خندید و دستش رو یک طرف سرم گذاشت، خم شد و شقیقه ی طرف دیگه ام رو طولانی بوسید…
لب هاش رو که جدا کرد، تازه فهمیدم چشم هام بسته شده بود و تو داغی لب هاش و حس بوسه ش غرق شده بودم….
چشم هام رو باز کردم و لبخند روی لبش به لب های من هم سرایت کرد…
سرم رو بالا بردم و تو چشم هاش خیره شدم که اروم گفت:
-حالا امشب دیگه می تونم بدون نگرانی و با خیال راحت بخوابم…
-چرا؟..
-فکر اینکه چند روز برم و ازت دور باشم خوابو از چشمام گرفته بود…
لبم رو گزیدم و اهسته گفتم:
-منم همینطور..ولی هنوزم صددرصد نشده..شاید دنیز نتونه بیاد…
-میاد..دنیز برای خوشحالی تو همه کار میکنه..
خودم هم تقریبا مطمئن بودم..می دونستم دنیز از این پیشنهاد استقبال می کرد و برای اینکه بتونم چند روز برم و خوش باشم همه کار میکرد….
سرم رو به تایید تکون دادم و سورن یک بار دیگه خم شد و بوسه ی سریعی به گونه ام زد و گفت:
-برم دیگه..
-مواظب خودت باش..رسیدی خونه یه پیام بهم بده..
-چشم عزیزم..شب بخیر..
-شب تو هم بخیر..
در رو باز کرد و رفت بیرون و در که پشت سرش بسته شد، بی اختیار دستم رفت روی گونه ام، جایی که بوسیده بود و لبخنده پرذوقی زدم….
#پارت1590
===============================
روی تخت کنار دنیز نشستم و به نیمرخش نگاه کردم..
لبخندی زدم و برای بار هزارم، محکم از بغل دست هام رو دورش پیچیدم و بغلش کردم…
محکم و پر سر و صدا گونه ش رو بوسیدم که باعث خنده ش شد…
خودش رو عقب کشید و هولم داد و گفت:
-اه برو گمشو عقب..دیوونه ام کردی این چند روز..
-بده ابراز احساسات میکنم؟..
-اگه قبول نمی کردم بیام کنار خاله مهتاب، بازم ابراز احساسات می کردی؟!…
نیشخندی زدم و با بدجنسی گفتم:
-نه..
-خاک تو سر بیشعورت..خر عوضی..
خندیدم و نا غافل دوباره محکم بوسیدمش که جیغش به هوا رفت…
بلندتر خندیدم و در حالی که از جا می پریدم تا مشتش تو شونه ام نخوره گفتم:
-بی احساس..
چپ چپ نگاهم کرد:
-برو گمشو تا یه چیزی بارت کردم..
با خوشحالی قری به خودم دادم و بشکن زنون رفتم سمت اینه…
بلند خندید و گفت:
-اگه سورن بفهمه چقدر ذوق داری برای رفتن باهاش…
#پارت1591
از تو اینه نگاهش کردم و ابروهام رو بالا انداختم:
-فکر کن یه درصد ندونه..
-خاک تو سرت..جلوی اونم از اینکارا میکنی؟..
-قر که نمیام جلوش ولی ذوقمم نتونستم پنهون کنم..حتی اگه مخفی هم می کردم اون می فهمید…
نگاهی توی اینه به لپ های گل انداخته ام کردم و دستی به موهام کشید و برگشتم سمت دنیز…
ولو شدم روی تخت و گفتم:
-وای دنیز خیلی خوشحالم..
-معلومه..پاشو لباساتو بپوش ببینم..
امروز بعد از کار دوتایی رفته بودیم خرید..
برای جشن عقد عسل و سامانی که من فقط اسمشون رو شنیده بودم و هنوز ندیده بودمشون، لباس خریده بودم….
پاکت خریدهارو از سمت دیگه ی تخت کشیدم جلو و بلند شدم…
با خنده گفتم:
-روتو بکن اونور لباسارو بپوشم..
دنیز غش کرد از خنده و خودم هم خنده ام گرفت..
با اینکه خیلی باهم راحت بودیم اما همیشه موقع لباس عوض کردن دنیز رو مجبور می کردم روش رو برگردونه….
همیشه به این حرف و کارم می خندید..ما چه لحظه هایی که تا حالا باهم نداشتیم، اونوقت برای عوض کردن لباس جلوش خجالت می کشیدم….
من رو می شناخت برای همین باهام بحث نکرد و با خنده چرخید و پشتش رو بهم کرد…
#پارت1592
رگ بدجنسیش رو می شناختم برای همین واسه اطمینان در کمد رو هم باز کردم و رفتم پشتش…
دنیز بدون اینکه برگرده با خنده گفت:
-رفتی پشت کمد؟..خیلی خری..
