************************************************
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم و چند بار پلک زدم و گیج به اطرافم نگاه کردم…
یه اتاق خالی و بدون هیچ وسیله ای که شدیدا هم سرد بود و داشتم یخ می زدم…
وسط اتاق من رو روی صندلی نشونده و دست و پاهام رو محکم با طناب بسته بودن..روی دهنم رو هم یه چسب پهن زده بودن که صدام در نیاد….
اب دهنم رو قورت دادم و از شدت سرما خودم رو بیشتر به صندلی چسبوندم..انگار اینطوری گرم می شدم….
بدنم خفیف می لرزید و بغض تو گلوم چنگ میزد…
بدترین لحظه های زندگیم رو داشتم می گذروندم..ترس و استرس و اینکه نمیدونستم قراره چی بشه داشت من رو از پا درمیاورد…..
همینطور با دهن بسته تا جایی که میشد سعی کردم صدام رو دربیارم و تکونی به بدنم دادم که صندلی تکون خورد و کمی صدا داد اما اونقدری نبود که صدا به بیرون از اتاق بره……
محکمتر خودم رو تکون دادم و صداهای نامفهومی از خودم دراوردم اما خبری نبود….
انقدر تکرار کردم تا جایی که خسته شدم و نفس بریده دست از تلاش برداشتم…
میون نفس نفس زدنم، بغضم ترکید و اروم زدم زیر گریه…
تنها دلخوشیم اون لحظه فقط و فقط سامیار بود…
وقتی یه بار واسه نجاتم اومده بود پس بازم می اومد..بازم من رو از دستِ شاهین روانی نجات میداد…..
اشک هام تا زیر چونه ام شره کرده بود و مطمئن بودم از سرما و گریه صورتم سرخ شده….
نفس عمیقی کشیدم و هق زدم که یهو صدای ضعیفی از پشت در که روبروی من بود به گوشم خورد….
انگار پشت در داشتن حرف میزدن…
اب دهنم رو قورت دادم و منتظر به در خیره شدم که کمی بعد با صدای بلند و گوش خراشی روی پاشنه چرخید و باز شد……
.
با دیدن جواد خون تو رگ هام یخ بست و با ترس و صورتی خیس از اشک نگاهش کردم…
یه ابروش رو انداخت بالا و گفت:
-اِ کی بیدار شدی؟
بینیم رو کشیدم بالا و سرم رو چپ و راست تکون دادم و با چشم هام به پایین اشاره کردم تا متوجه بشه و بیاد چسب روی دهنم رو باز کنه…..
با تمسخر گوشه ی لبش رو کج کرد و سر تکون داد:
-اِاِ دیدی حواسم نبود تو که نمی تونی حدف بزنی..بزار چسب رو از روی دهنت بردارم..میدونم خیلی زر زرویی و سرم رو میخوری ولی دلم واست سوخت…..
اومد نزدیک و گوشه ی چسب رو گرفت و با یه حرکت، محکم از روی دهنم کندش….
اخی گفتم و از سوزشش اشک تو چشم هام جمع شد اما اهمیت ندادم…
با گریه و التماس، تند تند شروع به حرف زدن کردم:
-تورو خدا..تورو خدا منو نجات بده..اون پسره که اومده بود واسه نجاتم، سامیار رو میگم، میشناسی؟
اخم هاش رو با کنجکاوی کشید تو هم و سرش رو تکون داد که با لحن قبلی ادامه دادم:
-اون نامزد منه..ببین بخدا بهم کمک کنی بهش میگم واسه زندان نیوفتادنت هرکار تونست انجام بده..تورو خدا ازت خواهش میکنم منو از دست این روانی نجات بده…..
سرم رو یکم بردم پایین و صورت خیسم رو از روی مانتوم روی بازوم کشیدم تا کمی خشک بشه و دوباره بهش نگاه کردم….
بی تفاوت نگاهم می کرد و انگار حرف هام هیچ تاثیری روش نداشت…
نفس عمیقی کشیدم و با گریه ی بیشتری گفتم:
-خواهش میکنم نجاتم بده..من هنوز کلی ارزو دارم..هنوز جوونم..اون کارش که تموم بشه منو میکشه..جون هرکی دوست داری بهم کمک من….
با اخم هایی که حالا تو هم فرو رفته بودن، نگاهش رو از روی صورتم برداشت و یه دور تو اتاق چرخوند…..
