فشاری به بازوم اورد و جلوتر راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم…
سورن طبق معمول با خنده و خوشرویی بلند گفت:
-سلام..به به چه خانوم جیگری..احوال شما؟..
از بغل سورن، صورت مامان رو دیدم که لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت:
-علیک سلام زبون باز..چه عجب شما اینورا پیدات شد..
سورن خندید و خودش رو به مامان رسوند و خم شد روی سرش رو بوسید و گفت:
-ما که همش اینجاییم خوشگله..
مامان چپ چپ نگاهش کرد و با خنده گفت:
-کجا..چرا ما نمی بینیم..سایتون سنگین شده اقا سورن..دیگه دیر به دیر به این مادر پیرت سر میزنی…
سورن جایی که کمی قبل من نشسته بودم، کنار مامان نشست و گفت:
-میدونی که کارای مطب زیاد شده یکم سرم شلوغه..ولی حتی اگه نیام هم دلم همش اینجاست…
مامان دستی به شونه ی سورن کشید و با محبت گفت:
-انشالله همیشه سرت بخاطره کار و بارت شلوغ باشه نه چیز دیگه ای پسرم..اما خب..ما هم دلمون تنگ میشه برای همین گله میکنیم….
-من قربون دل شما برم که برای سورنش تنگ میشه..
-خوبه خوبه..خدانکنه..زبون نریز..
#پارت1580
سورن خندید و مامان به من که ایستاده بودم و با خنده به مکالمه شون گوش میدادم، نگاه کرد و گفت:
-چرا خشکت زده پرند..برو یه چایی دم کن برای سورن..
سرم رو تکون دادم و مامان رو کرد به سورن و گفت:
-شام که نخوردی..پرند برات اماده کنه..
سورن سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-نه ممنون خوردم..تا همین الان مطب بودم مجبور شدم همونجا یه چیزی سفارش بدم بخورم…
مامان سرش رو به تایید تکون داد:
-نوش جونت..
راه افتادم سمت اشپزخونه و همینکه خواستم وارد بشم، صدای مامان رو شنیدم:
-پرند گفت قراره بری تهران..
یک لحظه مکث کردم و سرم رو چرخوندم سمتشون و سورن گفت:
-اره..برای زایمان سوگل باید برم..اگه افتخار بدین و باهام بیایین، زودتر میریم که به عقد عسل و سامان هم برسیم….
-انشالله سوگل جان به راحتی و سلامتی فارغ بشه..میدونی که دکتر به من گفته راه طولانی برام خوب نیست وگرنه خیلی دوست داشتم بیام….
-نمی ذارم راه اذیتت کنه مادرجون..بین راه تند تند نگه میدارم..حتی اگه اینجوریم برات سخت باشه، بلیط هواپیما میگیرم راحت میریم و میاییم….
#پارت1581
اب دهنم رو قورت دادم و با خوشحالی از پیشنهاده خوبه سورن، کامل چرخیدم سمتشون تا ببینم مامان چی میگه….
-نه عزیزم فقط بخاطره راه طولانی نیست..اخه من بیام اونجا چیکار..میدونی که جز این خونه جایی راحت نیستم و حتی خوابمم نمیبره..حالا کِی قراره بری؟…..
با شنیدن حرف مامان شونه هام افتاد و با ناراحتی چرخیدم و وارد اشپزخونه شدم…
می دونستم راضی نمیشه..دیگه هیچ امیدی نداشتم که سورن بتونه مامان رو راضی کنه…
مشغول درست کردن چایی شدم و کلی فکر و خیال اومد توی سرم…
حالا باید چه جوری چند روز نبود سورن رو تحمل می کردم..
اگه می رفت و دیگه نمی اومد چی؟..
اگه مثل دفعه قبل دیگه هیچ خبری از خودش بهم نمیداد چی؟…
این دفعه واقعا دق می کردم..
سری قبل هرجوری بود خودم رو قانع کردم که درستش همین بود و سورن باید میرفت پیش خانواده ش….
