رمان گرداب پارت 317 - رمان دونی

 

 

==============================

 

کلید انداختم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم…

 

اروم اروم طول حیاط رو طی کردم و هیچ عجله ای نداشتم…

 

حتی ارزو می کردم حیاط کوچیکمون انقدر طولانی بود که حالا حالا نمی رسیدم…

 

پشت در ساختمان ایستادم و نفس عمیقی کشیدم..

 

هرچقدر هم معطل می کردم باز هم چیزی عوض نمیشد و باید با مامان روبه رو می شدم…

 

نفس دیگه ای کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم..

 

بی سر و صدا کفش هام رو دراوردم و داخل جاکفشی گذاشتم…

 

از راهرو رد شدم و نگاهی به اطراف خونه انداختم..

 

با ندیدن مامان صدام رو بلند کردم و سعی کردم استرس و نگرانی تو صدام معلوم نباشه:

-مامان جونم..من اومدم..

 

بعد از چند دقیقه سکوت، صدای باز شدن در اتاقش اومد و لبم رو گزیدم…

 

سرم رو چرخوندم و مامان رو دیدم که از اتاقش بیرون اومد و با لبخند و مهربونی همیشگیش گفت:

-سلام عزیزم..خوش اومدی..

 

لبخند محوی زدم و به طرفش قدم برداشتم:

-سلام..مرسی..

 

گونه ش رو بوسیدم و روبه روش ایستادم:

-خوبی؟!..

 

با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد:

-اره دخترم..چرا بد باشم..خسته نباشی..

 

#پارت1797

 

از رفتارش که تغییری نکرده بود خیالم کمی راحت شد و گفتم:

-مرسی قربونت برم..چه خبر؟..

 

-سلامتیت..برو لباستو عوض کن و بیا تا من ناهار می کشم…

 

“چشم”ی گفتم و راه افتادم سمت اتاقم..

 

وارد شدم و پشت در ایستادم و چشم هام رو بستم..

 

کاش به حرف بچه ها گوش داده بودم و از سورن پرسیده بودم که با مامان حرف زده یا نه…

 

حداقل اونجوری می دونستم باید منتظر حرفی از مامان باشم یا نه…

 

پوفی کردم و اروم و با طمانینه مشغول عوض کردن لباس هام شدم…

 

لباس راحتی پوشیدم و موهام رو با یک کلیپس بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم…

 

اول یه سر رفتم توالت و ابی به دست و صورتم زدم و با حوله خشک کردم…

 

رفتم سمت سالن و سر و صدای کار کردن مامان رو از اشپزخونه شنیدم…

 

زیر لب “بسم الله”ی گفتم و وارد شدم..

 

مامان پیاله ماست رو کنار بشقاب رو میز گذاشت و گفت:

-بیا بشین عزیزم..

 

پشت میز نشستم و نگاهی به بشقاب عدس پلوی خوش اب و رنگ جلوم انداختم…

 

لبخند زدم و گفتم:

-خودت خوردی؟..

 

-نه منتظر تو بودم..

 

قاشق و چنگالم رو برداشتم و گفتم:

-پس بشین زودتر شروع کنیم که شکمم داره به سر و صدا میوفته…

 

#پارت1798

 

خنده ی اروم و شیرینی کرد و روبه روم نشست..

 

بی حرف و توی سکوت دوتایی مشغول خوردن شدیم..

 

حواسم بهش بود که بیشتر داشت با غذاش بازی می کرد و چیزی نمی خورد…

 

ما عادت داشتیم موقع غذا خوردن حرف بزنیم و مامان همیشه وقتی از سرکار میومدم  کلی سوال در مورد کار و بچه ها می پرسید….

 

الان با قیافه متفکر و ارومی، با قاشق برنج های داخل بشقاب رو زیر و رو می کرد…

 

تقریبا نصف غذا رو خورده بودم که لیوان ابی ریختم و با استرس سر کشیدم…

 

لیوان رو با صدا روی میز گذاشتم تا مامان از فکر دربیاد و وقتی سرش رو بلند کرد لبخند زدم:

-دستت درد نکنه مامان..مثل همیشه خیلی خوشمزه بود…

 

نگاهی به بشقابم کرد و گفت:

-تو که چیزی نخوردی..

 

-خیلی برام کشیده بودی..سیر شدم ممنون..

 

-نوش جونت..

 

تکیه دادم به صندلی و پوست لبم رو جویدم و با مکث و اهسته صداش کردم:

-مامان؟..

 

بی حواس سر تکون داد:

-جونم؟..

 

دوباره صداش کردم و وقتی نگاهش به صورتم برگشت اروم گفتم:

-اتفاقی افتاده؟!..

 

لبخنده تلخی زد و اون هم تکیه داد به صندلیش و با لحن عجیبی گفت:

-امروز سورن اومده بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x