خندیدم و مشغول دراوردن لباس هام و پوشیدن لباس های جدیدم شدم…
کت و شلوار مشکی، به همراه تاپ سفیدی برای زیرشون خریده بودم…
کت تقریبا کوتاه، تا روی باسنم و کاملا تنگ بود..استین سه ربع داشت و جلو باز بود…
شلوارش کاملا بلند تا روی پام و بالاش هم تنگ و دم پا گشاد بود…
یک کمربند همجنس خودش هم داشت..
تاپی که برای زیر کت گرفته بودم، دو بنده ساده و سفید رنگی بود که جنس لخت و نرمی داشت…
پایینش رو میزدم داخل شوار تا کت و شلوارم کاملا خودشون رو نشون بدن…
از پشت کمد در اومدم و گفتم:
-پوشیدم برگرد..
دنیز برگشت و با دیدنم چشم هاش برق زد..
لبخندی زد و گفت:
-ای جونم..چه خوشگل شدی..
رفتم جلوی اینه قدی گوشه ی اتاق و گفتم:
-واقعا؟!..
-وای اره..خیلی بهت میاد..کفشاتم بپوش..
کمی چپ و راست خودم رو نگاه کردم و لبخند رضایت روی لب هام نشست…
#پارت1593
خم شدم کفش هام رو از داخل پاکت دراوردم و پوشیدم…
کفش های زنونه ساده و مشکی رنگ و نوک تیز..با پاشنه های هشت سانتی…
دوباره رفتم جلوی اینه و خودم رو برانداز کردم..
کاملا شیک و ساده..همونجور که می خواستم..
با لبخند برگشتم سمت دنیز و گفتم:
-می ترسم با این کفشها بخورم زمین..عادت ندارم..
-نه بابا راحت میتونی راه بری..چقدر گفتم ده سانتی بگیر قبول نکردی…
چپ چپ نگاهش کردم:
-با همینا نمیتونم راحت راه برم اونوقت ده سانتی می گرفتم…
-واسه دو سانت چونه میزنی؟..اگه بیست سانتی بود چیکار می کردی…
از لحن شیطانی و دو پهلوش خنده ام گرفت و چشم غره ای بهش رفتم:
-بی تربیت..
-منحرفِ بدبخت..من منظورم کفش بود..
-اره جون خودت..
خندید و بلند شد اومد کنارم و به چپ و راست چرخوندم و گفت:
-نه خوبه..نباید کنار سورن خیلی کوتاه به نظر بیایی..
-اون خیلی درازه..هرچقدرم پاشنه بلند بپوشم بازم کنارش کوتاه دیده میشم…
سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-باز با اینا بهتر دیده میشی کنارش..
#پارت1594
من هم تایید کردم و گفتم:
-باید تا روزی که قراره بریم، کفشارو بپوشم و تو خونه راه برم تا عادت کنم…
-اره..بیا بریم نشون خاله هم بدیم ببینیم نظرش چیه..
قبول کردم و تا خواستیم از اتاق بیرون بریم، صدای الارم تماس گوشیم بلند شد…
سری برای دنیز تکون دادم و گفتم:
-تو برو منم میام..
دنیز از اتاق بیرون رفت و من برگشتم سمت تخت و گوشی رو از روی پاتختی برداشتم…
با دیدن اسم سورن، لبخندی زدم و لبه ی تخت نشستم..
تماس رو وصل کردم و گوشی رو بغل گوشم گرفتم:
-الو..سلام..
صدای گرمش تو گوشم پیچید:
-سلام خانوم..احوال شما؟..
-مرسی..چطوری؟..
-قربونت..کجایی شما..امروز خبری ازت نبود..نه تماسی نه پیامی…
لبخندی زدم و با ذوق گفتم:
-با دنیز رفته بودیم خرید..
مهربون گفت:
-خرید چی؟..
-رفتم لباس برای جشن خریدم..
مکثی کرد و با کنجکاوی گفت:
-به سلامتی جشن کجا؟!..
#پارت1595
از اینکه یادش نبود تعجب کردم و با شیطنت گفتم:
-دعوت شدم به مراسم عقد..
صداش جدی شد اما همچنان گرم و مهربون بود:
-عقد کی؟..
داشت خنده ام می گرفت اما جلوش رو گرفتم و گفتم:
-والا نمی دونم..تا حالا ندیدمشون اما دعوتم کردن باید برم…
-یعنی چی..می خواهی بری جشن کسی که نمی شناسی؟..پرند این چیه دیگه…
با خنده گفتم:
-اگه تو بگی نرو نمیرم..
-معلومه که میگم نرو..برای چی باید بری جشن کسی که نمی شناسی…
-خب پس حالا که اینطوره مجبوری تنها بری تهران..
