لبم رو جویدم که سورن با همون صدای همیشه اروم و بمش گفت:
-درسته..ممنون که این مدت حواست به همه چی بوده..می دونم که اگه کمک تو نبود، الان اینجا نبودیم..هرکاری بتونم واسه جبرانش میکنم….
سامیار با انگشت شصتش بالای ابروش رو خاروند و اروم گفت:
-چاکریم..وظیفه بود…
سورن لبخندی بهش زد و این دفعه رو به من گفت:
-یکم که اوضاع روبراه بشه، سرمایه جفتمون رو از عمه و شوهرش میگیرم..یه کار راه میندازم و یه خونه هم میگیرم و اونوقت با خیال راحت دوتایی زندگیمون رو میکنیم…..
حرکت تندِ سر سامیار که به سرعت چرخید طرفمون رو از گوشه ی چشم دیدم و لبم رو محکم گزیدم…..
سامیار خم شد جلو و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و تا خواست حرفی بزنه من زودتر گفتم:
-خیلی خب..حالا اول شر شاهین از سرمون کنده بشه بعد هرکاری لازم باشه میکنیم…
و چشم هام رو با التماس واسه سامیار روی هم گذاشتم که یه وقت حرفی نزنه و اوضاع رو بهم نریزه….
خودم باید با سورن حرف میزدم و همه چی رو بهش میگفتم…
سورن در جواب حرفم چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد نیم نگاهی به سامیار انداخت…
سرش رو تکون داد و با مکث گفت:
-باشه..الان کجا میمونی؟..هنوز خونه ی اقا سامیاری؟…
نمیدونم چرا هول شدم و تند تند گفتم:
-نه نه..فعلا به مامانش اینا زحمت دادم و خونه ی اونا میمونم..چون نباید هرجایی باشم و باید تحت نظر و مراقبت باشم رفتم اونجا….
نگاهم رو از سامیار که شاکی خیره شده بود بهم دزدیدم و سرم رو پایین انداختم….
.
چند لحظه هیچ کدوم چیزی نگفتیم و وقتی به سورن نگاه کردم متوجه ی نگرانی بی حد و اندازه ی تو چشم هاش شدم….
لبخندی با ارامش بهش زدم که کمی اروم بگیره اما اخم هاش رو یکم کشید تو هم و گفت:
-چرا نمیایی اینجا پیش من؟…
دهن باز کردم جواب بدم اما چیزی به ذهنم نرسید..راست می گفت خب، اگه این خونه امن بود چرا من نمی اومدم اینجا…..
مستاصل به سامیار نگاه کردم که چشم غره ای بهم رفت و رو به سورن گفت:
-شاهین باید بدونه سوگل کجاست..اینجوری خودشو نشون میده…
سورن با نگرانی بیشتری گفت:
-اینجوری که خیلی بدترِ..اون بیاد سراغ سوگل تا شما بتونین بندازینش تو دام؟…
سامیار نفس عمیقی کشید و اروم لب زد:
-نگران نباش..نمیذارم اتفاقی واسش بیوفته…
سورن ساکت و بی حرف نگاهش کرد که سامیار با تاکید ادامه داد:
-همینطور که تا الان نذاشتم..
دستم رو روی دست سورن گذاشتم و گفتم:
-نگران نباش تورو خدا..من جام امنه اتفاقی نمیوفته…
-تا وقتی نیایی پیش خودم خیالم راحت نمیشه…
-شاهین دستگیر بشه بعد درموردش حرف میزنیم..
سرش رو به تایید تکون داد و لبخندی بهم زد..وقتی بهم نگاه می کرد اون چشم های سبزعسلی خوشگلش برق میزد و من کیف می کردم از اون همه عشقی که بینمون بود…..
سورن دوباره به سامیار نگاه کرد و گفت:
-حالا که خداروشکر خوب شدی..منم که فعلا اینجا گیر افتادم..لطفا بیشتر بیار ببینمش….
.
