البرز خم شد و شیشه مشروب و نایلون مزه هایی که خریده بود رو از زیر تخت دراورد…
خوراکی هارو وسط گذاشت و اشاره کرد بازشون کنیم و خودش مشغول پر کردن پیک هاشون شد….
دنیز زودتر از همه دست دراز کرد و یکی یکی خریدهارو از داخل نایلون بزرگ دراورد…
ماست، چیپس، پفک، زیتون، پنیر، ابمیوه، لواشک و هرچیزی که به دستشون رسیده بود خریده بودن….
دنیز همه رو باز کرد و وسط تخت گذاشت..
یدونه چیپس برداشتم و تو دهنم گذاشتم و گفتم:
-اگه خدا بخواد اینا برای ما هم هست دیگه نه؟…
البرز لیوانش رو برداشت و درهمون حال گفت:
-بخور بخور..هرچی میخواهی بخور فقط نرین به حال ما…
خیز برداشتم سمتش که سورن نگه ام داشت و چشم غره ای به البرز رفت:
-چیکارش داری..اینقدر اذیتش نکن..
البرز شونه ای بالا انداخت و بی حرف لیوانش رو جلو اورد…
سورن و کیان هم لیوان هاشون رو برداشتن و جلو اوردن و سه تا لیوان رو بهم زدن و همزمان گفتن:
-به سلامتی..
با لبخند نگاهشون کردم که تو یک حرکت و یک نفس، پیک رو باهم بالا رفتن…
برخلاف انتظارم هیچکدوم دست به مزه ها نزدن و البرز دوباره پیک هاشون رو پر کرد…
متعجب به دنیز نگاه کردم که با ابروهای بالا انداخته داشت نگاهشون می کرد…
متوجه نگاهم شد و گفت:
-فکر کنم اینارو برای ما خریدن..
خنده ام گرفت و سرم رو تکون دادم و البرز گفت:
-آره دخترای من..بخورین سرگرم باشین..
#پارت1988
دنیز “ایش”ی گفت و من هم جوابش رو ندادم و ظرف میوه رو کشیدم جلو و شروع کردم به میوه پوست کندن….
پسرها می گفتن، می خندیدن و شوخی می کردن و همزمان تند تند لیوانشون پر و خالی میشد…
تیکه سیبی سر چاقو زدم و به سمت دنیز گرفتم…
دنیز سیب رو از سر چاقو گرفت و لبخندی بهم زد…
نگاهم رو چند لحظه بین پسرها چرخوندم و متعجب گفتم:
-چه خبرتونه..یکم یواش تر..
سورن با چرخوندن لیوان، حرکتی به محتوای داخلش داد و گفت:
-گفتی مامان ممکنه بیدار شه..
پوفی کردم و گفتم:
-من احتمال دادم نگفتم که حتما بیدار میشه..اروم..نکشین خودتونو…
البرز سری به افسوس تکون داد و گفت:
-این بچه مریضه..خداروشکر انداختیمش به این سورن خدا زده…
کیان خیلی جدی سرش رو به تایید تکون داد و جیغ من دراومد:
-بالاخره من یه روزی قاتل شما میشم..عوضیا..
سورن لبخندی بهم زد و گفت:
-اینارو ول کن..من خودم می دونم منت گذاشتی و تاج سرم شدی…
ابروهام رو برای البرز و کیان بالا انداخت و زبون درازی کردم…
البرز به سورن نگاه کرد و با جدیت گفت:
-خیلی هم عالی..معلومه تورو گرفته و مست شدی داداش..برو عقب بسه دیگه، داری چرت و پرت میگی….
دنیز زد زیر خنده و من هم خنده ام گرفت..
سورن اما چشم غره ای بهش رفت:
-خفه شو..
همه بلند خندیدیم و البرز دوباره پیک هارو پر کرد و سه تایی بالا رفتن…
#پارت1989
انقدر راحت می خوردن که ادم تعجب می کرد..ما شنیده بودیم تلخه و مزه زهرمار میده، پس چطوری این سه تا طوری می خوردن که انگار اب بود….
تو حالت صورتشون هم تغییری ایجاد نمیشد..حتی اخمشون هم کمی تو هم نمی رفت…
زبونم رو روی لبم کشیدم و خودم رو به سورن نزدیک کردم..
سرم رو بردم زیر گوشش و اروم صداش کردم:
-سورن..
سرش رو خم کرد سمتم و لب زد:
-جان..
لب هام رو جمع کردم و با کنجکاوی گفتم:
-چه مزه ای داره؟..
با تعجب نگاهی به لیوانش کرد و گفت:
-چطور؟..
-هیچی همینطوری..
-تلخ..
اینطوری که اینها می خوردن شک داشتم تلخ باشه..
دوباره زبونم رو روی لبم کشیدم و به همه نگاه کردم و رو بهشون گفتم:
-میشه منم یکم بخورم؟..
اول از همه سورن از شوک حرفم دراومد و با چشم های گرد شده سرش رو چرخوند و نگاهم کرد….
نگاهم رو پایین انداختم و سورن گفت:
-دیگه چی؟..
همراه باهاش البرز گفت:
-اره میشه..
و کیان هم قاطع و بلند، همزمان باهاشون گفت:
-نخیر..
ابروهام رو بالا انداختم و نگاهم رو بین سه تاشون چرخوندم:
-با تشکر..ممنون از عقیده و طرز تفکر یکسانتون..
دنیز غش غش خندید و گفت:
-واقعا..چه همزمانم گفتن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.