اما حالا بعد از همه ی اون لحظه هایی که باهم داشتیم، چه جوری نبودش رو تحمل می کردم…
بعد از اون اعتراف عشقی که بهم داشتیم، حتی یک روز ندیدنش هم سخت بود چه می رسید چندین روز….
یا حتی دیگه نیومدنش..اگه تصمیم میگرفت همونجا بمونه و نیاد من باید چیکار می کردم…
#پارت1582
با این فکرها پاهام سست شد و انگار دیگه تحمل وزنم رو نداشت…
صندلی میز صبحانه رو عقب کشیدم و روش نشستم..
انگار رفتن و نیومدن سورن برام تبدیل به فوبیا شده بود که حتی با فکرش هم به این حال و روز می افتادم….
صدای اروم و پچ پچ وار مامان و سورن می اومد اما نمی فهمیدم چی میگن…
بغضم رو قورت دادم و اشک هام رو پس زدم..
نمی خواستم مامان و سورن متوجه ی حالم بشن..
به سختی از جا بلند شدم و با دست هایی که می لرزید چایی دم کردم…
سه تا فنجون و قندون و کمی شکلات هم داخل سینی گذاشتم…
تا چایی دم بکشه، یک بشقاب برداشتم و رفتم سمت یخچال و کمی از شیرینی هایی که امروز عصر موقع اومدن از سرکار خریده بودم، داخل بشقاب چیدم و اون رو هم داخل سینی گذاشتم…..
قوری رو برداشتم و چایی داخل فنجون ها ریختم..
با بهم ریختن نفس هام، دستم رفت سمت جیبم و اسپری رو دراوردم و با حرص چندبار زدم و دوباره گذاشتمش داخل جیبم….
نفس لرزون و عمیقی کشیدم و محکم با دست هام دو طرف سینی رو گرفتم تا نلرزه…
اب دهنم رو قورت دادم و به سختی لبخندی روی لب هام نشوندم و از اشپزخونه رفتم بیرون…
#پارت1583
سعی کردم صدام شاد و بدون لرزش باشه:
-اینم از چایی شما..به همراه شیرینی هایی که با دست های خودم براتون خریدم…
از حرف بی معنی و مسخره ام، لبخندم داشت تبدیل به پوزخند میشد که جلوش رو گرفتم…
برای اینکه نشون بدم مثل بچه ها از مسافرت نرفتن ناراحت نشدم، داشتم چرت و پرت می گفتم…
سر سورن چرخید طرفم و با خنده نگاهم کرد و چشمکی زد…
از حالت صورت و چشمکش تعجب کردم و ابروهام بالا رفت…
یعنی انقدر خوشحال بود از نرفتن من؟!..
نگاهم رو دلگیر ازش گرفتم و رفتم طرفشون و سینی رو جلوشون گرفتم…
نفری یک فنجون برداشتن و روی عسلی کنارشون گذاشتن و مامان بشقاب شیرینی رو هم برداشت و کنارشون گذاشت و گفت:
-دستت درد نکنه عزیزم..
“خواهش میکنم”ی گفتم و من هم فنجونم رو برداشتم و روی مبل روبه روشون نشستم…
سنگینی نگاه سورن رو حس کردم و بی طاقت نگاهم رو چرخوندم طرفش…
نگاهم رو که دید، چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
-دستی که برامون شیرینی خریده درد نکنه..
مامان خندید و من هم خنده ام گرفت و سورن بی صدا لب زد:
-جون..
#پارت1584
با خجالت و سریع نگاهی به مامان انداختم و وقتی دیدم حواسش نیست، خیالم راحت شد و چشم غره ای به سورن رفتم….
بی صدا خندید و من سرم رو پایین انداختم و فنجونم رو محکم بین دست هام فشردم و اروم گفتم:
-حالا کِی قراره بری؟..