سامیار دست هاش رو روی زانوهاش توی هم قفل کرد و کمی خم شد جلو و گفت:
-ممکنه تحت تعقیب باشیم..نباید جات لو بره..ولی تا جایی که بشه میارمش نگران نباش…
زبونش رو روی لبش کشید و دوباره گفت:
-اینجا یه خط تلفن ثابت داره..شماره ی این خونه ها ردیابی نمیشه..یه گوشی میگیرم با یه سیم کارت امن میدم دست سوگل که با هم در ارتباط باشین…..
با عشق و پر ذوق نگاهش کردم..اخه من قربون تو برم که به فکر همه چی هستی..ببین چطوری به فکرِ دلتنگیمون هم هست….
سورن هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخنده خوشحالی زد و ازش تشکر کرد…
بعد چرخید سمت من و خواست چیزی بگه که من حواسم نبود و همونطور پر عشق و با لبخند به سامیار خیره بودم….
وقتی صدای متعجب و مشکوکش رو شنیدم، تکونی خوردم و لبم رو محکم گزیدم و نگاهم رو بهش دوختم…
یکه خورده نگاهش رو بین من و سامیار چرخوند و لب هاش رو روی هم فشرد…
خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
-جانم؟…
با تردید سرش رو به نشونه ی هیچی تکون داد و با همون لحن قبلی رو به سامیار گفت:
-شماره ی اینجا رو داری؟…
-از سرهنگ میگیرم..
سورن سرش رو تکون داد و سامیار به من نگاه کرد و گفت:
-بریم..
خودم رو کمی کشیدم سر مبل و با هول گفتم:
-نمیشه یکم دیگه بمونیم..تازه اومدیم که…
-نمیشه سوگل خودت که میدونی..زیادم بیرون بودیم..هرچی کمتر همدیگه رو ببینین و پیش هم باشین، به نفع جفتتونه….
.
“باشه” ای در جوابش گفتم و به سورن نگاه کردم که گفت:
-درست میگه..برو تا مشکلی پیش نیومده..انشالله زودتر این قضیه حل میشه و راحت میشیم…
دوباره بغضِ لعنتی چنگ انداخت به گلوم و سرم رو تکون دادم..چقدر برام سخت بود دوری ازش…
بیشتر از یک سال، از وقتی که این بلاها سرمون اومده بود، دیگه نتونسته بودم پیشش باشم و حتی درست و حسابی ببینمش…..
سورن وقتی دید با بغض دارم نگاهش میکنم، دست هاش رو باز کرد و من رو کشوند تو اغوشِ همیشه گرمش….
پیشونیم رو به سینه اش چسبوندم و پیراهنش رو از روی پهلو تو مشتم گرفتم و بغضم بی صدا و اروم ترکید….
دستش رو روی موهام کشید و سرش رو خم کرد سمتم و تو گوشم گفت:
-هیس..اروم باش..ما این همه سختی رو تحمل کردیم، این مدتم می گذرونیم..چشم بهم بزنی تموم شده..این که غصه خوردن نداره عزیزدلم….
با گریه گفتم:
-تو که نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه..مگه من جز تو کیو دارم…
با صدای لرزونی گفت:
-میدونم عزیزم..میدونم..یکم تحمل کن تموم میشه…
سرم رو روی سینه اش به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:
-مواظب خودت باش..
-نگران من نباش جام امنه..تو حواست به خودت باشه..من اینجا کاری از دستم برنمیاد..خیلی مواظب باش….
-غصه ی منو نخور..سامیار هست..
نوازش اروم دستش روی کمرم یه لحظه از حرکت ایستاد اما چیزی نگفت و اروم من رو از خودش جدا کرد….
دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و لب هاش روی پیشونیم نشست..بوسه ای زد و گفت:
-برو به سلامت..
.
به همراهه سامیار از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در…
سامیار در رو باز کرد که بریم اما دلم طاقت نیاورد و دوباره محکم سورن رو بغل کردم و گونه اش رو بوسیدم که صدای خنده ی ارومش بلند شد…..
دستی به گونه ام کشید و لبخنده تلخی بهش زدم…
دل کندن ازش واقعا واسم سخت بود..حالم که دست خودم نبود..می ترسیدم ازش جدا بشم و دوباره مجبور باشم یه مدت نبینمش…..
