نگاهی به ساعت انداختم..یازده بود..
اخم هام رو کشیدم تو هم و منتظر نگاه کردم که در روی پاشنه چرخید و کمی بعد شاهین خان تو قاب در پیدا شد….
اخم هام بیشتر تو هم رفت که کج خندی زد و گفت:
-تو هم خوابت نبرد؟..
سرم رو چپ و راست تکون دادم و پوزخندی زدم:
-من عادیه خوابم نبره..شما دیگه چرا؟..
اون لبخند کج و یه وریش رو بزرگ تر کرد و اومد داخل اتاق و در رو پشت سرش بست…
قدم زنان درحالی که دور تا دور اتاق رو نگاه می کرد اومد طرفم و گفت:
-این اتاقم قشنگ و دلبازه ها..تا حالا بهش دقت نکرده بودم..فکر کنم حتی دومین دفعه اس میام داخلش….
همینطور منتظر بهش نگاه می کردم که کنارم نشست لبه ی تخت و گفت:
-منم طبیعیه خوابم نبره..تو اینجا تنها بمونی و من بخوابم؟..نچ نچ..تو مرام ما نیست…
دلم ریخت و با تعجب نگاهش کردم..چی داشت می گفت؟..
بی اختیار خودم رو کمی جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم:
-من داشتم می خوابیدم…
سرش رو تکون داد و دوباره مشغول دید زدن اتاق شد:
-باشه میخوابی..حالا یکم دیرتر…
خودم رو کشیدم تا فاصله ام باهاش بیشتر بشه و خوردم به تاج تخت…
ازش می ترسیدم..می دونستم هرکاری از دستش برمیاد برای انجام دادن..اون از ترسوندن بقیه لذت می برد….
نگاهی بهم کرد و دوباره اون لبخندش رو تکرار کرد و گفت:
-می خوام یه داستان برات بگم..دوست داری؟…
گوشه ی لبم رو گزیدم و چیزی نگفتم که خودش دوباره گفت:
-شاید اینجوری خوابتم ببره..هوم؟…
.
با اصرار گفتم:
-نه بذارین واسه فردا..الان دیر وقته…
بی توجه به من و حرفم دست هاش رو تو هم قفل کرد و گذاشت روی زانوهاش…
همینطور که خم شده بود سرش رو چرخوند و نگاهی بهم کرد و گفت:
-میدونی بچه که بودم عاشق شدم..
خودش زد زیر خنده و من هم پوزخندی زدم..اخه اون چی از عشق می فهمید…
کمی خندید و درهمون حال گفت:
-جدی میگم..باور کن عاشق شده بودم..نمیدونم..شاید هنوزم…
حرفش و خنده اش رو باهم خورد و صورتش تو هم رفت و من کنجکاو تر شدم…
اخم هاش رو کشید تو هم و دندون هاش رو روی هم فشار داد:
-الان بزرگ ترین حسرت زندگیم اون دخترِ…
نگاهش رو دوخت تو صورت من و محو چشم هام شد:
-چشم هاش همین رنگ بود..خیلی خوشگل بود..حتی از تو هم خوشگل تر بود..به چشم من زیباترین دختر دنیا بود..خانم بود..مهربون بود..چشم هاش همیشه از شیطنت برق میزد..همسایه بودیم…..
نگاهش رو ازم گرفت و چشم هاش رو بست و من خشکم زده بود…
چیزایی که می شنیدم رو باور نمی کردم..مگه این مرد می فهمید عشق چیه..اون سنگدل ترین ادم دنیا بود….
با صداش از فکر دراومدم و همه ی وجودم شد گوش تا همه ی حرف هاش رو بشنوم:
-دو تا خونه بین خونه هامون فاصله بود..به عشقش همیشه سرکوچه می ایستادم که وقتی میره مدرسه یا جایی دیگه ببینمش..همون لبخند و سلامی که بهم میداد اندازه ی دنیا ارزش داشت….
.
پوزخندی زد و با لحنی که پر از حرص و حسرت و عصبانیت بود گفت:
-نمی دونم اونم منو دوست داشت یا نه اما گاهی جواب لبخندمو میداد..سر به زیر و خانوم، جواب سلامم رو با همون شیطنتی که داشت میداد..همه چیه اون دختر برام خواستنی بود….
