دست دراز کردم و شال مشکی حریرم رو از روی مبل برداشتم و سرم کردم…
چون کتم تا روی باسنم بود دیگه روش مانتو نمی پوشیدم…
سوگل هم مانتوی مشکی بلندش رو روی لباسش پوشید و یک شال هم روی سرش انداخت…
کیفش رو هم برداشت و خواست ساک لباس هایی که وقتی اینجا میومد تنش بود و داخلش گذاشته بود رو هم برداره که اجازه ندادم….
به همراه کیف بزرگی که لباس های خودم داخلش بود، برداشتمش و با لبخند ازم تشکر کرد…
بعد از تشکر و خداحافظی از ارایشگر و همکارهاش، دوتایی اروم بیرون رفتیم…
نگاهم رو چرخوندم و سورن و سامیار رو دیدم که به ماشین سامیار تکیه داده بودن و مشغول حرف زدن بودن….
جفتشون کت و شلوار مشکی پوشیده بودن و تنها تفاوتشون رنگ پیراهنشون بود…
پیراهن سامیار یاسی بود که با لباس سوگل ست کرده بود و پیراهن سورن مشکی بود…
کراوات نزده بودن و دکمه بالایی پیراهنشون هم باز بود…
اصلاح کرده و شش تیغ شده، با موهایی که مرتب حالت داده بودن…
دوتایی چند لحظه جلوی در ارایشگاه مکث کردیم و محو دوتا مرد خوشتیپ روبه رومون شدیم…
نمی تونستم نگاهم رو از سورن بگیرم و نگاهم روی قد و قامت بلند و صافش مونده بود…
#پارت1657
پاهام رو محکم به زمین چسبوندم که به طرفش پرواز نکنم و ابرو ریزی به بار نیارم…
سوگل اما این محدودیت رو نداشت و با ذوق و بلند سامیار رو صدا کرد…
سر دوتاشون همزمان چرخید و با نگاهی خیره و عجیب بهمون نگاه کردن…
سورن چند لحظه ای مات نگاهم کرد و بعد نگاهش اروم به پایین، روی کوه وسایلی که دستم بود چرخید….
سری تکون داد تا از اون حال و هوای گیج و ماتی دربیاد و بعد به سرعت حرکت کرد طرفم…
محکم و با قدم هایی پیوسته به طرفم میومد و یک لحظه هم نگاهش از صورتم جدا نمیشد…
انگار همه چیز اطرافم تو هاله ای از مه فرو رفته بود و فقط سورن رو میدیدم…
بدون اینکه نگاهش رو از صورتم بگیره، دست دراز کرد و ساک هارو از دستم گرفت…
داغ و پرحرارت تو چشم هام نگاه کرد و لب زد:
-قربونش برم..
لبم رو گزیدم که نگاهش چرخید روی لب هام و با خجالت سرم رو پایین انداختم…
با صدای خنده ی ریز ریز سوگل تکونی خوردم و به خودم اومدم…
سرم چرخید سمت سوگل که سامیار دستش رو دور شونه هاش حلقه کرده بود و تکیه داده بود به سینه ش و با خنده و حظ به ما نگاه می کرد….
لبم رو محکمتر گزیدم و با خجالت نیم نگاهی به سامیار انداختم اما با دیدنش خیالم راحت شد که متوجه ی ما نشده….
سرش پایین بود و با حالی عجیب و غریب به صورت سوگل زل زده بود…
#پارت1658
سورن سوتی زد و با خنده گفت:
-می خواهین مارو سکته بدین خوشگل خانوما؟..
سوگل خندید و با شیطنت گفت:
-خانوما؟..مگه تو اصلا منو دیدی؟..نگاهت که یه جا دیگه بود…
صورتم از خجالت داغ شد و سورن دست دراز کرد لپ سوگل رو کشید و خندید:
-بیا برو شیطونی نکن..
سوگل بلندتر خندید و گفت:
-البته اگه ما زودتر سکته نکنیم، با دیدن دو عدد مرد خوشتیپ…
نگاهم با خنده و خجالت زده بهشون بود که دست سامیار دور شونه های سوگل محکم تر شد و با یه حال بی تاب و کلافه گفت:
-بریم بریم..
بعد سوگل رو با خودش کشید و به سرعت برد سمت ماشین…
با تعجب و خنده نگاهشون می کردم که سامیار خم شد یه چیزی تو گوش سوگل گفت که باعث خنده ی بلندش شد….
سورن که نگاهش بهشون بود، با یه لحن غیرتی گفت:
-اهای..خواهرمو کجا میبری؟..
سامیار بدون اینکه برگرده، همینطور که در ماشین رو برای سوگل باز می کرد رو به سورن بلند و با حرص گفت:
-بشین سرجات بابا..می خواهی از تو اجازه بگیرم زنمو ببرم…
من و سوگل خندیدیم و سورن زیرلب گفت:
-بیشعوره زن ندیده..
سامیار سوگل رو تو ماشین نشوند و بی توجه به ما، خودش هم پشت فرمون نشست و به سرعت رفت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 88
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.