رمان گرداب پارت 271 - رمان دونی

 

 

 

لبخند نرم نرمک روی لبم نشست و دلم براش پر کشید..

 

چقدر خوشگل و متفاوت احساساتش رو نشون میداد و چقدر لحن بی قرار و پر حرارتش رو دوست داشتم….

 

امروز اصلا ندیده بودمش و همین یک روز انقدر دلتنگم کرده بود…

 

اگه باهاش نمی رفتم تهران و چند روز نمیدیدمش، قرار بود به چه حالی بیوفتم…

 

دنیز دوباره صدام کرد که نفس عمیقی کشیدم و با لبخنده خوشحالی از جا بلند شدم…

 

بخاطره کفش هام با قدم های اروم و محتاط راه افتادم و از اتاق بیرون رفتم…

 

وارد سالن که شدم، بلند گفتم:

-خوشگلتون اومد..

 

سر مامان و دنیز چرخید طرفم و مامان با چشم هایی که برق میزد از جا بلند شد…

 

دستش رو گذاشت روی سینه ش و با لذت گفت:

-وای وای..الهی من قربونت برم..چه خوشگل شدی دخترم..وای…

 

دنیز خندید و چینی به دماغش داد:

-اه اه کجا خوشگل شده خاله..خیلیم بی ریخت شده..

 

مامان راه افتاد سمت اشپزخونه و گفت:

-وای نگو دنیز..خیلی خوشگل شده بچه ام..الان خدایی نکرده خودم چشمش میکنم..برم برم اسپند دود کنم….

 

مامان رفت تو اشپزخونه و من و دنیز کمی بهم خیره شدیم و بعد دوتایی بلند زدیم زیر خنده…

 

#پارت1600

 

===============================

 

مانتوی کوتاه و مشکیم رو تنم کردم و دکمه هاش رو بستم و کت کتان و کرم رنگ پاییزیم رو روش پوشیدم…

 

جلوی اینه ایستادم و شال نخی که همرنگ مانتوم بود رو هم سرم کردم و ساده یک طرفش رو روی شونه ام انداختم….

 

موهام رو که فرق وسط و باز دورم ریخته بودم رو مرتب کردم و چرخیدم عقب…

 

لبخندی به دنیز که روی تختم نشسته بود زدم و گفتم:

-خوبم؟..

 

نگاهی به سرتا پام کرد و سرش رو به تایید تکون داد و مغموم و گرفته بود:

-اره..

 

لبخند روی لبم محو شد و اروم گفتم:

-اینطوری نکن تورو خدا..فقط چند روز میرم..

 

-دلم تنگ میشه خب..تا حالا این همه روز ازت دور نبودیم…

 

-خودمم دلم تنگ میشه..می خواهی اصلا نرم؟..

 

سرش رو به منفی تکون داد:

-نه خره..برو..به هیچی هم فکر نکن..فقط سعی کن بهت خوش بگذره…

 

چشم هام رو باز و بسته کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم و گوشیم رو داخلش انداختم…

 

دسته ی چمدونم رو بالا اوردم و گفتم:

-بریم..

 

#پارت1601

 

از جاش بلند شد و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم..

 

سورن با دیدنم لبخندی زد و اومد طرفم و دسته ی چمدون رو گرفت و گفت:

-میرم بذارمش داخل ماشین..

 

تشکر کردم و سورن با چمدون از خونه بیرون رفت..

 

رفتم جلو و روی مبل نشستم و لبخندی به البرز و کیان زدم که البرز چشم غره ای بهم رفت و زیر لب غرغری کرد….

 

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-چته؟!..چی شده؟!..

 

باز هم چپ چپ نگاهم کرد و زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم و گفتم:

-چی میگی..بلند بگو بشنوم..

 

با اخم نگاهم کرد و با حرص گفت:

-اصلا چه معنی داره تو با این مرتیکه پاشی بری مسافرت..

