رمان گرداب پارت 371 - رمان دونی

 

 

 

 

سرم رو تکون دادم و از بازوی سورن اویزون شدم و با لوسی گفتم:

-تورو خدا..فقط یکم..میخوام ببینم چه مزه ای داره..

 

-نه..

 

-سورن تورو خدا..

 

چشم غره ای بهم رفت و البرز گفت:

-چرا میگین نه..بذارین یکم بخوره ببینه چیه که تو دل بچه ام نمونه..بذارین تجربه کنه…

 

کیان و سورن بهش چشم غره رفتن و من بلند گفتم:

-داش خودمی..

 

سرش رو تکون داد:

-نوکرم..

 

البرز یه لیوان دیگه از داخل سینی برداشت و بالا گرفت و رو به سورن و کیان گفت:

-رخصت؟..

 

کیان بی حرف اخم کرد و سورن با بی میلی گفت:

-کم بریز..خیلی کم..

 

البرز سرش رو بالا و پایین کرد و بعد نگاهش رو چرخوند سمت دنیز و گفت:

-شما هم میل دارین؟..

 

دنیز نگاه مشتاقش رو به شیشه ی تو دست البرز دوخت و بعد بی حرف و با خجالت سرش رو پایین انداخت….

 

البرز زد زیر خنده و دست ازادش رو دراز کرد و لپ دنیز رو کشید…

 

دوتا لیوان رو کنار هم گذاشت و خیلی کم از محتوای شیشه داخلشون ریخت…

 

به اندازه ای که فقط ته لیوان رو گرفته بود..

 

قبل از اینکه بتونم چیز‌ی بگم، سورن بطری دلستر رو برداشت و نصف لیوان رو هم از دلستر پر کرد….

 

بلند و با اعتراض گفتم:

-اِ چیکار میکنی..من میخواستم ببینم مزه ش چطوره..

 

#پارت1991

 

سورن لیوان خودش رو که البرز تازه پر کرده بود برداشت و اورد سمت صورتم و زیر بینیم گرفت….

 

بوی تند الکل تو بینیم پیچید و تا ته حلقم سوخت..

 

صورتم که جمع شد سورن لبخندی زد:

-این فقط بوش بود..فکر کردی می تونی مزه ش رو خالی تحمل کنی؟…

 

البرز هم نیشخندی زد و گفت:

-همینو ببینین می تونین بخورین اصلا یا نه..

 

من و دنیز لیوانمون رو برداشتیم و من دستم رو جلو بردم و گفتم:

-بیارین بالا میخوام بزنم به لیوانتون..

 

قهقهه ی همه شون بالا رفت و من خیلی جدی لیوانم رو بردم و دستشون که بالا اومد، لیوانم رو به لیوانشون زدم و گفتم:

-چی باید می گفتم؟..

 

البرز لیوانش رو تو هوا بالا برد و با لبخند مهربونی گفت:

-به سلامتی پرند خانم و دنیز خانم..

 

پسرها تکرار کردن:

-به سلامتی..

 

رو به دنیز ابرویی بالا انداختم و ما هم تکرار کردیم:

-به سلامتی..

 

دوباره خنده شون گرفت اما من چپ چپ نگاهشون کردم و لیوان رو بردم سمت دهنم و صدای سورن رو شنیدم:

-تو دهنت نگه ندار..سریع بده پایین..

 

همین کار رو هم کردم و با اینکه نصف بیشترش دلستر بود اما باز هم تلخی و سوزش شدید رو حس کردم….

 

لیوان رو که پایین اوردم سورن یک تیکه چیپس که تو ماست زده بود، جلوی دهنم گرفت…

 

سریع دهنم رو باز کردم و خوردمش..

 

با صورت جمع شده به دنیز نگاه کردم ببینم اوضاع اون چطوره که دیدم خم شده روی خوراکی ها و تند تند داره می خوره….

 

#پارت1992

 

بلند زدم زیر خنده و پسرها هم همراهیم کردن و دنیز با اخم های تو هم نگاهمون کرد و گفت:

-این چه کوفتی بود..

 

سرم رو به تایید تکون دادم و گفتم:

-چطوری اینو خالی و بدون هیچی می خورین..

 

با لبخند نگاهمون کردن و جواب ندادن..

 

البرز دوباره پیک هاشون رو پر کرد و ما هم مشغول ناخونک زدن به سینی مزه شدیم…

 

خیلی نگذشته بود که حس کردم دهنم تا گلو خشک شده و سر و بدنم کمی داره داغ میشه…

 

نگاهی به بقیه انداختم که پسرها راحت و بدون هیچ اثری از حال بد، نشسته بودن و فقط از بوی دهن و حالت خمار و قرمز چشم هاشون می شد حدس زد چند ساعت نشستن و مشروب خوردن…..

 

نگاهی به دنیز انداختم و از نگاهش خنده ام گرفت..

 

کمی منگ و خیلی بامزه داشت به همه نگاه می کرد…

 

با صدای البرز نگاهش کردم که رو به سورن و کیان گفت:

-شات اخر؟..

 

سورن و کیان سر به تایید تکون دادن و البرز مشغول پر کردن اخرین پیک شد…

 

با اینکه سرم داغ بود و از مزه ش هم اصلا خوشم نیومده بود اما نمی دونم چه کرمی داشت که دلم می خواست یکی دیگه بخورم….

 

سرم رو بردم جلو و اهسته گفتم:

-امکانش هست این آخری رو ما هم دوباره همراهیتون کنیم؟!…

 

این دفعه سه تایی همزمان چشم غره رفتن و من با تعجب به البرز نگاه کردم…

 

اون دیگه چرا مخالفت می کرد..

 

متوجه نگاهم شد و با اخم گفت:

-اون یک بارم فقط خواستم تجربه کنین و بدونین چیه..

 

مظلومانه نگاهشون کردم و اصرار کردم:

-تورو خدا..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x