رمان گرداب پارت 345 - رمان دونی

 

 

 

 

چشم غره ی کوچکی بهش رفتم و آب دهنم رو قورت دادم…

 

نگاهم رو چرخوندم سمت مامان که لبخند مهربونی بهم زد..

 

به البرز و کیان که کنار هم بودن نگاه کردم و جفتشون سرشون رو به تایید تکون دادن…

 

لبخندی زدم و بلند و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم:

-با اجازه ی مامانم و بقیه بزرگترها بله..

 

انگار همه منتظر بودن که تا بله از دهنم خارج شد، شروع کردن به دست زدن و اتاق عقد رو گذاشتن روی سرشون….

 

لبخندم عمیق تر و راحت تر شد..حالم یه جور عجیبی بود که دوست داشتم…

 

انگار با بله گفتنم استرس و اضطراب از وجودم خالی شده بود…

 

تو یک لحظه پر شده بودم از ارامش و اسودگی خیال..

 

نفسی کشیدم و به سورن نگاه کردم و ابروهام رو بالا انداختم..یعنی دیدی بله رو گفتم…

 

با شادی و چشم هایی براق خندید و چشمکی زد و تو دلم رو لرزوند…

 

من هم خندیدم و سرم رو تکون دادم..

 

صدای دست ها که قطع شد، حاج اقا از سورن هم پرسید که با صدایی رسا، بلند و محکم گفت:

-بله..

 

همه دوباره دست زدن و بعد حاج اقا خطبه ی عقد رو هم جاری کرد و دفترش رو گذاشت جلومون و دوتایی امضا کردیم….

 

امضاها که تموم شد، حاج اقا از جاش بلند شد و من و سورن هم بلند شدیم…

 

#پارت1949

 

سورن با حاج اقا دست داد و تشکر کرد و اون هم دوباره ارزوی خوشبختی کرد…

 

داشت از اتاق بیرون می رفت که یک لحظه جلوی در مکث کرد و برگشت به البرز اشاره کرد و گفت:

-این بچه رو یه دکتر ببرین..بیش فعالی داره..

 

صدای قهقهه ی همه بلند شد و البرز با چشم های گرد شده گفت:

-دست شما درد نکنه حاج اقا..

 

صدای خنده ی من هم بالا رفت و دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم…

 

سورن هم کنارم داشت می خندید و صدای خنده دخترها هم از پشت سرمون میومد….

 

حاج اقا که بیرون رفت، یهو دخترها حمله کردن سمت من و بغلم کردن…

 

دستم رو گذاشتم روی دست دنیز که از پشت دور گردنم حلقه کرده بود…

 

عسل از پهلو بهم چسبیده بود و سوگل از جلو بغلم کرده بود…

 

فقط سایه با فاصله ایستاده بود و با خوشحالی نگاهم می کرد…

 

سوگل صورتم رو بوسید و رفت سمت سورن که با لبخند داشت نگاهمون میکرد…

 

خواهر و برادر همدیگه رو بغل کردن و عسل از من جدا شد و با کف دستش محکم زد به شونه ی سورن و گفت:

-اگه من حواسم نبود داشتی زیرلفظی رو می پیچوندیا..

 

صدای البرز از کنارمون اومد:

-این تازه داره اپشنایی که تا حالا ازش ندیده بودیم رو نشون میده…

 

#پارت1950

 

سورن سری تکون داد و ناامیدانه نگاهشون کرد:

-برای اینکه می خواستم بپیچونم از قبل اماده کرده بودم نه؟…

 

دنیز شونه بالا انداخت و گفت:

-بالاخره باید فکر اینم می کردی که یهو یکی یادش باشه و نتونی بپیچونی..برای همین با خودت اورده بودی….

 

-شما برین نویسنده بشین..خیلی ذهن خلاقی دارین..

 

خنده ام گرفت و نگاه سورن به خنده ی من افتاد و تو یک لحظه اخمش محو شد و لب زد:

-جان..

 

البرز گلوش رو صاف کرد و سورن سریع گفت:

-دیگه زنمه..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..