 

چشم هام گرد شد و نیم نگاهی به دنیز کردم و بعد دوباره به البرز نگاه کردم و گفتم:

-مرتیکه کیه؟!..

 

دنیز زد زیر خنده و گفت:

-سورن رو میگه..

 

ابروهام بالا رفت و متعجب گفتم:

-مرتیکه؟!..تا دیروز که سورن جون بود الان شد مرتیکه؟…

 

البرز پوزخندی زد و با حرص گفت:

-مگه تنگ اسم هرکی جون گذاشتیم تو باید باهاش بری سفر؟…

 

دوباره به دنیز نگاه کردم و گفتم:

-چی میگه این؟..

 

#پارت1602

 

دنیز با خنده شونه بالا انداخت و رو به البرز گفتم:

-دیوونه ای مگه؟..چرا چرت و پرت میگی؟..

 

دست به سینه شد و اخم هاش رو توی هم کشید:

-اصلا تو با اجازه کی داری میری؟..

 

چشم و ابرویی اومدم و گفتم:

-با اجازه ی مامانم..

 

-ما هم اینجا دسته خریم اره؟..

 

این دفعه به کیان نگاه کردم و گفتم:

-این چرا دیوونه شده؟..

 

کیان خندید و رو به البرز گفت:

-اذیتش نکن..

 

البرز دوباره پوزخند زد و گفت:

-من تو کتم نمیره این میخواد با این یارو بره..

 

چشم هام دوباره گرد شد:

-وا..

 

-وا نیست بسته اس..مگه ما بی غیرتیم که تو با یه مرتیکه غریبه بری مسافرت؟…

 

-سورن که غریبه نیست..

 

-اونوقت کیه ما میشه که خودمون خبر نداریم؟..

 

اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:

-چی میگی البرز..گمشو دیوونه..

 

-بله دیگه ما بریم گمشیم که تو بری گشت و گذار و خوش بگذرونی…

 

-خب شما هم بیایین..

 

-مگه ما بیکار و بی عاریم که پاشیم دنبال این و اون راه بیوفتیم؟…

 

لب هام رو روی هم فشردم و صدای خنده ی دنیز بلندتر شد و البرز رو بهش تشر زد:

-ببند نیشتو..مگه من شوخی میکنم که هر هر میخندی..

 

#پارت1603

 

دنیز خنده ش رو خورد و معترض گفت:

-خفه شو دیگه اه..از صبح مخمونو خوردی..اصلا تو کی هستی که اجازه بدی یا ندی…

 

-مگه شما بی صاحبین که هرکی هرجا گفت، شال و کلاه کنین دنبالش راه بیوفتین؟…

 

قبل از اینکه من و دنیز چیزی بگیم، سورن وارد خونه شد…

 

البرز چپ چپ قد و بالای سورن رو نگاه کرد و سورن با تعجب گفت:

-چی شده؟..

 

البرز با پوزخند روش رو برگردوند و جواب نداد که من با حرص گفتم:

-چیزی نیست..البرز رد داده..

 

البرز سرش رو چرخوند و تا خواست چیزی بگه، کیان دخالت کرد و گفت:

-بسه دیگه..

 

سورن ابرویی بالا انداخت و رفت طرف البرز و کنارش نشست…

 

با ارنجش سقلمه ای به البرز زد و گفت:

-چته رفیق؟..

 

اخم های البرز از لحن دوستانه ی سورن کمی از هم باز شد و رو بهش گفت:

-چند روزه میرین؟..

 

-دقیق مشخص نیست..احتمالا یک هفته ای باشیم..

 

-کجا قراره بمونین؟..

 

لبخندی کنج لب سورن نشست و گفت:

-خونه ی سوگل..

 

البرز سری تکون داد و سورن کمی نگاهش کرد و بعد با اطمینان گفت:

-نگران نباش..