سرش رو چرخوند طرفم و پوزخندش پررنگ تر شد:
-میدونی من زمین تا اسمون با اینی که الان هستم فرق می کردم..یه پسر درسخون و سر به زیر که حتی خجالت میکشید مستقیم تو صورت کسی نگاه کنه..با هیشکی چشم تو چشم نمیشدم از بس خجالتی بودم..ولی برای اون هرکاری لازم بود می کردم..اگه می گفت همین الان بمیر، بدون درنگ میمردم..من مجنونش بودم..یه جوری تو من نفوذ کرده بود که حتی الانم که تقریبا سی سال گذشته بازم نمی تونم کسی رو جایگزینش کنم…..
دست هام رو تو هم قفل کردم و با کنجکاوی گفتم:
-پس چی شد؟..چرا بهش نرسیدی؟..
شونه ای بالا انداخت و انگشت هاش رو دور لبش کشید و با مکث گفت:
-یه روز با پسرای همسایه سرکوچه ایستاده بودیم..بازم مثل همیشه اومد رد شد..با همون سر پایین..با همون لبخند محو..رد شد و نگاه منم دنبال خودش کشید..بچها از علاقه جنون وار من خبر داشتن..واسه اینکه منو بچزونن به بدترین شکل ممکن خبر خواستگار داشتنش رو بهم دادن…..
چشم های من بسته شد و شاهین خان هم به سرعت از روی تخت بلند شد و پشت به من، چنگ زد تو موهاش…
به نفس نفس افتاده بود و با دست هاش محکم موهاش رو شخم میزد…
داشتم نگاهش می کردم که یهو چرخید طرفم و با خشم و چشم هایی سرخ شده بهم خیره شد…
.
دوباره لحنش پر از کینه شد:
-من از بچگی که دست چپ و راستم رو شناختم اونو دوست داشتم..کاری تو این دنیا نبود که بخواد و من براش انجام ندم..جونم به اون لبخندها و زیرچشمی نگاه کردنش وصل بود..اون روز رفتم خونه از مادرم پرسیدم که حقیقت داره یا نه..چون از علاقه ام خبر داشت، به زور تونستم از زیر زبونش بکشم که بله، همه چیز درسته…..
نفسش رو فوت کرد بیرون و دست هاش رو روی صورتش کشید و قدم زنان اومد طرفم…
چشم هاش رو ریز کرد و کنارم دوباره لبه ی تخت نشست و باز به حرف اومد:
-اون روز و روز بعدش گیج و منگ بودم..نمی دونستم چیکار کنم..اما بعد فکر کردم..هی فکر کردم..با خودم گفتم شوهرش که ندادن دیوونه شدی..یه خواستگارِ، از کجا معلوم اصلا قبولش کنن..با همین حرفا خودمو اروم کردم و منتظر یه فرصت شدم که باهاش حرف بزنم..از خونه خیلی بیشتر از قبل بیرون میومد اما دیگه تنها نبود..همیشه مادرش، دوستش یا یکی از اشناهاش باهاش بود..فقط می تونستم تو راه مدرسه اگه یه وقتی تنها بود، گیرش بندازم..صبح ها دنبالش تا مدرسه می رفتم و موقع تعطیلیش هم تا خونه دنبالش بودم..فقط واسه اینکه دو دقیقه فرصت پیدا کنم ازش بپرسم موضوع چیه…..
اخم هام رفت تو هم و با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
-باهاش حرف زدی؟..
سرش رو انداخت پایین و زمزمه وار گفت:
-حرف زدم…
منتظر نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد..
سرش رو پایین انداخته بود و چشم هاش رو محکم روی هم می فشرد….
.
سرش رو تکون داد و دست هاش رو تو هم پیچیده، سر زانوهاش گذاشت و گفت:
-بالاخره یه روز تنها گیرش اوردم..کسی باهاش نبود و تونستم بهش نزدیک بشم..وقتی پیچید تو یه کوچه پشت سرش رفتم و وقتی دیدم کوچه خلوته همونجا خفتش کردم..وقتی دستشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار تقریبا سکته کرد از ترس..اون رنگِ پریده و چشم های گرد شده اش هیچوقت از یادم نمیره..خیلی ترسیده بود……
لبخند محوی از یاداوری گذشته روی لب هاش نشسته بود و نگاهش به روبرو بود…
اصلا متوجه ی من نبود که دارم نگاهش می کنم..تو گذشته اش غرق شده بود و رفته بود تو خاطراتش…
همینطور که به دیوار روبرو خیره شده بود، اون لبخند کمرنگش کم کم به پوزخندی تغییر کرد و اخم هاش جمع شد….