 

البرز با چشم های گرد شده گفت:

-دیدین خرش از پل گذشت داره روی واقعیشو نشون میده…

 

همه خندیدیم و سوگل پرید وسط و گفت:

-بسه..اجازه بدین حلقه هارو بندازن..بقیه هم می خوان بیان تبریک بگن…

 

البرز سر تکون داد و گفت:

-بذار اولین ببینیم چی زیرلفظی داده..باز کن ببینیم..

 

با لبخند جعبه رو بالا اوردم و اروم بازش کردم..

 

با دیدن داخلش چشم هام گرد شد و با تعجب به سورن نگاه کردم…

 

البرز سوت زد و دنیز گفت:

-افرین..نه خوشمون اومد..

 

سوییچ رو از داخل جعبه دراوردم و بالا گرفتم و با تعجب گفتم:

-ماشین گرفتی؟!..

 

#پارت1951

 

لبخندی زد و سرش رو تکون داد:

-مبارکت باشه..به خوشی استفاده کنی..

 

درحالی که تو دلم پر پر میزد ازش تشکر کردم..

 

ذوقم بخاطره قیمت و مدل ماشین نبود..چون هنوز حتی نمی دونستم چی گرفته بود…

 

بخاطره اینکه حواسش به همه چی بود و می دونست رفت و امد به شرکت چقدر اذیت کننده اس و اینجوری خواسته بود حلش کنه….

 

سوییچ رو تو مشتم گرفتم و گفتم:

-کجاست؟!..

 

-تو پارکینگ خونه..

 

سرم رو تکون دادم و سوییچ رو داخل جعبه برگردوندم…

 

نگاهی به بقیه انداختم که همه نگاهشون به ما بود..

 

دوست داشتم سورن رو بغل کنم اما جلوی بقیه خجالت می کشیدم…

 

سامان که امروز انگار خیلی بانمک شده بود گفت:

-اگه می خواهین کاری کنین ما چشمامونو می بندیم راحت باشین…

 

من و سورن چشم غره ای بهش رفتیم و سورن یک دستش رو دراز کرد و پشت گردنم گذاشت و کشید سمت خودش….

 

سرم رو به سینه ش گرفت و لب هاش رو به شقیقه ام چسبوند و تقریبا طولانی بوسید…

 

پلک هام رو بستم و نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم و فعلا به همین اکتفا کردم…

 

بعدا درست و حسابی ازش تشکر می کردم..

 

از هم که جدا شدیم سوگل با جعبه ی حلقه هامون اومد…

 

#پارت1952

 

اول من حلقه ی سورن رو برداشتم و دست چپش رو گرفتم و تو انگشتش انداختم…

 

لبخندی به حلقه ی تو دستش زدم و دست چپم رو به سمتش گرفتم…

 

خندید و حلقه ام رو برداشت و پشت حلقه ی نامزدیم انداخت…

 

دستم رو تو دستش گرفت و با انگشت شصت همون دستش روی حلقه رو ناز کرد…

 

بعد دستم رو بالا برد و سرش رو هم کمی خم کرد و اول پشت دستم و بعد روی انگشت هام رو بوسید….

 

دستم رو که پایین اورد، لبخندی بهش زدم و جواب لبخندم رو داد و دستم رو فشرد…

 

چرخیدیم سمت بقیه و البرز بلند گفت:

-اگه کسی تبریکی کادویی چیزی داره بیاد جلو بعدش می خواهیم عکس بگیریم…

 

لبم رو گزیدم و چشم غره ای بهش رفتم..

 

شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی شروع کرد به اذیت کردن بقیه…

 

مامان اول از همه جلو اومد..

 

لبخندم گشادتر شد و تو بغلش فرو رفتم..

 

دوتامون رو بوسید و از داخل کیفش دوتا جعبه مخمل قرمز دراورد…

 

جعبه بزرگه رو به من داد و من بازش کردم..

 

یک سرویس طلای خیلی شیک و خوشگل با سنگ های یاقوت قرمز…

 

با ذوق به مامان نگاه کردم و گفتم:

-خیلی قشنگه..مرسی مامان..

