رمان گرداب پارت 298 - رمان دونی

 

 

 

 

سامیار رفت سمتش و دستش رو توی جیب گرمکنش کرد و کیف پولی که نمی دونم کی وقت کرده بود برداره رو بیرون اورد….

 

بازش کرد و مقدار زیادی چک پول تا نخورده در اورد و گرفت سمت پرستار و با لحن جدی گفت:

-الان جایی باز نیست شیرینی بگیرم..این شیرینی شماست..من خیلی نگران بودم، حالمم خوب نبود…

 

داشت به سبک خودش عذرخواهی می کرد اما یک ببخشید خشک و خالی هم نمی گفت…

 

خیال هممون راحت شد و خنده امون گرفت..

 

اخم های پرستار باز شد و شوکه گفت:

-من درکتون میکنم اما رفتارتون درست نبود..به اینم نیازی نیست هرموقع شیرینی گرفتین حتما می خورم..مبارکتون باشه….

 

-حق با شماست..شیرینی هم میگیرم..این شیرینی شما جداست..خواهش میکنم قبول کنین…

 

پرستار با مکث چک پول هارو از دست سامیار گرفت و لبخند زد:

-ممنون..امیدوارم پاقدمش براتون پر برکت باشه..

 

سامیار تشکر کرد و پرستار با لبخند رفت..

 

سامان با دستش چند تا پشت سامیار زد و سامیار کیفش رو برگردوند تو جیبش…

 

نگاهش رو بین هممون چرخوند و بی قرار و بی طاقت گفت:

-حالا کِی می تونم ببینمشون؟..

 

عسل با حرص گفت:

-وای..حالا میخواد سرمونو بخوره با دیدنشون..

 

همه امون زدیم زیر خنده و حتی خوده سامیار هم خنده ش گرفت و همراه باهامون خندید…

 

#پارت1718

 

===============================

 

تو اتاق بودیم و منتظر بودیم سوگل بهوش بیاد..

 

فاطمه خانم روی صندلی کنار تخت نشسته بود و همچنان داشت زیرلب دعا می خوند…

 

سامیار طرف دیگه ی تخت ایستاده بود و دست سوگل رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه اروم موهاش رو نوازش می کرد….

 

سورن یک دستش رو توی جیبش فرو کرد و با نگرانی گفت:

-چرا بهوش نمیاد؟..چند ساعته اوردنش..

 

عسل تکیه داد به سامان و گفت:

-پرستار گفت کم کم بهوش میاد دیگه..

 

سامیار چشم غره ای بهشون رفت و اهسته گفت:

-هیس اروم حرف بزنین..بذارید بخوابه خسته اس..

 

سورن پوفی کرد و عسل چشم هاش رو تو کاسه چرخوند…

 

از حرکتشون خنده ام گرفت..از وقتی که توی اتاق اومده بودیم، با هر حرفشون سامیار دعواشون می کرد که حرف نزنن و بذارن سوگل استراحت کنه….

 

سامیار دوباره چپ چپ نگاهشون کرد و با صدای خفه گفت:

-اصلا شما چرا موندین؟..برید خونه من هستم..

 

سورن صاف ایستاد و با تشر گفت:

-دیگه چی؟..من تا سوگل بیدار نشه جایی نمیرم..

 

عسل هم لبش رو گزید و با حرص گفت:

-اقارو باش..فکر کرده میذارن شب اینجا بمونه..یکی از ما خانما باید کنارش بمونیم…

 

#پارت1719

 

چشم های سامیار گرد شد و عصبی گفت:

-یعنی چی؟..پس اتاق خصوصی برای چی گرفتم؟..مگه دست خودشونه نذارن…

 

سورن به تقلید از سامیار و برای حرص دادنش گفت:

-هیس اقا سامیار..چه خبرته الان بیدارش میکنی..

 

سامان خنده ش گرفت و زد زیر خنده و سامیار دوباره صداش رو خفه کرد و غرید:

-زهرمار..صدای نکره تو بیار پایین..

 

سورن پوزخندی زد و گفت:

-اره صداتو بیار پایین..فقط سامیار خان حق نعره زدن داره…

 

سامیار دوباره به سورن چشم غره رفت و گفت:

-برای چی اینقدر با من یکی به دو میکنین..میدونین اعصابم شخمیه..شما هم….

 

میون حرفش، با دیدن حرکت کوچیک سر سوگل بلند گفتم:

-اِاِ داره بهوش میاد..ببینین سرشو تکون داد..

 

تو یک لحظه همه هجوم بردیم سمت تخت و فاطمه خانم با تشر گفت:

-چه خبرتونه..ارومتر..

 

همه با لبخندی گشاد و چشم هایی خیره به سوگل نگاه می کردیم تا چشم هاش رو باز کنه…

 

لب های خشکیده ش رو کمی از هم باز کرد و ناله ی ارومی کرد…

 

سامیار دوباره دست سوگل رو گرفت و کمی خم شد روی صورتش و اروم گفت:

-جونم عشقم..

