:
-همینطور ناقص نمونم اقای دکتر؟..
دنیز اروم خندید و دکتر هم با خنده گفت:
-نه نگران نباش..چون مدت زیادی توی گچ بوده الان کمی مشکل داری..فیزیوتراپی بری کم کم حل میشه…
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و دکتر هم پشت میز توی اتاق نشست و شروع به نوشتن چیزی کرد و گفت:
-نامه ی معرفی به فیزیوتراپ رو برات می نویسم..اگه نمی خواهی همینطور ناقص بمونی حتما مرتب و سرموقع انجام بده….
از اینکه حرف خودم رو تکرار کرده بود اروم خندیدم و دکتر هم با لبخند مهرش رو پای برگه زد و به دست دنیز داد….
دوباره از دکتر و پرستار تشکر کردیم و دنیز کمک کرد از روی صندلی بلند بشم…
دستش رو گرفتم و لنگ زنان، با کمکش از اتاق بیرون رفتیم…
سرم پایین بود و نگاهم به قدم هام که با صدای سلام دنیز با تعجب سرم رو بلند کردم…
با دیدن سورن که کنار کیان ایستاده بود، قلبم از جا کنده شد و تو جام ایستادم…
با ذوق گوشه ی لبم رو گزیدم و با شادی گفتم:
-سلام..
با اخم هایی که به شدت توی هم کشیده بود، سرش رو برامون تکون داد و با کیانی که لبخند مهربونی روی لبش بود بهمون نزدیک شدن….
نمی تونستم نگاهم رو از صورتش بگیرم اما اون نگاهم نمی کرد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/11/1401 11:23 ق.ظ]
#پارت1537
خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود..
داشتم از خوشحالی می مردم..چقدر حالم نسبت به چند دقیقه قبل عوض شده بود…
باورم نمیشد اومده باشه..
مثل همیشه مرتب و اراسته بود..اصلاح کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود…
بهمون که رسیدن با هیجان بازوی دنیز رو توی دستم چلوندم و با نگاهی خیره به سورن گفتم:
-خوبی؟..
دوباره بدون نگاه کردن بهم سر تکون داد و رو به دنیز گفت:
-دکتر چی گفت؟..
دنیز که از حالم باخبر بود، فشار ارومی به دستم اورد و گفت:
-براش چند جلسه فیزیوتراپی نوشت..
سورن دستش رو دراز کرد و نامه ی معرفی رو از دست دنیز گرفت و بی حرف مشغول خوندنش شد…
کیان لبخندی بهم زد و گفت:
-خوبی؟..درد نداری؟..
به سختی نگاهم رو از صورت سخت و سرد سورن گرفتم و به کیان نگاه کردم:
-نه اما دست و پام یکم بی حسه..درست نمی تونم راه برم..لنگ می زنم…
دنیز اروم خندید و گفت:
-نبودین ببینین تو اتاق چه گریه ای راه انداخته بود..
سر سورن به سرعت از روی برگه ی تو دستش بالا اومد و با اخم به دنیز نگاه کرد…
انقدری می شناختمش که بدونم معنی این نگاه یعنی چرا گریه کرده…
کیان با تعجب گفت:
-چرا؟!..
دنیز چشمکی به من زد و گفت:
-هیچی..فکر کنم الان حالش خوب باشه..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [01/12/1401 10:34 ب.ظ]
#پارت1538
چشم غره ای بهش رفتم و کیان متوجه منظورش شد و اروم خندید…
سورن بی حرف و با اخم دوباره خودش رو مشغول خوندن برگه کرد…
کیان بهمون نگاهی کرد و گفت:
-بریم زودتر..پرند خسته میشه..
لبم رو محکم گزیدم و با نگرانی سرم رو تکون دادم..
اگه بازم سورن می رفت چی..
اگه قرار بود دوباره بره، ترجیح می دادم ساعت ها وسط همون بیمارستان وایسم و نگاهش کنم…
سورن برگه رو دوباره به دست دنیز داد و بی حرف همگی راه افتادیم…
با قدم های اروم و من همچنان لنگ زنان از بیمارستان بیرون رفتیم و کنار ماشین کیان ایستادیم…
کیان رو به سورن گفت:
-ماشینت کجاست؟..