 

دوباره بغلش کردم و بوسیدمش و مامان هم پیشونیم رو بوسید و گفت:

-الهی سفید بخت بشی عزیزم…

 

#پارت1953

 

تشکر کردم و مامان رفت سمت سورن و اون یکی جعبه رو بهش داد و سورن گفت:

-چرا زحمت کشیدی مامان..ممنون..

 

جعبه رو باز کرد و سرم رو کج کردم تا داخلش رو ببینم…

 

یک ست زنجیر گردنبند و دستبند طلای سفید کلفت و خیلی قشنگ..

 

سورن لبخندی زد و خم شد مامان رو بغل کرد و روی سرش رو بوسید…

 

مامان لبخندی بهش زد و گفت:

-انشالله خوشبخت بشین پسرم..

 

دوباره ازش تشکر کردیم و وقتی مامان عقب رفت، سوگل و سامیار به همراه نفس جلو اومدن…

 

لبخندی بهشون زدم و سوگل لبخند پر بغضی زد…

 

از اینکه باید به زودی می رفت و دوباره از سورن دور میشد ناراحت بود…

 

بازوش رو فشردم و جواب تبریک سامیار رو دادم و لپ گل انداخته ی نفس رو کشیدم که اخمی بهم کرد….

 

وای که چقدر اخمش شبیه سامیار بود..

 

همه به اخم کردنش خندیدیم و سامیار و سورن همدیگه رو بغل کردن و سامیار چند تا به پشت سورن زد و گفت:

-خوشبخت شو..

 

حتی تبریک و ارزوی خوشبختیش هم با غدی و دستوری بود…

 

خنده ام گرفت و سوگل هم لبخندی بهشون زد و هدیه ش رو بهمون داد…

 

یک ست ساعت مارک و بسیار شیک و زیبا..

 

#پارت1954

 

دوتایی تشکر کردیم و سوگل با بغض جفتمون رو بغل کرد و بوسید و سریع عقب رفت….

 

سرم رو تکون دادم و بچه های خودمون با سر و صدا جلو اومدن…

 

اول من رو بغل کردن و چلوندن و بعد رفتن سراغ سورن…

 

با شوخی و مسخره بازی تبریک گفتن و هدیه هاشون رو دادن…

 

یک ست سرویس خیلی قشنگ از طلا سفید..که گردنبندش رو کیان خریده بود..دستبندش رو دنیز و گوشواره هاش رو البرز….

 

دوباره یکی یکی بغلشون کردم و تشکر کردم..

 

سورن هم ازشون تشکر کرد و نمی دونم کیان چی تو گوشش گفت که لبخندی زد و گفت:

-خیالت راحت..

 

البرز هم دستی به شونه ی سورن زد و رو به من گفت:

-هرجا احساس ناراحتی کردی..حالت خوب نبود..دلت گرفت..اذیت شدی..اصلا بی دلیل و با دلیل..کافیه یه تک بزنی دو سوته کنارتم..میام میبرمت….

 

دنیز با حرص گفت:

-جای ارزوی خوشبختیته؟!…

 

-ارزوی خوشبختی رو شما همتون کردین..من ترجیح میدم حواسم به همه چی باشه و فقط هم تهدید بلدم….

 

سورن چشم غره ای بهش رفت و البرز ابرویی بالا انداخت و گفت:

-شوخی نمی کنم..هرجا احساس کنم حالش بده و ناراحته میبرمش…

 

سورن هم ابرویی بالا انداخت و جدی شد:

-نگران نباش..

 

#پارت1955

 

البرز سر تکون داد و لبخندی به من زد و کنار رفت…

 

با سورن نگاهی رد و بدل کردیم و لبخند روی لبمون نشست…

 

هنوز دو ثانیه از جدی بودن البرز نگذشته بود که صداش دوباره بلند شد:

-اگه هدیه و تبریک تموم شده می خواهیم عکس بگیریم..دیگه کسی نبود؟…

 

دستم رو به پیشونیم گرفتم:

-وای..