با لحنی که رفته رفته عصبی تر و خشن تر میشد گفت:
-ازش موضوع خواستگار رو پرسیدم..با اون زبون درازش گفت به تو ربطی نداره..با اینکه ترسیده بود اما زبونش کوتاه نمیشد..گفتم..همه چی رو بهش گفتم..از اینکه سالهاست خاطرشو میخوام..اینکه بخاطره اون سر کوچه منتظر میشم..اینکه دوستش دارم و نمی تونم بدون اون زندگی کنم..گفتم چقدر عاشقشم و اگه مال کس دیگه ای بشه من میمیرم..گفتم میدونم اونم بی میل نیست بهم و از نگاه ها و لبخنداش میفهمم…..
پوزخندش پررنگ تر شد و چرخید طرفم و مستقیم تو چشم هام خیره شد:
-اون لحظه یه جوری با تعجب نگاهم کرد که به همه چی شک کردم..یه جوری که انگار داره به عجیب ترین ادم دنیا نگاه میکنه..از اینکه می ترسید کسی مارو اونجا ببینه عصبی شده بود و از طرفی هم کم کم از شوک دراومد..هلم داد عقب و گفت فکر نمی کرده اینقدر احمق باشم که یه نگاه و لبخند رو به علاقه تعبیر کنم..گفت رو حساب همسایگی یه سلام به من میداده قرار نیست دوستم داشته باشه..کلی حرف بارم کرد..من خشکم زده بود و داشتم میمردم اون لحظه..همه ی معادلاتم بهم خورده بود..اما حرف اخرش وقتی داشت میرفت، دلمو بدجور سوزوند و اتیشم زد……
.
انگار فراموش کرده بودم با کی دارم حرف میزنم..انقدر محو خاطراتش شده بودم که متوجه ی هیچی نبودم….
من هم مستقیم رو صورتش خیره شدم:
-چی گفت؟..
صداش ضعیف و زمزمه وار شد:
-گفت خودش اجازه ی خاستگاری داده و عاشقِ کسیه که داره میاد خاستگاریش..گفت عاشق شده و اونو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنه و دیگه سرراهش سبز نشم وگرنه به خانوادش میگه….
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم…
این مرد مغرور چطور همچین حرفی رو تحمل کرده و هیچی نگفته…
چشم هام رو باز کردم و بی اختیار گفتم:
-تو چیکار کردی؟..
-هیچی..اینقدر تعجب کرده بودم که نتونستم حرفی بزنم..اونم صبر نکرد، به سرعت دور شد و من ایستادم همونجا رفتنشو نگاه کردم..تموم عشق و ارزوها و رویاهام تو چند دقیقه دود شد رفت هوا..رفتم خونه و چندین روز پا تو کوچه و خیابون نذاشتم..نمی دونستم چه خبر بود..مادرم چون خبر داشت، چیزی از اونا و کارهاشون بهم نمی گفت..نمی دونم چه مدت بود که درست حسابی زندگی نکرده بودم، حتی از تو خونه تا تو حیاط هم نمیومدم اما یه روز ناغافل از بین حرفای مادر و پدرم شنیدم که فرداشب عروسیه..می خواستن منو یه مدت از اونجا دور کنن……
دوباره پوزخندی زد که بیشتر شبیه به یه لبخنده تلخ بود..
طبق شناختی که ازش داشتم، من هم پورخند زدم و با حرصی پنهان گفتم:
-چه بلایی سرش اوردی؟…
لبخند یه وریش نشست روی لب هاش و نگاهم کرد:
-پیش خودت منو هیولا فرض کردیا…
جوابش رو ندادم و همینطوری نگاهش کردم که نگاهش رو ازم گرفت و به دست هاش خیره شد:
-اونموقع مگه چه کاری از دستم برمیومد؟..خودمو بیشتر داغون کردم و تا صبح مثل بچها تو دامن مادرم گریه کردم..اون شبو به سختی گذروندم اما……
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
صدرصد اون زنه یا مادر سامیاره یا مادر سورن ولی به احتمال زیاد مادر سامیا باشه که زده شوهرشو کشته
مادر سورن و سوگله زده خودشو شوهرشو کشته ولی بازم دلش خنک نشد میخواد از بچه هاشم انتقام بگیره😐
سلام نمیشه الان یه پارت دیگه از این رمان بزاری ؟؟؟؟؟