-برای چی تنها ب…
مکثی کرد و انگار تازه فهمید چی میگم و منظورم چیه..
اروم خندید و با لحن تهدید امیزی گفت:
-پرند..مگه اینکه دستم بهت نرسه..
بلند خندیدم و گفتم:
-اخه جز جشن شما من کجا دعوت شدم که بخوام برم..ولی جدی گرفته بودیا…
-یکی طلبت..
خندیدم و چیزی نگفتم که با لحن شیطونی گفت:
-حالا چی خریدی؟..
#پارت1596
نچی کردم و گفتم:
-نمیگم..اینم بذار به حساب امشب نیومدنت..اگه الان اینجا بودی تو تنم میدیدی…
-تنته؟!..
-بله..
-تماس تصویری بگیرم؟..
-نوچ..
-عکس بگیر بفرست..
-نخیر نمی فرستم..اگه اومده بودی می تونستی ببینی..
-جون پرند خیلی خسته بودم..دارم مریضامو راه میندازم برای تایمی که نیستم..عکس بفرست…
-نخیر..
-پا میشم میاما..
-بیا من که از خدامه..ولی شاید تا اونموقع لباسارو عوض کرده باشم…
-اذیت نکن..
لبخند شیطونی زدم و ابروهام رو بالا انداختم:
-تا روز مراسم باید صبر کنی..
-یا خدا..چرا تا روز مراسم؟..فردا میام میبینم..
-نشونت نمیدم..فقط امشب می تونستی ببینی..دیگه رفت تا روزی که برای جشن می پوشم…
-پرند تلافی میکنما..
از لحن بی تاب و کلافه ش بلند خندیدم:
-از دستت رفت..
-حداقل بگو چی خریدی..
-نمیشه..اینطوری مزه ش میره..
#پارت1597
پوفی کرد که باعث شد دوباره بخندم که با حرص گفت:
-طلبت شد دوتا..
-منتظر تسویه حساب میمونم..
با لحن فوق شیطونی گفت:
-پس منتظر باش..ببینم اونموقع من پشیمون میشم یا تو…
-قطعا تو..چون نمیدونی امشب چیو از دست دادی..
دوباره پوف بلندی کشید و کلافه گفت:
-داری وسوسه ام میکنی بی خیال خستگی بشم و بلند شم بیام…
-نه دیگه من الان لباسارو عوض میکنم..استراحت کن خسته ای عزیزم…
مکثی کرد و بعد با لحن پر حرارتی گعت:
-عزیزم؟..دیگه حتما باید بیام جواب این شیطونی و شیرین زبونیتو بدم…
بخاطره لحن داغ و بی قرارش قلبم لرزید و نتونستم چیزی بگم…
سورن که سکوتم رو دید با همون لحن پچ زد:
-بیام؟..
با اینکه یکی تو سرم فریاد میزد بگو “اره” اما می دونستم اگه خیلی خسته نبود خودش میومد…
دستم رو مشت کردم و اهسته گفتم:
-نه سورن..استراحت کن ولی فردا حتما بیا..
-صداتو که شنیدم دلم بیشتر برات تنگ شد..باید بعد کار میومدم…
لبخندی زدم و خیلی اروم گفتم:
-کاش اومده بودی..اما الان دیگه دیروقته..دنیزم امشب اینجا میمونه…
#پارت1598
مکث کوتاهی کرد و صداش مثل زمزمه تو گوشم نشست:
-منتظر روز جشنم که پرند خانوم رو تو لباسای جدیدش ببینم…
-امیدوارم ازشون خوشت بیاد..
-میاد..پرند من لباس بد نمیخره..هرچیم بپوشه بهش میاد…
پلک هام روی هم افتاد و از “من” مالکیتش کنار اسمم، دلم پر از پروانه هایی شد که انگار تو دلم پر پر میزدن….
صدای دنیز از بیرون که بلند صدام می کرد باعث شد از خلسه ی شیرینی که توش گرفتارم کرده بود دربیام و چشم هام باز شد….
بی طاقت گفتم:
-دنیز صدام میکنه سورن..من برم..
-باشه عزیزم برو..
-شام خوردی سورن؟..گشنه که نیستی؟..
-خوردم قربونت برم..
-نوش جونت..فردا میبینمت..
اهسته و پچ پچ وار گفت:
-میبینمت..شبت بخیر خوشگلم..
لبم رو محکم گزیدم:
-شب توام بخیر..
سریع گوشی رو پایین اوردم و تماس رو قطع کردم..
نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون و دستم رو روی قلبم گذاشتم…
اگه کمی دیگه مکالمه امون ادامه پیدا می کرد، حتما بی خیال خستگیش میشدم و ازش می خواستم بیاد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 78
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم دیگه؟