.
نیم نگاهی به در اتاق انداخت و یهو با صدای خشن و عصبانی گفت:
-من به شاهین خان خیانت نمیکنم..اخرش همون میشه که اون میخواد..تو هم اینقدر زر نزن وگرنه مجبور میشم دوباره دهنت رو ببندم..بشین و منتظر باش ببین شاهین خان چه تصمیمی میگیره….
با تعجب نگاهش کردم که یه چشمش به من بود و اون یکی چشمش به در اتاق…
چند لحظه سکوت شد و کمی بعد صدای کلفت و بلنده شاهین خان از بیرون اتاق اومد:
-بیدار شده جواد؟
جواد پشت به من کرد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-بله قربان..امری دارین؟
-فعلا خفه نگهش دار..یکی دو ساعت دیگه زنگ میزنم به سامیار واسه مدارکم که دستشه….
اومد جلوی در و با دیدن قیافه اش باز حالم بد شد..چقدر این ادم کریه بود…
پوزخندی زد و با نگاهه خبیثی به من گفت:
-فکر کنم اونقدری ارزش داشته باشی که مدارک رو بخاطره زنده موندنت بهمون بده..نظرت چیه؟
با نفرت نگاهش کردم و با صورت جمع شده تف انداختم روی زمین جلوی پام…
ابرو هاش رو انداخت بالا و گوشه ی لبش کج شد و با تعجبی تصنعی گفت:
-به به..هار شدی خوشگلم..سامیار این اعتماد به نفس رو بهت داده؟..یه زمانی می خواستی یه بله و نه بگی، دو ساعت من من می کردی..خوبه خوشم اومد..از کار کردن با ادمایی که مدام دست و پاشون رو گم میکنن خوشم نمیاد..دوست دارم بُرد رو به سختی و با جنگ به دست بیارم..بیشتر بهم میچسبه..حتی اگه مقابلم دختر ضعیفی مثل تو باشه…..
از اینکه انقدر خونسرد بود داشت گریه ام می گرفت..هیچوقت قابل پیشبینی نبود و همیشه رفتارش شوکه ام می کرد…..
مثلا می خواستم با این حرکتم عصبانیش کنم اما برعکس اون اعصاب من رو خورد کرد…
بی توجه به من و حال خرابم اشاره ای به جواد کرد و دوتایی از اتاق رفتن بیرون….
و من رو با اون همه فکر و خیال تنها گذاشتن…
.
***********************************************
“سامیار”
دست هاش رو دو طرف کمرش زده بود و پشت به بقیه و رو به دیوار ایستاده بود…
نفس نفس میزد و از درون خودش رو می خورد…
از اینکه ایستاده بود و اون شاهین عوضی انقدر راحت سوگل رو با خودش برده بود، داشت اتیش می گرفت….
تو اتاقی که همیشه واسه نقشه ها و صبحت هاشون جمع میشدن، ایستاده بودن و هرکدوم تو فکر خودشون بودن تا راه حل پیدا کنن…..
سرهنگ امیری برای بار چندم صداش زد:
-سامیار..بیا اینجا ببینیم چکار باید بکنیم..با خودخوری تو که چیزی درست نمیشه….
سامیار دندون هاش رو روی هم فشرد و دست هاش رو از کمرش انداخت و روی پاشنه ی کفشش چرخید و رو به بقیه شد…..
تمام گردنش سرخ شده بود و از فشاری که داشت تحمل میکرد، رگ پیشونیش زده بود بیرون….
چند قدم تا میز بلندی که همه دورش نشسته بودن برداشت و طرف دیگه ی میز روبروی سرهنگ امیری که مسئول این پرونده بود، خم شد و کف دست هاش رو روی میز گذاشت……
با چشم های به خون نشسته تو چشم های سرهنگ نگاه کرد و با خشم گفت:
-هر یک ثانیه ای که اون دختر پیش اون حرومزاده اس برای من یک سال میگذره..تو می دونی اون عوضی چه کارهایی ازش برمیاد و چه کثافت کاری هایی تو پرونده اش داره..می خواهی الان اروم باشم و بشینم اینجا تا اون هر گوهی دلش خواست بخوره؟……
سرهنگ اخم هاش رو از لحن تنده سامیار کمی کشید تو هم و با یه نگاه به تمام کسایی که تو این پرونده باهاشون همکاری می کردن، ازشون خواست از اتاق برن بیرون….
