نگاهی به عسل انداختم که اومده بود نزدیک و با کنجکاوی نگاه میکرد و هی سرش رو می اورد نزدیک تر که متوجه بشه سامان چی میگه….
چشم غره ای به عسل رفتم و گفتم:
-فعلا که اینجا هستم سامان..یکم حال و هوام عوض بشه..تا بعد ببینیم چی میشه…
عسل زد سر شونه ام و نگاهش کردم، اشاره کرد بزنم روی بلندگو که اون هم متوجه بشه…
پوفی کردم و ازش کمی فاصله گرفتم..دخترِ دیوونه شده بود…
با صدای سامان حواسم جمع شد و سرجام میخکوب شدم:
-اخه تاریخ دادگاه مشخص شده..برای دادگاه باید اینجا باشی..تو یکی از شاکیای اصلی هستی…
خشکم زده و لال شده بودم..
نفس عمیقی کشیدم و به زور با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
-کِی؟..
اون هم مکث کرد و بعد گفت:
-خوبی سوگل؟..نگران چی هستی ما همه کنارتیم..دیگه وقتشه به چیزی که هدفتون بوده برسین..هم تو هم سامیار….
-میدونم..بعد از این همه اتفاقی که واسمون افتاد حالا دیگه وقت نتیجه گرفتنِ…
-افرین..پس منتظرتیم..حرکت کردی خبر بده بیام دنبالت…
هرچی زبونم رو به لب های خشک شده ام می کشیدم از بس استرس داشتم دوباره سریع خشک میشدن…
ته دلم خالی شده بود و حال خوبی نداشتم…
بعد از اون اتفاقات و دست درازی که شاهین کثافت می خواست بهم بکنه، روبرو شدن باهاش اخرین چیزی بود که می خواستم….
با صدای سامان یهو از فکر دراوردم:
-سوگل هستی؟..
دست ازادم رو به صورتم کشیدم و گفتم:
-اره اره..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد…
-نمیخواد نگران باشی یا بترسی..ما همه کنارتیم..اینقدر نترس..دیگه اتفاقی نمی افته…
-میدونم..حتی روبرو شدن باهاشم اذیتم میکنه..سامان خودم میام مزاحم تو نمیشم..فقط روز دقیق و ساعت و هرچی که مربوط به دادگاهه برام پیامک کن..خودمو می رسونم….
صداش جدی شد و تقریبا با تشر گفت:
-اینقدر حرف مفت نزن سوگل..حرکت کردی بهم خبر میدی که سرساعت بیام دنبالت…
-باشه ممنون..سامان؟..
-جانم؟..
مکث کردم و من من کنان خواستم حرف بزنم که خودش سریع متوجه شد چی میخوام بگم و گفت:
-خودت میایی میبینیش..
سرم رو با خجالت پایین انداختم:
-فقط می خواستم حالش رو بپرسم…
-اونم خودت میایی می پرسی..من پرنده ی خبر رسون شما که نیستم..وقتی دیدیش حالشم بپرس..کاری نداری؟….
-سامان..
جدی شد و با حرص گفت:
-سامان نداریم..همینکه گفتم..هیچی از من نپرسین..
-خیلی خب بداخلاق..چرا اینقدر عصبانی شدی..
-پدر منو دراوردین شما..حرکت کردی زنگ بزن سوگل تنها راه نیوفتی بیایی..میام دنبالت…
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی قطع کردم و نگاهی به عسل انداختم…
**************************************
خداحافظی با بی بی خیلی سخت بود..بی بی که تو این تقریبا ده روز، من رو مثل یه مادر زیر بال و پرش گرفته بود و هوام رو داشت….
بی بی، مادربزرگ مادری عسل بود که تنها تو شمال زندگی میکرد و شاید سالی یک بار هم بچه هاش بهش سر نمیزدن….
وقتی منِ درب و داغون رو دید، با محبت حاضر شد سرپام کنه و اینقد زیرگوشم خوند و بهم رسید که تونستم کم کم از جا بلند شدم….
بی بی من رو به زندگی برگردونده بود حالا چطور می تونستم جداییش رو تحمل کنم…
انقدر تو بغلش گریه کردم و اون نازم کرد و باهام حرف زد که اخر عسل به سختی جدامون کرد..با اینکه خودش هم داشت گریه میکرد اما مارو جدا کرد و گفت دوباره به زودی میاییم…..
بی بی هم به زور قول گرفته بود که دفعه ی بعد حتما باید با سامیار برم پیشش…
اشکی که دوباره روی گونه ام سرازیر شده بود رو پاک کردم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم..دیگه چیزی نمونده بود که برسیم….