سکوت سنگینی برقرار شد و سورن با مکث کوچکی گفت:
-هنوز معلوم نیست..تاریخ عقد عسل برای ده روز دیگه س..یکی دو روز قبلش راه میوفتیم…
اول متوجه ی حرفش نشدم و با تعجب سرم رو بالا اوردم و با ترس گفتم:
-برای عقد هم میری؟..مگه قرار نبود فقط برای زایمان سوگل بری؟…
با تعجب ابرویی بالا انداخت و جواب نداد و من با ترس و استرس لبم رو گزیدم…
خودش گفته بود اگه تنها بره، فقط برای زایمان میره پس چرا الان نظرش عوض شده بود…
مامان فرصت تجزیه و تحلیل حرف های سورن رو بهم نداد و اروم گفت:
-تو هم باهاش میری..
تکون سختی خوردم و نگاهم چرخید سمت مامان و گیج گفتم:
-چی؟!..
لبخندی زد و با حوصله توضیح داد:
-سورن گفت اون چند روز میره خونه ی سوگل..من به سوگل و شوهرش اعتماد دارم..بیشتر از همه به سورن و تو اعتماد و ایمان دارم..پس تو هم باهاش برو..برای روحیه ت خوبه..نمی خوام بخاطره حال من اینجا اسیر بشی…..
#پارت1585
چشم هام رو ریز کردم و فنجونم رو روی عسلی گذاشتم و محکم گفتم:
-من تورو تنها نمیذارم..اگه تو نیایی منم نمیرم..
-سوگل جان..
پریدم تو حرفش و جدی و محکمتر گفتم:
-من تورو اینجا تنها نمیذارم مامان..نمیرم..
لبخند مهربونی به روم زد و با محبت گفت:
-من خیلی وقتها که تو بخاطره پروژه هاتون محبور بودی بری شهرهای دیگه هم تنها بودم..مگه بچه ام که از تنها بودنم نگران باشی..نترس لولو نمیاد منو بخوره…..
-اون فرق میکرد مامان..مجبور بودم برم..اما الان مجبور نیستم..نمی خوام اینجا تنها بمونی…
-سوگل من از ته دلم راضیم بری..به جون خودت جدی میگم..دوست دارم بری..می دونم اونجا با سوگل بهت خوش می گذره..باید بری..برای حال و هوات خوبه…..
تردید به جونم افتاد اما نمی خواستم مامان اینجا تنها بمونه و من برم دنبال خوش گذرونی…
خیلی دوست داشتم حتما برم اما دلم اینجوری راضی نبود…
کمی سکوت کردم اما بعد دوباره گفتم:
-نه..اینجوری دلم راضی نمیشه..نمی تونم تورو اینجا تنها بذارم…
سورن گلوش رو صاف کرد و حواسم بهش جمع شد..
#پارت1586
با تردید نگاهم کرد و گفت:
-من خیلی دلم می خواد مادرجون باهامون بیاد..خیلیم اصرار کردم اما راضی نشد..خودمم دوست ندارم اینجا تنها بمونه اما از طرفیم می دونم این مسافرت برای تو خوبه….
-سورن چطوری مامان رو اینجا تنها بذارم و بیام..شبها چه جوری اینجا تنها بخوابه..نه نمیشه…
سورن حرفی نزد و می دونستم خودش هم راضی به تنها بودن مامان نیست…
مامان صدام کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم..
لبخندی زد و گفت:
-اگه نگران این موضوعی، از دنیز بپرس ببین میتونه شبها بیاد اینجا پیش من یا نه…
نگاهم چرخید سمت سورن و با دیدن چشم هاش که برق میزد و لب هاش که به لبخنده عمیقی از هم باز شده بود، دلم لرزید….
فهمیدم مثل من چقدر از پیشنهاد مامان خوشش اومده..
با تردید و ذوقی که سعی می کردم معلوم نباشه، به مامان نگاه کردم و گفتم:
-مطمئنی مامان؟..