 

سورن خندید و با جلو اومدن عمه ام خنده ش تبدیل به لبخند شد و من هم با لبخند بهشون نگاه کردم….

 

دوباره جفتمون رو بغل کرد و تبریک گفت و هدیه ش رو هم داد…

 

با سورن ازش تشکر کردیم و من سایه رو هم بغل کردم و دوباره از اینکه اومده ازش تشکر کردم….

 

لبخنده خجالتی بهم زد و ارزوی خوشبختی کرد و من باز تشکر کردم…

 

وقتی عقب رفتن، سورن دستم رو که کنارم اویزون بود تو دستش گرفت…

 

سرم رو چرخوندم و لبخندی بهش زدم..

 

چشمکی زد و اروم گفت:

-نظرت چیه همه رو بپیچونیم بریم خونه؟..

 

چشم هام گرد شد و زدم زیر خنده:

-وای سورن زشته..اینا بخاطره ما اینجان..

 

-من یک عدد تازه دامادم..درک میکنن..

 

-یک عدد تازه داماد بی حیا هم هستی..

 

غش غش زد زیر خنده و صدای ارومش رو شنیدم و چشم غره ای بهش رفتم:

-هنوز بی حیا ندیدی..کم کم نشونت میدم..

 

#پارت1956

 

============================

 

مهمون ها رفته بودن و فقط بچه های خودمون و عسل و سوگل اینا هنوز مونده بودن…

 

بعد از عقد با سورن دوتایی رفته بودیم اتلیه و عکس گرفته بودیم…

 

سورن از قبل نوبت گرفته بود..

 

مامان هم همه رو بعد از محضر برای شام دعوت کرده بود خونه…

 

تازه یک ساعتی بود بعد از شامی که از بیرون گرفته بودیم، همه رفته بودن…

 

از خستگی داشتم می مردم..

 

خم شدم کفش هام رو در اوردم و غر زدم:

-پاهام داره میشکنه..

 

سورن نگاهی به کفش های پاشنه بلندم کرد و گفت:

-خب چرا عوض نکردی..

 

انگشتم رو گرفتم سمت دنیز، عسل، سوگل و با حرص گفتم:

-اینا نذاشتن..

 

بچه ها که همه نزدیک ما و دور هم نشسته بودیم خندیدن و عسل مشتش رو گرفت جلوی دهنش و گفت:

-اِاِ بشکنه دست ما که نمک نداره..اگه عوض می کردی استایلت بهم می خورد…

 

دوباره غر زدم:

-استایل میخوام چیکار..پا و کمرم داره قطع میشه..

 

سورن دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:

-خدانکنه..به خودم می گفتی..

 

لبخندی بهش زدم و اروم تر گفت:

-می خواهی بری یکم دراز بکشی؟..

 

تو جام کمی جابه جا شدم و لم دادم تو بغل سورن و سرم رو به منفی تکون دادم:

-نه الان بهترم..

 

#پارت1957

 

سرش رو تکون داد و به سوگل که روبه رومون بود گفت:

-سوگل بیا یه لحظه..

 

سوگل سری تکون داد و نفس رو که توی بغلش به خواب رفته بود اروم بلند کرد و روی پای سامیار گذاشت و اومد پیش ما….

 

لبخندی بهمون زد و گفت:

-جونم؟..

 

سورن اشاره کرد سوگل نزدیک بشه و سوگل روی دسته ی مبل نشست و سرش رو خم کرد سمت سورن….

 

نمی دونم سورن چی توی گوشش گفت که چشم هاش گرد شد و لب هاش رو محکم بهم فشرد….

 

صاف نشست و با همون حالت صورتش گفت:

-سورن چی میگی؟..

 

سورن شونه هاش رو بالا انداخت و بی خیال گفت:

-خب می خوام بدونم..بپرس..

 

سوگل اروم مشتش رو به بازوی سورن زد و گفت:

-من روم نمیشه..خجالت بکش..

 

با تعجب گفتم:

-چی شده؟..