 

#پارت1604

 

اخم البرز کامل محو شد و دوباره سر تکون داد و نگاهش نرم تر شد…

 

انگار واقعا شوخی نمی کرد و جدی جدی از اینکه من با سورن می خواستم برم عصبی شده بود…

 

تو دلم قربون صدقه رفتم واسه این غیرت و نگرانیش اما برای اینکه پررو نشه، بلند چیزی به زبون نیاوردم….

 

سورن نگاهم کرد و با لبخند گفت:

-بریم کم کم که به شب نخوریم..

 

سرم رو تکون دادم و بلند مامان رو که توی اتاقش بود صدا کردم:

-مامان جون بیا ما داریم میریم..

 

کمی بعد مامان قران به دست از اتاق بیرون اومد و گفت:

-باشه..بذارین یه ظرف اب بیارم..

 

از روی میز داخل اشپزخونه تنگ اب رو برداشت و اومد پیشمون…

 

همگی از جا بلند شدیم و با کلی حرف و خنده، یکی یکی از خونه بیرون رفتیم…

 

تو کوچه کنار ماشین سورن ایستادیم و کیان گفت:

-ماشین رو سرویس بردی سورن؟..

 

-اره امروز صبح بردم مشکلی نیست..

 

رفتم طرف دنیز و بغلش کردم که دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد و با بغض گفت:

-مواظب خودت باش..زودم بیا دلمون تنگ میشه..ولی به هیچی فکر نکن فقط خوش بگذرون…

 

#پارت1605

 

لبخندی زدم و گونه ش رو بوسیدم و ازش جدا شدم..

 

متقابلا گونه ام رو بوسید و اروم گفتم:

-مواظب مامانم باش نذار تنها بمونه..ببخش مجبورت کردم بیایی اینجا بمونی..دلم راضی نمیشد تنها بمونه….

 

اخم تصنعی کرد و گفت:

-گمشو ببینم..مگه من غریبه ام..این چه حرفیه میزنی..راستی تند تند بهم زنگ بزنی و از همه چی برام تعریف کنیا..می خوام هر اتفاقی که اونجا میوفته رو بدونم….

 

با ناراحتی و خنده از فضولیش “چشم” گفتم..

 

دستی به گونه ش کشیدم و دوباره تشکر کردم و رفتم سمت البرز که کمی اونطرف تر ایستاده بود….

 

جلوش ایستادم و لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم:

-اینطوری نباش دیگه..می خواهی با این اخم و عصبانیت راهیم کنی؟…

 

بی حرف کشیدم توی بغلش و روی موهام رو بوسید..

 

لبخندم عمیق تر شد و من هم بغلش کردم و با مکث کوتاهی از بغلش جدام کرد…

 

دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و برخلاف اخلاق شوخ و بی خیال همیشگیش، جدی نگاهم کرد و گفت:

-اگه اتفاقی افتاد یا اصلا به هردلیلی نخواستی دیگه اونجا بمونی، یه تلفن زدنت کافیه..دو سوته خودمو میرسونم بهت….

 

با لبخند دستی به بازوش کشیدم:

-می دونم..چشم..

 

#پارت1606

 

سرش رو تکون داد و دوباره روی سرم رو بوسید..

 

نگاهم چرخید سمت کیان که دست به جیب و با لبخند نگاهمون می کرد…

 

رفتم طرفش که اون هم مثل البرز محکم بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:

-خوش بگذره عزیزم..

 

اعتماد و اطمینانی که نسبت بهم داشت تو چشم هاش کاملا معلوم بود و احساس غرور کردم که انقدر بهم ایمان داشت و می دونست من هیچوقت کار اشتباهی نمی کنم…..

 

دستش رو فشردم و مهربون تشکر کردم..

 

نگاهم چرخید سمت اخرین نفر که با لبخند و چشم هایی نم دار نگاهم می کرد…

 

مهم نبود چقدر و چند روز ازش دور میشدم..حتی موقع سرکار رفتنم هم نگران میشد و دلواپس نگاهم می کرد….