اتاق که خالی شد و فقط خودشون دو نفر موندن، اخم هاش عمیق تر تو هم فرو رفتن و محکم و جدی گفت:
-حواست باشه کجا هستی و با کی داری حرف میزنی سامیار..اگه چیزی بهت نمیگم فقط بخاطره پدر خدابیامرزته..اگه یکی از افراد خودم اینجوری حرف بزنه بی بروبرگرد از این پرونده میزارمش کنار و بی شک کارش رو گزارش میدم..کنار گذاشتن تو خیلی هم راحت ترِ چون نه منصبی داری و نه درجه ای که دستم بسته باشه..پس حواست به کارات و حرفات باشه پسرجون….
.
سامیار که دید کمی تند رفته و سرهنگ عصبانی شده یکم عقب نشینی کرد…
پلک هاش رو روی هم گذاشت و چند نفس عمیق کشید…
با مکث کوتاهی چشم هاش رو باز کرد و دست هاش رو از روی میز برداشت و روی صندلی کنارش نشست….
دست های تو هم مشت شده اش رو روی میز گذاشت و با صورتی که هنوز سرخ بود گفت:
-ببخشید سرهنگ..حال و روزم خوب نیست..فکر و خیال داره دیوونه ام می کنه…
سرهنگ سرش رو به نشونه ی فهمیدن حالش تکون داد و دستش رو روی دست های سامیار گذاشت و اروم فشرد:
-می دونم و درکت میکنم..خیلی سخته ولی فعلا باید احساسات رو بزاری کنار تا بتونیم یه راه حال درست و حسابی پیدا کنیم واسه نجات دادن اون دختر..عصبانیت و حرص تو هیچ کمکی بهمون نمی کنه سامیار..به خودت بیا لطفا…..
سامیار سرش رو تکون داد و دوباره چند نفس عمیق کشید..داشت دیوونه میشد اما حق با سرهنگ بود..باید خودش رو کنترل می کرد…..
سرهنگ دوباره فشاری به دستش اورد و چشم هاش رو باز و بسته کرد:
-بهتری؟..بگم بقیه بیان؟..تو این موقعیت هرثانیه واسمون به اندازه ی یک ساعت ارزش داره…
سامیار جفت دست هاش رو روی صورتش کشید و گفت:
-بله بگین بیایین…
سرهنگ با صدای بلند و محکمی بقیه رو به اتاق دعوت کرد…
وقتی همه اومدن و روی صندلی های دورتا دور میز نشستن، خودش بالای میز ایستاد و نگاهش رو یه دور روی همه چرخوند و بعد شروع به صحبت کرد:
-خب..الان دو راه داریم اینجا..شاهین صمدی به زودی با سامیار تماس میگیره..بخاطره مدارکی که نتونست ببره..یه جوری ارتباط برقرار میکنه تا مدارک رو با سوگل معامله کنه..منتظر تماسش میمونیم اما اگه قبلشم ستوان احمدی تونست باهامون تماس بگیره و موقعیتشون رو گزارش بده، وارد عمل میشیم و……..
.
بعد از مدت زمان طولانی که بحث و صحبت کردن، به نتیجه رسیدن و هرکدوم رفتن دنبال کار خودشون….
همه یکی یکی از اتاق رفتن بیرون و فقط سرهنگ و سامیار مونده بودن…
گوشی سامیار روی میز بود و یه لحظه ازش چشم برنمیداشتن تا مبادا تماس گرفته بشه و حواسشون نباشه….
سامیار انقدر تو فکر بود که متوجه صدا کردن سرهنگ نشد و وقتی با دست روی شونه اش زد، تکونی خورد و گنگ نگاهش کرد…..
سرهنگ امیری لبخنده پدرانه ای زد و با اطمینان گفت:
-نگران نباش صحیح و سالم برمیگرده پیش خودت..همه ی کارها انجام شده و هیچ اسیبی بهش نمیرسه….
سامیار نفسش رو عمیق فوت کرد بیرون و پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت و با مکث باز کرد….
فکش می لرزید و دست هاش رو مشت کرده بود:
-من هیشکی رو ندارم جناب سرهنگ..بابام رو که اون عوضی ازم گرفت..خانوادم که خیلی راحت منو سالها گذاشتن کنار..دوست و اشنا هم که هیچی..هیشکی برام نمونده..سوگل که اومد، جای خالی همه رو به نحوی برام پر کرد و یکم امید رو به زندگیم برگردوند…..