 

فاطمه خانم هم دست دیگه ش که انژیوکت بهش وصل بود رو گرفت و با محبت گفت:

-سوگل جان..چشماتو باز کن دخترم..

 

#پارت1720

 

سوگل بدون باز کردن چشم هاش، دوباره ناله ای کرد و فاطمه خانم گفت:

-دختر قشنگم..چشماتو باز کن مامان جان..

 

سورن هم از کنار فاطمه خانم کمی خم شد روی تخت و صداش کرد:

-سوگل جان..خوبی داداشی؟..

 

پلک های سوگل لرزید و اروم و خیلی کم لای چشم هاش رو باز کرد…

 

چشم هاش بی حال و خسته بود..

 

نگاهش خیره موند به سورن و خش دار و بی جون نالید:

-سورن؟..

 

سورن بیشتر خم شد روی تخت و با محبت گفت:

-جون دلم..خوبی؟..

 

سوگل اروم پلک زد و نوک زبونش رو روی لب های خشکش کشید و بریده بریده گفت:

-ما..مامان و..بابا..کو؟!..

 

تن سورن لرزید و شوکه نگاهش رو به سامیار  دوخت و با مکث لب زد:

-چی میگه؟..

 

سامیار اما خیره و با تشویش و نگرانی به سوگل نگاه می کرد و انگار از شوک زیاد قادر به حرف زدن نبود….

 

همه سکوت کرده بودیم و شوکه و با ترس به سوگل نگاه می کردیم…

 

سورن دوباره نگاهش رو به سوگل دوخت و بی نفس لب زد:

-مامان و بابا؟..

 

سوگل ناله ای کرد و با اخم های در هم و همون لحن قبلی گفت:

-اره..دید..دیدمشون..اما..اما هرچی..التماس..کر..کردم..م..منو..با خودشون..نبردن…

 

#پارت1721

 

فاطمه خانم دستش رو به طرف ما بلند کرد که اروم باشیم و حرفی نزنیم، بعد خودش بازوی سوگل رو نوازش کرد و مهربون گفت:

-سوگل جان..یادت میاد چرا اومدیم بیمارستان؟..

 

سوگل بدون اینکه سرش رو تکون بده، چشم هاش چرخید سمت فاطمه خانم و با اخم و گیجی نگاهش کرد…..

 

عسل لبش رو گزید و با وحشت گفت:

-چشه؟..چرا اینطوری میکنه؟..

 

سامان با عجله حرکت کرد سمت در اتاق و گفت:

-میرم پرستارو خبر کنم..

 

سامیار بالاخره انگار به خودش اومد و موهای سوگل رو نوازش کرد و با ترسی که تو صداش موج میزد اروم گفت:

-سوگل جان..

 

نگاه سوگل چرخید سمتش و با همون نگاه قبلی نگاهش کرد…

 

جوری نگاه می کرد که انگار هممون غریبه بودیم و جز سورن کسی رو نمی شناخت…

 

سامیار خم شد روی صورت سوگل و تقریبا با التماس پچ زد:

-عشقم؟!..

 

نفس سوگل حبس شد و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد…

 

نگاه هممون با ترس و وحشت بهش بود که یهو نفس حبس شده ش رو فوت کرد بیرون و چشم هاش رو تا ته باز کرد و شوکه به سامیار نگاه کرد:

-سامیار..

 

پلک های سامیار روی هم افتاد و نفس هممون با خیالی راحت و اسوده بالا اومد…

 

#پارت1722

 

سورن از حالت خم شده روی تخت صاف شد و موهاش رو چنگ زد و خداروشکر کرد…

 

سامیار خم شد پیشونی سوگل رو بوسید و با تمام احساسش لب زد:

-جون سامیار..جونم عشقم..

 

سوگل دستی که انژیوکت بهش نبود رو به سختی برد سمت شکمش و با وحشت و نگرانی نالید:

-بچه ام؟!..

 

لب های سامیار به لبخنده مهربونی از هم باز شد و گفت:

-خوبه..حالش خوبه عزیزم..نگران نباش..

 

-کجاست؟..

 

-هنوز نیاوردنش..منتظر بودن بهوش بیایی تا بیارن بهش شیر بدی…

 

قطره اشکی اروم از گوشه ی چشم سوگل پایین اومد و با بغض گفت:

-دیدیش؟!..

 

سامیار اروم موهاش رو نوازش کرد و با لبخند گفت:

-هنوز نه..

 

من که تا حالا کمی عقب تر ایستاده بودم، قدمی جلو رفتم و لبخند زدم:

-تبریک میگم سوگل جان..خسته نباشی..

 

نگاهش رو از سامیار به سمت من چرخوند و بی حال تشکر کرد…

 

فاطمه خانم دست سوگل رو کمی بالا اورد و بوسه ای روی انگشت های دستش زد و مادرانه گفت:

-خوبی دخترم؟..

 

دوباره اشک تو چشم های سوگل جمع شد و با حال و هوای غریبی گفت:

-خوبم مامان..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
5 ماه قبل

چه عجب بالاخره سوگل خانم بچه رو دنیا آوردن بعد دوسال خخخخ

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x