==============================
کلید انداختم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم…
اروم اروم طول حیاط رو طی کردم و هیچ عجله ای نداشتم…
حتی ارزو می کردم حیاط کوچیکمون انقدر طولانی بود که حالا حالا نمی رسیدم…
پشت در ساختمان ایستادم و نفس عمیقی کشیدم..
هرچقدر هم معطل می کردم باز هم چیزی عوض نمیشد و باید با مامان روبه رو می شدم…
نفس دیگه ای کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم..
بی سر و صدا کفش هام رو دراوردم و داخل جاکفشی گذاشتم…
از راهرو رد شدم و نگاهی به اطراف خونه انداختم..
با ندیدن مامان صدام رو بلند کردم و سعی کردم استرس و نگرانی تو صدام معلوم نباشه:
-مامان جونم..من اومدم..
بعد از چند دقیقه سکوت، صدای باز شدن در اتاقش اومد و لبم رو گزیدم…
سرم رو چرخوندم و مامان رو دیدم که از اتاقش بیرون اومد و با لبخند و مهربونی همیشگیش گفت:
-سلام عزیزم..خوش اومدی..
لبخند محوی زدم و به طرفش قدم برداشتم:
-سلام..مرسی..
گونه ش رو بوسیدم و روبه روش ایستادم:
-خوبی؟!..
با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد:
-اره دخترم..چرا بد باشم..خسته نباشی..
#پارت1797
از رفتارش که تغییری نکرده بود خیالم کمی راحت شد و گفتم:
-مرسی قربونت برم..چه خبر؟..
-سلامتیت..برو لباستو عوض کن و بیا تا من ناهار می کشم…
“چشم”ی گفتم و راه افتادم سمت اتاقم..
وارد شدم و پشت در ایستادم و چشم هام رو بستم..
کاش به حرف بچه ها گوش داده بودم و از سورن پرسیده بودم که با مامان حرف زده یا نه…
حداقل اونجوری می دونستم باید منتظر حرفی از مامان باشم یا نه…
پوفی کردم و اروم و با طمانینه مشغول عوض کردن لباس هام شدم…
لباس راحتی پوشیدم و موهام رو با یک کلیپس بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم…
اول یه سر رفتم توالت و ابی به دست و صورتم زدم و با حوله خشک کردم…
رفتم سمت سالن و سر و صدای کار کردن مامان رو از اشپزخونه شنیدم…
زیر لب “بسم الله”ی گفتم و وارد شدم..
مامان پیاله ماست رو کنار بشقاب رو میز گذاشت و گفت:
-بیا بشین عزیزم..
پشت میز نشستم و نگاهی به بشقاب عدس پلوی خوش اب و رنگ جلوم انداختم…
لبخند زدم و گفتم:
-خودت خوردی؟..
-نه منتظر تو بودم..
قاشق و چنگالم رو برداشتم و گفتم:
-پس بشین زودتر شروع کنیم که شکمم داره به سر و صدا میوفته…
#پارت1798
خنده ی اروم و شیرینی کرد و روبه روم نشست..
بی حرف و توی سکوت دوتایی مشغول خوردن شدیم..
حواسم بهش بود که بیشتر داشت با غذاش بازی می کرد و چیزی نمی خورد…
ما عادت داشتیم موقع غذا خوردن حرف بزنیم و مامان همیشه وقتی از سرکار میومدم کلی سوال در مورد کار و بچه ها می پرسید….
الان با قیافه متفکر و ارومی، با قاشق برنج های داخل بشقاب رو زیر و رو می کرد…
تقریبا نصف غذا رو خورده بودم که لیوان ابی ریختم و با استرس سر کشیدم…
لیوان رو با صدا روی میز گذاشتم تا مامان از فکر دربیاد و وقتی سرش رو بلند کرد لبخند زدم:
-دستت درد نکنه مامان..مثل همیشه خیلی خوشمزه بود…
نگاهی به بشقابم کرد و گفت:
-تو که چیزی نخوردی..
-خیلی برام کشیده بودی..سیر شدم ممنون..
-نوش جونت..
تکیه دادم به صندلی و پوست لبم رو جویدم و با مکث و اهسته صداش کردم:
-مامان؟..
بی حواس سر تکون داد:
-جونم؟..
دوباره صداش کردم و وقتی نگاهش به صورتم برگشت اروم گفتم:
-اتفاقی افتاده؟!..
لبخنده تلخی زد و اون هم تکیه داد به صندلیش و با لحن عجیبی گفت:
-امروز سورن اومده بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 82
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.