سورن اروم گفت:
-تعمیرگاه..
پلک هام با غصه روی هم افتاد و با خجالت سرم رو پایین انداختم…
دنیز با تعجب گفت:
-پس با چی اومدی؟!..
-تاکسی..
کیان سری تکون داد و گفت:
-خیلی خب..سوار شین بریم..
سورن جفت دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو کرد و گفت:
-من خودم میرم..شما برین..
هول شدم و بی اختیار دستم رو به طرف بازوش بردم اما وسط راه نگهش کردم و عقب کشیدم…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/12/1401 11:27 ب.ظ]
#پارت1539
با نگرانی و التماس به کیان نگاه کردم که پلک هاش رو با ارامش روی هم گذاشت برام و محکم رو به سورن گفت:
-لوس نکن خودتو..سوار شو هرجا میخواهی بری می رسونمت…
سورن دهن باز کرد باز هم مخالفت کنه که بی اختیار و ملتمس زیر لب صداش کردم:
-سورن..
اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت و با مکث سرش رو برای کیان به تایید تکون داد…
نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی و با کمک کیان سوار ماشین شدم و دنیز کنارم و سورن هم جلو نشست….
کیان پشت فرمون قرار گرفت و ماشین رو روشن کرد و گفت:
-خب..کجا بریم؟..
قبل از همه بخاطره ترس از مخالفت سورن، با صدایی گرفته گفتم:
-بریم خونه..
سورن سرش رو به سمت کیان چرخوند و گفت:
-بی زحمت منو برسون خونه ی خودم..
با ناراحتی از پشت به نیمرخش نگاه کردم و تازه متوجه ی چسب کوچک گوشه ی پیشونیش شدم…
از دلتنگی زیاد انقدر محو نگاه کردن بهش شده بودم که تازه چسب رو دیدم…
لبم رو گزیدم و به دنیز نگاه کردم و با دست به پیشونی خودم اشاره کردم و با نگرانی و خیلی اروم گفتم:
-پیشونیش..
دنیز چشم هاش رو باز و بسته کرد و مثل خودم اروم گفت:
-چیزی نیست..یه زخم کوچیکه..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [04/12/1401 09:54 ب.ظ]
#پارت1540
سرم رو تکون دادم و دوباره از پشت به سورن خیره شدم و کمی خودم رو جلو کشیدم…
دستم رو به صندلی جلو گرفتم و اروم گفتم:
-سورن..میشه بیایی خونه یکم حرف بزنیم؟..
وقتی جوابی نداد با التماس گفتم:
-تورو خدا..
دستش رو بلند کرد و من درجا ساکت شدم..
فکش داشت از فشار دندون هاش روی هم جابجا میشد و من فهمیدم هنوز خیلی عصبانیه…
محکم رو به کیان گفت:
-منو برسون خونه کیان..
کیان سرش رو تکون داد و با نگرانی از اینه وسط نگاهم کرد…
با بغض نگاهم رو از اینه گرفتم..
رفتم عقب و تکیه دادم به صندلی و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم…
بدون اینکه دست خودم باشه، بغضم بی صدا ترکید و دونه های اشک به سرعت از چشم هام فرو ریختن…
حقم بود..هرچی سرم می اومد حقم بود..مقصرش فقط خودم بودم…
خودم باعث شده بودم ازم دور بشه و نخواد
باهام حرف بزنه…
حتی بهم نگاه هم نمی کرد..
دلم داشت از غصه می پوکید و اشک هام داغ و سوزان از گونه هام پایین می اومد…
دست دنیز از کنارم جلو اومد و دستم رو توی دستش گرفت…
دستش رو محکم توی دستم گرفتم و گوشه ی سرم رو به شیشه چسبوندم و گریه ی بی صدام شدت گرفت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوووف بابا یکم پیش ببر این رمان و
سه چهار روز یه بار یه پارت ۱۰ خطی مینویسی ک توش هیچ اتفاق خاصی نمیفته
فقط سورن اومد و عصبانیه
همیییین