لبخند نرم نرمک روی لبم نشست و دلم براش پر کشید..
چقدر خوشگل و متفاوت احساساتش رو نشون میداد و چقدر لحن بی قرار و پر حرارتش رو دوست داشتم….
امروز اصلا ندیده بودمش و همین یک روز انقدر دلتنگم کرده بود…
اگه باهاش نمی رفتم تهران و چند روز نمیدیدمش، قرار بود به چه حالی بیوفتم…
دنیز دوباره صدام کرد که نفس عمیقی کشیدم و با لبخنده خوشحالی از جا بلند شدم…
بخاطره کفش هام با قدم های اروم و محتاط راه افتادم و از اتاق بیرون رفتم…
وارد سالن که شدم، بلند گفتم:
-خوشگلتون اومد..
سر مامان و دنیز چرخید طرفم و مامان با چشم هایی که برق میزد از جا بلند شد…
دستش رو گذاشت روی سینه ش و با لذت گفت:
-وای وای..الهی من قربونت برم..چه خوشگل شدی دخترم..وای…
دنیز خندید و چینی به دماغش داد:
-اه اه کجا خوشگل شده خاله..خیلیم بی ریخت شده..
مامان راه افتاد سمت اشپزخونه و گفت:
-وای نگو دنیز..خیلی خوشگل شده بچه ام..الان خدایی نکرده خودم چشمش میکنم..برم برم اسپند دود کنم….
مامان رفت تو اشپزخونه و من و دنیز کمی بهم خیره شدیم و بعد دوتایی بلند زدیم زیر خنده…
#پارت1600
===============================
مانتوی کوتاه و مشکیم رو تنم کردم و دکمه هاش رو بستم و کت کتان و کرم رنگ پاییزیم رو روش پوشیدم…
جلوی اینه ایستادم و شال نخی که همرنگ مانتوم بود رو هم سرم کردم و ساده یک طرفش رو روی شونه ام انداختم….
موهام رو که فرق وسط و باز دورم ریخته بودم رو مرتب کردم و چرخیدم عقب…
لبخندی به دنیز که روی تختم نشسته بود زدم و گفتم:
-خوبم؟..
نگاهی به سرتا پام کرد و سرش رو به تایید تکون داد و مغموم و گرفته بود:
-اره..
لبخند روی لبم محو شد و اروم گفتم:
-اینطوری نکن تورو خدا..فقط چند روز میرم..
-دلم تنگ میشه خب..تا حالا این همه روز ازت دور نبودیم…
-خودمم دلم تنگ میشه..می خواهی اصلا نرم؟..
سرش رو به منفی تکون داد:
-نه خره..برو..به هیچی هم فکر نکن..فقط سعی کن بهت خوش بگذره…
چشم هام رو باز و بسته کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم و گوشیم رو داخلش انداختم…
دسته ی چمدونم رو بالا اوردم و گفتم:
-بریم..
#پارت1601
از جاش بلند شد و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم..
سورن با دیدنم لبخندی زد و اومد طرفم و دسته ی چمدون رو گرفت و گفت:
-میرم بذارمش داخل ماشین..
تشکر کردم و سورن با چمدون از خونه بیرون رفت..
رفتم جلو و روی مبل نشستم و لبخندی به البرز و کیان زدم که البرز چشم غره ای بهم رفت و زیر لب غرغری کرد….
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چته؟!..چی شده؟!..
باز هم چپ چپ نگاهم کرد و زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم و گفتم:
-چی میگی..بلند بگو بشنوم..
با اخم نگاهم کرد و با حرص گفت:
-اصلا چه معنی داره تو با این مرتیکه پاشی بری مسافرت..
چشم هام گرد شد و نیم نگاهی به دنیز کردم و بعد دوباره به البرز نگاه کردم و گفتم:
-مرتیکه کیه؟!..
دنیز زد زیر خنده و گفت:
-سورن رو میگه..
ابروهام بالا رفت و متعجب گفتم:
-مرتیکه؟!..تا دیروز که سورن جون بود الان شد مرتیکه؟…
البرز پوزخندی زد و با حرص گفت:
-مگه تنگ اسم هرکی جون گذاشتیم تو باید باهاش بری سفر؟…
دوباره به دنیز نگاه کردم و گفتم:
-چی میگه این؟..
#پارت1602
دنیز با خنده شونه بالا انداخت و رو به البرز گفتم:
-دیوونه ای مگه؟..چرا چرت و پرت میگی؟..
دست به سینه شد و اخم هاش رو توی هم کشید:
-اصلا تو با اجازه کی داری میری؟..
چشم و ابرویی اومدم و گفتم:
-با اجازه ی مامانم..
-ما هم اینجا دسته خریم اره؟..
این دفعه به کیان نگاه کردم و گفتم:
-این چرا دیوونه شده؟..
کیان خندید و رو به البرز گفت:
-اذیتش نکن..