 

با بغض به سمتش پرواز کردم که قران و تنگ اب رو به دنیز داد و محکم بغلم کرد…

 

تو بغلم فشردمش و اروم و با بغض گفتم:

-ببخشید که تنهات میذارم..

 

دستش رو نوازش وار پشتم کشید و گفت:

-این چه حرفیه دخترکم..من تنها نیستم..برو و به هیچی فکر نکن..بهت خوش بگذره عزیزدلم…

 

انقدر این مدت اذیت شده بودم که همشون فقط تاکید می کردن برم خوش بگذرونم…

 

از بغلش جدا شدم و دستش رو گرفتم و قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره، پشت دستش رو محکم و دوبار پشت سر هم بوسیدم….

 

دست ازادش رو به شونه ام گرفت و سعی کرد از حالت خم شده بلندم کنه و با اعتراض گفت:

-اِ اِ چیکار میکنه دختر..

 

#پارت1607

 

بی توجه به حرفش، دوباره محکم بغلش کردم و بغض دار گفتم:

-خیلی دوسِت دارم..

 

دستی به سرم کشید:

-من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر…

 

بعد دست هاش رو دور صورتم قاب کرد و سر و صورتم رو چند بار بوسید و لبخندی بهم زد:

-خوش بگذره عزیزم..زودتر برین که به شب نخورین..

 

برای بار چندم صورتش رو بوسیدم و بالاخره تونستم دل بکنم و ازش جدا شدم…

 

چند قدم عقب رفتم و به سورن نگاه کردم که با بچه ها یکی یکی دست داد و ازشون خداحافظی کرد…

 

به مامان که رسید مثل من محکم بغلش کرد و روی سرش رو بوسید…

 

از هم که جدا شدن، مامان دستی به صورت سورن کشید و گفت:

-مواظب خودتون باشین..تند نرو..با احتیاط رانندگی کن…

 

سورن “چشم”ی گفت و اومد کنار من ایستاد..

 

به همه نگاه کرد و محکم گفت:

-نگران چیزی نباشین..

 

لبخند روی لب همشون نشست و با اعتماده کامل سر تکون دادن…

 

کیان دست هاش رو توی جیبش برد و گفت:

-رسیدین حتما خبر بدین..

 

سر تکون دادیم و از زیر قران که مامان بالا گرفته بود، دوتایی رد شدیم و رفتیم سمت ماشین…

 

#پارت1608

 

در ماشین رو باز کردم و دستم رو بالا بردم و براشون تکون دادم…

 

دست همشون بالا رفت و مثل خودم برام تکون دادن و مامان تند تند یک چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد و به طرفمون فوت می کرد….

 

لبخندی از کارش روی لبم نشست..

 

سورن هم دستی تکون داد و دوتایی تو ماشین نشستیم…

 

کیفم رو روی پام گذاشتم و سورن که ماشین رو روشن کرد، کامل چرخیدم و از وسط دوتا صندلی به عقب نگاه کردم….

 

سورن با تک بوق کوتاهی اروم ماشین رو راه انداخت و من همچنان با بغض همونطور برگشته به بقیه نگاه می کردم….

 

کمی که دور شدیم مامان تنگ اب رو از دنیز گرفت و پشت سرمون روی زمین ریخت…

 

تا وقتی که از کوچه خارج بشیم نگاهشون کردم و وقتی که دیگه تو دیدم نبودن، برگشتم و صاف نشستم…

 

چشم هام رو بهم فشردم و قطره اشکی روی گونه ام چکید…

 

دست گرم سورن روی دست هام نشست و چشم هام رو باز کردم…

 

نیم نگاهی بهش کردم که لبخندی بهم زد و گفت:

-اینطوری نکن..هرروز باهاشون حرف میزنی..زودم برمی گردیم…

 

-شاید نباید میومدم..مامان تنها موند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x