-اره عزیزم..من از تنهایی نمی ترسم..اما اگه خیال شما اینجوری راحت میشه حرفی نیست…
با ذوق لبم رو گزیدم و نگاهی به ساعت انداختم..
دیروقت بود برای زنگ زدن و گفتم:
-الان دیره..فردا از دنیز میپرسم..
سورن سرش رو تکون داد و با خوشحالی و چشم هایی درخشان نگاهم کرد…
#پارت1587
نیم نگاهی به مامان انداختم و وقتی دیدم سرش پایینه، دوباره به سورن نگاه کردم و دست هام رو توی هم قفل کردم و لبخنده پر ذوقی بهش زدم….
اون هم با لبخند دوباره چشمکی بهم زد و خوشحالیش رو اینجوری نشون داد…
ناخوداگاه دوباره به ساعت نگاه کردم..واقعا دیروقت بود برای زنگ زدن اما می دونستم همین که پام به اتاقم می رسید، شانسم رو امتحان می کردم و به دنیز زنگ می زدم….
شاید بیدار بود و اگه پیشنهادم رو قبول می کرد، می تونستم امشب با خوشحالی بخوابم…
خدایا یعنی میشد که بشه..
توی زندگیم هیچوقت انقدر دلم نمی خواست مسافرت برم…
سورن کف جفت دست هاش رو روی رون هاش کوبید و گفت:
-من برم دیگه..دیروقته شما هم بخوابین..
مامان لبخندی زد و گفت:
-امشب همینجا بمون سورن..
-نه دیگه برم..فردا صبح زود باید بیدار شم..
-باشه پسرم..بیشتر بیا پیشمون..
سورن بلند شد و من و مامان هم از جا بلند شدیم و سورن گفت:
-چشم..حتما خانوم خوشگله..
بخاطره اختلاف قد زیادشون، خم شد و روی سر مامان رو بوسید و گفت:
-کاش باهامون میومدی..اینجوری بیشتر به هممون خوش می گذشت…
#پارت1588
مامان با مهربونی نگاهش کرد و گفت:
-انشالله یه دفعه دیگه منم میام..به شما خوش بگذره انگار به من گذشته..شادی شما بیشتر از هرچیزی تو دنیا منو خوشحال میکنه….
سورن با محبت نگاهش کرد:
-میدونم..
بعد مکثی کرد و اهسته گفت:
-ممنون که اینقدر بهم اعتماد داری..
-بیشتر از چشمام..
-قول میدم هیچوقت از این اعتمادت پشیمون نشی..
-می دونم که نمیشم..
لبخند روی لب سه تامون نشست و سورن دوباره روی سر مامان رو بوسید و “شب بخیر”ی گفت و راه افتاد سمت در و من هم پشت سرش رفتم…
توی راهرو کفش هاش رو برداشت و پوشید و قبل از باز کردن در چرخید طرفم و گفت:
-بیرون نیا سرده..
مثل بچه ها ذوق زده دست هام رو توی هم پیچیدم و گفتم:
-باشه..
-فدای این ذوقت بشم..
-خدانکنه دیوونه..
-به دنیز زنگ زدی به منم خبر بده چی گفت..
با تعجب گفتم:
-از کجا فهمیدی الان زنگ میزنم؟!..
ابرویی بالا انداخت و عاقل اندرسفیه نگاهم کرد که خندیدم و گفتم:
-باشه بابا فهمیدم..منو اینقدر میشناسی که بدونی طاقت نمیارم تا فردا و همین امشب زنگ میزنم…
«سه تا پارت این هفته رو گذاشتم »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 70
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چندبار بجا پرند نوشته بود سوگل نویسنده ،بعدم همه میدونیم خب چای بیارن برمیدارن دیگه چرا اینهمه رمانا کشکی شده کم مونده بگن رفت شیر دستشویی را باز کرد واب سردوگرم را تنظیم کرد بسه انقدر کشش ندین رماناتون خسته شدیم بابا
ایول به مامان سوگل چه آدم پایه ای
دستت طلا فاطمه جان