پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت..
پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد…
دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم…
لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند و گفت:
-تا من میز رو جمع می کنم دوتا چایی بریز بریم تو سالن…
سرم رو تکون دادم و بی حرف از جام بلند شدم و رفتم سمت سماور…
مامان از قبل چایی دم کرده بود و دوتا فنجون برداشتم و با دست هایی که می لرزید، مشغول چایی ریختن شدم….
فنجون هارو داخل سینی گذاشتم و قندون رو هم کنارشون گذاشتم و نیم نگاهی به مامان انداختم…
تقریبا میز رو جمع کرده بود و وقتی متوجه نگاهم شد گفت:
-برو منم الان میام..
انگار لال شده بودم که دوباره بی حرف سینی رو برداشتم و جوری از اشپزخونه رفتم که انگار داشتم فرار می کردم….
سینی رو روی میز گذاشتم و روی کاناپه نشستم و پاهام رو جفت کردم…
دست هام رو تو هم قفل کرده بودم و با استرس فشار می دادم…
صدای قدم های مامان رو که شنیدم دوباره دلم فرو ریخت…
کنارم با کمی فاصله نشست و من نگاهم رو پایین انداختم و از نگاه کردن بهش فرار می کردم…
کمی بینمون سکوت شد و بعد مامان اروم صدام کرد:
-پرندم؟.
دست هام رو محکم تر بهم فشردم:
-جونم..
#پارت1800
دوباره مکثی کرد و دستش رو روی دست هام گذاشت و گفت:
-به من نگاه کن..
لبم رو گزیدم و یه جوری نگاهش کردم که انگار هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه…
لبخند ارامش بخشی زد و با مهربونی گفت:
-با سورن حرف زدی؟..
هول شدم و تند تند گفتم:
-نه..نه به خدا..امروز اصلا باهاش حرف نزدم..
-امروز رو نمیگم..
گنگ نگاهش کردم که لبخندش پررنگ تر شد و سر تکون داد:
-امروز صبح اومده بود اینجا..
-چیکار داشت؟!..
با لبخند و چپ چپ نگاهم کرد که با خجالت نگاهم رو دزدیدم…
فشاری به دستم اورد که نگاهم برگشت سمتش و لبخندش اروم اروم از روی لبش محو شد و جدی اما همچنان مهربون گفت:
-درمورد خودش و تو باهام حرف زد..
چشم هام رو بستم و دلم می خواست از اونجا بلند بشم و فرار کنم برم تو اتاقم قایم بشم…
دستش رو که از روی دست هام برداشت، با نگرانی چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم…
این دفعه مامان نگاهم نمی کرد و لحنش کمی دلخور بود:
-دوست داشتم اول از خودت بشنوم..من تا الان مادر بدی بودم؟…
لبم رو گزیدم و نالیدم:
-مامان..
لحنش همچنان گرفته و دلخور بود:
-مادر سخت گیری بودم برات؟..
#پارت1852
از حرف های مامان بغضم گرفته بود و سرم رو پایین انداخته بودم…
سنگینی نگاه همه رو حس می کردم اما خجالت می کشیدم حرف بزنم…
مامان دستش رو روی دست های تو هم قفل شده ام گذاشت و اروم صدام کرد…
سرم رو اروم بالا اوردم و نگاهم موند به سورن که دقیقا روبه روم نشسته بود…
اخم هاش کمی تو هم بود و با استرس پاش رو تند تند تکون میداد…
متوجه نگاهم که شد، لبخند مهربونی روی لب هاش نشست و سرش رو تکون داد…
نگاهم چرخید سمت کیان و البرز که با دلگرمی و محبتی برادرانه نگاهم می کردن و سرشون رو به تایید تکون دادن….
دوباره سرم رو پایین انداختم..تو دلم غوغایی به پا بود اما انگار لب هام مهر و موم شده بودن…
چشم هام رو روی هم گذاشتم که سوگل با مهربونی گفت:
-دهنمونو شیرین کنیم عروس خانم؟..
دوباره سرم رو بالا اوردم و نگاه همه رو منتظر رو به خودم دیدم…
یک بار دیگه به سورن نگاه کردم و دلم از نگاهش گرم شد و با تته پته و یواش گفتم:
-ب..بله..
هول شدم و خواستم این بله ی صریح رو درست کنم و تند تند گفتم:
-یعنی..هر..هرچی..مامانم بگه..
کمی سکوت شد و سوگل این دفعه مامان رو سوالی صدا کرد:
-مهتاب خانم؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین خوبی؟😐
چرا وسطش پنجاه پارت پریدیم جلو😐
اینطور که از پنجاه پارت اینده معلومه حالا حالاها تو داستان خواستگاری پرند موندیم 😐🤣
سلام عزیزم
ببخشید پس ۵۲ تا پارت وسط چرا محو شد ؟…
فاطمه جان میتونید pdf شولای برفی رو حذف کنید؟ چون کتاب رو برای چاپ فرستادم طبق قوانین باید از همهی سایتها برداشته شه❤
یهو رفت تو خواستگاری
دم مامانش گرم هیچی نگفت
خونه ی ما بود عاشورا میشد😂