البرز دوباره پوزخند زد و گفت:
-من تو کتم نمیره این میخواد با این یارو بره..
چشم هام دوباره گرد شد:
-وا..
-وا نیست بسته اس..مگه ما بی غیرتیم که تو با یه مرتیکه غریبه بری مسافرت؟…
-سورن که غریبه نیست..
-اونوقت کیه ما میشه که خودمون خبر نداریم؟..
اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
-چی میگی البرز..گمشو دیوونه..
-بله دیگه ما بریم گمشیم که تو بری گشت و گذار و خوش بگذرونی…
-خب شما هم بیایین..
-مگه ما بیکار و بی عاریم که پاشیم دنبال این و اون راه بیوفتیم؟…
لب هام رو روی هم فشردم و صدای خنده ی دنیز بلندتر شد و البرز رو بهش تشر زد:
-ببند نیشتو..مگه من شوخی میکنم که هر هر میخندی..
#پارت1603
دنیز خنده ش رو خورد و معترض گفت:
-خفه شو دیگه اه..از صبح مخمونو خوردی..اصلا تو کی هستی که اجازه بدی یا ندی…
-مگه شما بی صاحبین که هرکی هرجا گفت، شال و کلاه کنین دنبالش راه بیوفتین؟…
قبل از اینکه من و دنیز چیزی بگیم، سورن وارد خونه شد…
البرز چپ چپ قد و بالای سورن رو نگاه کرد و سورن با تعجب گفت:
-چی شده؟..
البرز با پوزخند روش رو برگردوند و جواب نداد که من با حرص گفتم:
-چیزی نیست..البرز رد داده..
البرز سرش رو چرخوند و تا خواست چیزی بگه، کیان دخالت کرد و گفت:
-بسه دیگه..
سورن ابرویی بالا انداخت و رفت طرف البرز و کنارش نشست…
با ارنجش سقلمه ای به البرز زد و گفت:
-چته رفیق؟..
اخم های البرز از لحن دوستانه ی سورن کمی از هم باز شد و رو بهش گفت:
-چند روزه میرین؟..
-دقیق مشخص نیست..احتمالا یک هفته ای باشیم..
-کجا قراره بمونین؟..
لبخندی کنج لب سورن نشست و گفت:
-خونه ی سوگل..
البرز سری تکون داد و سورن کمی نگاهش کرد و بعد با اطمینان گفت:
-نگران نباش..
#پارت1604
اخم البرز کامل محو شد و دوباره سر تکون داد و نگاهش نرم تر شد…
انگار واقعا شوخی نمی کرد و جدی جدی از اینکه من با سورن می خواستم برم عصبی شده بود…
تو دلم قربون صدقه رفتم واسه این غیرت و نگرانیش اما برای اینکه پررو نشه، بلند چیزی به زبون نیاوردم….
سورن نگاهم کرد و با لبخند گفت:
-بریم کم کم که به شب نخوریم..
سرم رو تکون دادم و بلند مامان رو که توی اتاقش بود صدا کردم:
-مامان جون بیا ما داریم میریم..
کمی بعد مامان قران به دست از اتاق بیرون اومد و گفت:
-باشه..بذارین یه ظرف اب بیارم..
از روی میز داخل اشپزخونه تنگ اب رو برداشت و اومد پیشمون…
همگی از جا بلند شدیم و با کلی حرف و خنده، یکی یکی از خونه بیرون رفتیم…
تو کوچه کنار ماشین سورن ایستادیم و کیان گفت:
-ماشین رو سرویس بردی سورن؟..
-اره امروز صبح بردم مشکلی نیست..
رفتم طرف دنیز و بغلش کردم که دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد و با بغض گفت:
-مواظب خودت باش..زودم بیا دلمون تنگ میشه..ولی به هیچی فکر نکن فقط خوش بگذرون…
#پارت1605
لبخندی زدم و گونه ش رو بوسیدم و ازش جدا شدم..
متقابلا گونه ام رو بوسید و اروم گفتم:
-مواظب مامانم باش نذار تنها بمونه..ببخش مجبورت کردم بیایی اینجا بمونی..دلم راضی نمیشد تنها بمونه….
اخم تصنعی کرد و گفت:
-گمشو ببینم..مگه من غریبه ام..این چه حرفیه میزنی..راستی تند تند بهم زنگ بزنی و از همه چی برام تعریف کنیا..می خوام هر اتفاقی که اونجا میوفته رو بدونم….
با ناراحتی و خنده از فضولیش “چشم” گفتم..
دستی به گونه ش کشیدم و دوباره تشکر کردم و رفتم سمت البرز که کمی اونطرف تر ایستاده بود….
جلوش ایستادم و لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
-اینطوری نباش دیگه..می خواهی با این اخم و عصبانیت راهیم کنی؟…
بی حرف کشیدم توی بغلش و روی موهام رو بوسید..