انگشت شصت و اشاره اش رو پشت پلک هاش گذاشت و محکم فشرد..نمی خواست حتی یه نم کوچک تو چشم هاش دیده بشه…
دستش رو اورد پایین و تو صورت مهربون و پر اطمینانِ سرهنگ نگاه کرد:
-اگه چیزیش بشه….
سرهنگ پرید تو حرفش و نذاشت جمله اش رو کامل کنه و با تشر گفت:
-ساکت شو پسرجون..اون دختر واسه شاهین خیلی با ارزش تر از این حرفاست..تا وقتی مدارک رو نگیره بلایی سرش نمیاره چون میدونه درغیر این صورت هیچی گیرش نمیاد..انقدر نادون نیست که بلایی سر سوگل بیاره…..
مکثی کرد و بعد با اطمينان بیشتری گفت:
-درضمن ستوان احمدی هم هست..مطمئن باش از جونش میگذره اما نمیزاره اتفاقی واسه سوگل بیوفته..خیالت راحت باشه…..
.
سامیار سرش رو تکون داد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
– گزارش ردیابی تلفن احمدی نیومد؟
سرهنگ دست رو تو جیبش برد و گوشیش رو دراورد:
-الان تماس می گیرم…
شماره ای گرفت و مشغول حرف زدن شد و سامیار هم گوشیش رو برداشت و وارد گالری عکس هاش شد…..
یه عکس بیشتر از سوگل نداشت که اون رو هم تو خواب یواشکی ازش گرفته بود…
عکس رو اورد و لبخنده تلخی زد..انگشت شصتش رو روی صفحه ی گوشی کشید و صورت سوگل رو نوازش کرد….
به بغل دراز کشیده و یه دستش زیر لپش بود..موهاش دورش پخش شده بود و غرق خواب بود….
سر انگشتش رو از روی پیشونیش کشید تا روی لبهاش و بی اختیار اب دهنش رو محکم قورت داد…
چشم هاش رو ریز کرد و خیره به عکس، معاشقه ی شب قبلشون واسش تداعی شد…
چشم هاش خمار و دلش خیلی خیلی بیشتر واسش تنگ شد..بهترین شب زندگیش رو گذرانده بود و دلش ضعف میرفت واسه خجالت و اون لپ های گل انداخته ی سوگلش……
داشت با چشم هاش عکس رو قورت میداد که صدای تقریبا بلنده سرهنگ رو شنید:
-سامیار با توام…
تکونی خورد و گنگ به سرهنگ نگاه کرد که اون هم متوجه ی عکس شده بود و داشت لبخندش رو جمع می کرد….
زبونش رو روی لب های خشکش کشید و گفت:
-بله جناب سرهنگ؟
سرهنگ تک سرفه ای کرد و به روی خودش نیاورد و گفت:
-تلفن همراه ردیابی شده اما متاسفانه بچها تو یه خیابون پیداش کردن..بی شک موقع رفتن تلفن هارو انداختن دور..باید منتظر تماس خودشون باشیم…..
سامیار با حرص و عصبانیت نفسش رو فوت کرد بیرون و سرش رو تکون داد و بی اختیار دوباره گوشی رو اورد بالا و خیره به عکس شد……
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من نفهمیدم اخرش سامیار پلیس هست یا نه؟؟
یه جا با اسلحه میره و چند تا پلیسم پشتش و گوش به فرمانش
یه جام بهش میگن تو هیچ درجه و منصبی نداری
داستان چیه
دقیقا حق گفتی هیچ منصبی نداره ولی دیروز کل نیروهای پلیس گوش به فرمانش بودن .
من یه تریلی دارم یه سر باید این جا هم بیام شاهینو هم زیر کنم😂😑😑زود تر این دوتا به هم برسن یه عروسی دیگه بعد “گریز از تو” بیوفتیم😂❤
اگه یه پارت دیگه نزاری شیر مادرت حرامت 😭😭😭 آخه تروخدا ببین هم پارتاش کوتاهه هم حساسه هم تا فردا صبر ندارم
سخته درک کن 😭 تو نویسنده ای خیالت راحته من تا شب هزار تا فکر و خیال میکنم