 

البرز با چشم های ریز شده به سورن نگاه کرد و بعد یهو از جاش بلند شد و گفت:

-پرند بیا اینجا..این از چشم هاش معلومه نقشه های شومی داره بیا…

 

سورن پوزخندی زد و گفت:

-به تو چه؟..

 

-به من چه؟..من همه کاره این دخترم..بزرگترش، داداشش، حتی جای باباش…

 

بعد دستش رو سمت من دراز کرد و گفت:

-بیا اینجا بابایی..بیا دخترم..

 

#پارت1958

 

همیشه حرف کیان و البرز رو گوش می دادم و الان هم حواسم نبود و دستم رو سمت البرز دراز کردم که سورن اون یکی دستم رو گرفت و گفت:

-اِ پرند..

 

با حرص نگاهشون کردم و گفتم:

-دیوونه ام کردین..چی میگین بابا..

 

کیان راه افتاد سمتم و بازوم رو گرفت و از وسط سورن و البرز کشیدم کنار و گفت:

-راست میگه..مشکلتون رو با هم حل کنین..این بچه هی بین شما میمونه..خر گنده شدین دیگه این کارا چیه….

 

همه با جدیت سر به تایید تکون دادن و البرز رو به سورن گفت:

-بیا بخاطره تو همه باهم تیم شدن..حالا چی رو می خواستی بدونی؟…

 

نگاه سورن باز چرخید سمت سوگل و سوگل با اخم نگاهش کرد…

 

سورن پوفی کرد و گفت:

-می خواستم بدونم رسم و رسوم چیه..

 

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

-چه رسم و رسومی؟..

 

توجه هممون به سوگل جلب شد که تند تند رو به سورن ابروهاش رو بالا مینداخت..این یعنی ازش می خواست نگه….

 

سورن با اخم گفت:

-بابا زنمه..این کارا چیه..

 

بعد به کیان نگاه کرد و گفت:

-رسم بعد از عقدتون چطوریه..من می تونم امشب اینجا بمونم؟..یا می تونم پرند رو ببرم؟…

 

چشم هام رو محکم بهم فشردم و صدای قهقهه ی سامان و عسل و دنیز بلند شد…

 

سامیار چشم هاش رو پایین انداخت و پوزخندی زد که جلوی خنده ش رو بگیره…

 

#پارت1959

 

اما اوضاع برای البرز و کیان کاملا متفاوت بود..

 

داد البرز بلند شد و کیان هم اخم هاش رو تو هم کشید…

 

سوگل که حس کرد هر لحظه ممکنه پسرا به سورن حمله کنن، خودش رو کشید جلو و تقریبا جلوی سورن ایستاد….

 

من هم محکم بازوی کیان رو که کنارم بود چسبیدم..حتی اون هم که معمولا اروم و منطقی بود، ممکن بود با این لحن راحت و صریح سورن قاطی کنه….

 

با حرص و خجالت زده سورن رو صدا کردم:

-سورن..

 

سورن کف دستش رو به سمت البرز گرفت و گفت:

-بابا این کارا چیه..فقط سوال پرسیدم..

 

البرز عصبی غرید:

-نه حاجی..ما از این رسما نداریم..

 

کیان هم چپ چپ به سورن نگاه کرد:

-دهنت چفت و بست نداره ها..

 

-مگه چی گفتم..

 

کیان به البرز نگاه کرد و گفت:

-این فکر کرده ما سیب زمینی هستیم..

 

البرز سرش رو با اخم تکون داد:

-دقیقا..تورو خدا بذارین من یه سیر اینو بزنم دلم خنک بشه..از صبح خیلی رو مخم رفته…

 

این دفعه من دخالت کردم:

-اِ دیگه چی..

 

کیان با اخم سرش رو چرخوند سمتم و البرز هم چشم غره ای بهم رفت:

-تو ساکت..

 

لبم رو گزیدم و اروم گفتم:

-منظورم اینه خشونت لازم نیست..با گفت و گو حلش کنین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mobina
mobina
22 ساعت قبل

چه عبببب!!!
آفتاب از کدوم سمت دراومد امروزززز!!!!

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

چه عجب

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x