لبخندم عمیق تر شد و من هم بغلش کردم و با مکث کوتاهی از بغلش جدام کرد…
دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و برخلاف اخلاق شوخ و بی خیال همیشگیش، جدی نگاهم کرد و گفت:
-اگه اتفاقی افتاد یا اصلا به هردلیلی نخواستی دیگه اونجا بمونی، یه تلفن زدنت کافیه..دو سوته خودمو میرسونم بهت….
با لبخند دستی به بازوش کشیدم:
-می دونم..چشم..
#پارت1606
سرش رو تکون داد و دوباره روی سرم رو بوسید..
نگاهم چرخید سمت کیان که دست به جیب و با لبخند نگاهمون می کرد…
رفتم طرفش که اون هم مثل البرز محکم بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
-خوش بگذره عزیزم..
اعتماد و اطمینانی که نسبت بهم داشت تو چشم هاش کاملا معلوم بود و احساس غرور کردم که انقدر بهم ایمان داشت و می دونست من هیچوقت کار اشتباهی نمی کنم…..
دستش رو فشردم و مهربون تشکر کردم..
نگاهم چرخید سمت اخرین نفر که با لبخند و چشم هایی نم دار نگاهم می کرد…
مهم نبود چقدر و چند روز ازش دور میشدم..حتی موقع سرکار رفتنم هم نگران میشد و دلواپس نگاهم می کرد….
با بغض به سمتش پرواز کردم که قران و تنگ اب رو به دنیز داد و محکم بغلم کرد…
تو بغلم فشردمش و اروم و با بغض گفتم:
-ببخشید که تنهات میذارم..
دستش رو نوازش وار پشتم کشید و گفت:
-این چه حرفیه دخترکم..من تنها نیستم..برو و به هیچی فکر نکن..بهت خوش بگذره عزیزدلم…
انقدر این مدت اذیت شده بودم که همشون فقط تاکید می کردن برم خوش بگذرونم…
از بغلش جدا شدم و دستش رو گرفتم و قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره، پشت دستش رو محکم و دوبار پشت سر هم بوسیدم….
دست ازادش رو به شونه ام گرفت و سعی کرد از حالت خم شده بلندم کنه و با اعتراض گفت:
-اِ اِ چیکار میکنه دختر..
#پارت1607
بی توجه به حرفش، دوباره محکم بغلش کردم و بغض دار گفتم:
-خیلی دوسِت دارم..
دستی به سرم کشید:
-من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر…
بعد دست هاش رو دور صورتم قاب کرد و سر و صورتم رو چند بار بوسید و لبخندی بهم زد:
-خوش بگذره عزیزم..زودتر برین که به شب نخورین..
برای بار چندم صورتش رو بوسیدم و بالاخره تونستم دل بکنم و ازش جدا شدم…
چند قدم عقب رفتم و به سورن نگاه کردم که با بچه ها یکی یکی دست داد و ازشون خداحافظی کرد…
به مامان که رسید مثل من محکم بغلش کرد و روی سرش رو بوسید…
از هم که جدا شدن، مامان دستی به صورت سورن کشید و گفت:
-مواظب خودتون باشین..تند نرو..با احتیاط رانندگی کن…
سورن “چشم”ی گفت و اومد کنار من ایستاد..
به همه نگاه کرد و محکم گفت:
-نگران چیزی نباشین..
لبخند روی لب همشون نشست و با اعتماده کامل سر تکون دادن…
کیان دست هاش رو توی جیبش برد و گفت:
-رسیدین حتما خبر بدین..
سر تکون دادیم و از زیر قران که مامان بالا گرفته بود، دوتایی رد شدیم و رفتیم سمت ماشین…
#پارت1608
در ماشین رو باز کردم و دستم رو بالا بردم و براشون تکون دادم…
دست همشون بالا رفت و مثل خودم برام تکون دادن و مامان تند تند یک چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد و به طرفمون فوت می کرد….
لبخندی از کارش روی لبم نشست..
سورن هم دستی تکون داد و دوتایی تو ماشین نشستیم…
کیفم رو روی پام گذاشتم و سورن که ماشین رو روشن کرد، کامل چرخیدم و از وسط دوتا صندلی به عقب نگاه کردم….
سورن با تک بوق کوتاهی اروم ماشین رو راه انداخت و من همچنان با بغض همونطور برگشته به بقیه نگاه می کردم….
کمی که دور شدیم مامان تنگ اب رو از دنیز گرفت و پشت سرمون روی زمین ریخت…
تا وقتی که از کوچه خارج بشیم نگاهشون کردم و وقتی که دیگه تو دیدم نبودن، برگشتم و صاف نشستم…
چشم هام رو بهم فشردم و قطره اشکی روی گونه ام چکید…
دست گرم سورن روی دست هام نشست و چشم هام رو باز کردم…
نیم نگاهی بهش کردم که لبخندی بهم زد و گفت:
-اینطوری نکن..هرروز باهاشون حرف میزنی..زودم برمی گردیم…
-شاید نباید میومدم..مامان تنها موند..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.