بالاخره با کلی معطلی و سفارش کردن به همدیگه، به سختی و با چشم غره ی سامیار جدا شدیم و از اون خونه زدیم بیرون….
نگاهی به ساختمان انداختم..من که فرقی بین این خونه و بقیه خونه ها نمیدیدم اما سامیار می گفت ساختار اینجور خونه ها یه مدلیه که از بیرون اصلا این یکی طبقه مشخص نیست….
یعنی اگه خونه درواقع شش طبقه باشه از بیرون چیزی که مردم میبینن فقط پنج طبقه اس و این یکی واحد که طبقه ی اخر هم بود مخفیه….
با اسانسور رفتیم پایین و مجبور شدیم کمی پیاده روی کنیم چون سامیار بخاطره احتیاط ماشین رو چند کوچه پایین تر پارک کرده بود…..
بی حرف نشستیم تو ماشین و سامیار استارت زد و همینکه ماشین حرکت کرد، خودش هم منفجر شد و با حرص و صدای بلند گفت:
-معلوم هست چیکار میکنی..چی فکر کردی با خودت..از این خبرا نیست سوگل خانم..مگه تو بی صاحبی…
هاج و واج نگاهش کردم و گیج گفتم:
-چی؟..چی میگی؟..
چشم غره ای رفت و دوباره بلند گفت:
-چی میگم؟..چی میگم؟…
-سامیار چته خب..نمیفهمم چی میگی…
انگشتش رو تهدیدوار تو هوا تکون داد و گفت:
-مگه تو شوهر نداری که هرچی اون داداش لندهورت میگه میگی چشم؟….
.
تازه فهمیدم چی میگه و منظورش چیه…
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم چون می دونستم تازه اولشه و قراره کلی داد و بیدار بکنه…..
اروم نگاهش کردم و گفتم:
-خب پس چی می گفتم بهش..ندیدی چقدر نگران بود…
-بیخود نگران بود..مگه جای تو بده یا داریم شکنجه ات می کنیم که نگران بشه…
-بخاطره شاهین..
چند ثانیه سکوت کرد اما باز هم کوتاه نیومد:
-بخاطره هرچی..وقتی میدونه من هستم چرا باید نگران بشه..مگه این مدت اتفاقی واست افتاد..دفعه دیگه این بحثو کشید وسط رک و راست جوابشو میدی…..
چشم چرخوندم و از شیشه ی کنارم به بیرون نگاه کردم:
-اون که از هیچی خبر نداره..چی بگم اخه بهش..
-میگی خونه ی شوهرت میمونی و جایی نمیری..والسلام…
پوزخندی زدم و من هم با حرص گفتم:
-چند ماه دیگه که مدتِ این شوهر تموم شد نمیگه حالا کجاست؟…
منظورم به محرمیت موقتمون بود که خودش روی هوا حرفم رو گرفت و با اخم ترسناکی برگشت طرفم…..
من هم با دریدگی نگاهش کردم و شونه بالا انداختم:
-مگه دروغ میگم؟…
-تو غلط میکنی اصلا حرف میزنی که بخواد راست و دروغ باشه..هرچی من میگم میگی چشم و تمام…
-مگه برده گرفتی سامیار؟…
اخم هاش رو بیشتر کشید تو هم و عصبی گفت:
-اینقدر با من چونه نزن سوگل..همین که گفتم..تمام…
-اون داداشمه معلومه که نگران میشه..منم هرچی که اون بگه انجام میدم…
-تو خیلی بیخود کردی…
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد این سامی پرروعه 😂 دفعه بعد سوگل دیگه نباید کوتاه بیاد تا سامی خوب بفهمه قهر یه دختر ینی چی
اوه سامیار چه غیرتی شده!نه بابا!
امیدوارم پارت بد جذاب تر شه
با این حرفای سوگل ی عروسی افتادیم پس
و پارت هایی ک هرروز در حال کوتاه شدنن
مثل اینکه سامیار چشم دیدن سورنو نداره🤣
سامیار بی شعوره
داداششه پسر خالش که نی😂😐😐😐💔