کمی بعد اتوبوس تو ترمینال که ایستاد، عسل رو بیدار کردم و کمی صبر کردیم که بقیه برن پایین و بعد ما هم بلند شدیم و پیاده شدیم….
ساک هامون رو از شاگرد اتوبوس تحویل گرفتیم و نگاهی به اطراف انداختم و تو یک نگاه ماشین سامان رو شناختم….
اون ماشین مدل بالا اینقدر تابلو بود که با یه نظر دیده میشد…
اون هم انگار ما رو دیده بود که از ماشین پیاده شد و ما هم حرکت کردیم طرفش…
بهم که رسیدیم بی اختیار از روی دلتنگی که نسبت به برادرش داشتم، تو اغوشش فرو رفتم و زدم زیر گریه….
اون هم یه دستش رو روی سرم و اون یکی دستش رو روی کمرم گذاشت…
موهام رو از روی شال نوازش کرد و گفت:
-اوه اوه چه دل پری داشتی دختر..بذار برسی حالا بعد گریه زاری رو شروع کن دختره ی دماغو…
همینطور با گریه مشتی تو کتفش زدم و ازش جدا شدم..
سامان و عسل هم احوال پرسی مختصری کردن و بعد ساک هامون رو تو صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم….
تکیه دادم به در ماشین و چرخیدم طرف سامان و گفتم:
-چه خبر سامان..مادرجون خوبه؟..همه چی مرتبه؟…
-همه چی خوبه..مامانم خوبه..تو چه خبر..خوش گذشت تنها تنها مسافرت؟…
-خوش گذشت جای شما خالی..بی بی خیلی مهمون نواز و مهربون بود..خیلی هوامو داشت..فقط دلتنگ بودم وگرنه همه چی عالی بود….
سرش رو تکون داد و مهربون لبخند زد:
-واسه روحیه ت خوب بود..دلتنگی هم رفع میشه…
محلش ندادم و عسل به طعنه ی واضح تو حرفش خندید که حواس سامان رفت پی عسل…
شروع کرد حال و احوال اون رو پرسیدن و اون هم از خداخواسته جواب میداد و مشغول حرف زدن شدن….
سامان داشت میرفت سمت خونه ی خودشون که عسل متوجه شد و گفت:
-اگه ممکنه منو یه جایی پیاده کنین برم خونه..مزاحم شما نمیشم دیگه…
سامان از تو اینه نگاهش کرد و گفت:
-اما مامان واسه ناهار منتظرتونِ..گفته حتما ببرمتون…
کامل روی صندلیم چرخیدم و رو به عسل که عقب نشسته بود شدم و گفتم:
-خب بیا بریم دیگه..بعد از ظهر میری خونه..
-به مامانم گفتم دارم میام منتظرمِ..دوباره میام نگران نباش…
با التماس نگاهش کردم که خنده اش گرفت و لب زد:
-دلم تنگ شده واسه مامانم..برم ببینمش..بخدا هرموقع لب تر کنی پیشتم…
سرم رو تکون دادم و صاف نشستم که سامان گفت:
-چی شد نتیجه ی مذاکراتتون..
-عسل میره خونشون..اول اونو برسونیم بعد خودمون بریم..اخ دلم واسه مادرجون یه ذره شده….
-فقط مادرجون؟…
چپ چپ نگاهش کردم که دوتایی با عسل زدن زیر خنده…
سرم رو به تاسف واسشون تکون دادم و بی توجه بهشون به بیرون خیره شدم…
سامان صدای اهنگی که پخش میشد رو بیشتر کرد و دیگه تا وقتی که برسیم به خونه ی عسل هیچکدوم حرف نزدیم….
جلوی در خونه همراه با عسل پیاده شدم و محکم بغلش کردم و برای بار هزارم ازش تشکر کردم…
چندتا پشتم زد و از اغوشش جدام کرد و گفت:
-لوس نکن خودتو..بیا برو منتظرتن..کاری داشتی زنگ بزن…
سرم رو تکون دادم و نشستم تو ماشین و عسل دستش رو برام تکون داد و گفت:
-سلام برسون…
سامان با تک بوقی راه افتاد و من هم شیشه طرف خودم رو کشیدم بالا و دوباره به سامان نگاه کردم…..
وقتی متوجه نگاهم شد ابروهاش رو انداخت بالا و نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-دیگه چیه؟..
چقدر وقتی ابرو بالا می انداخت و طلبکار نگاه میکرد، شبیه سامیار میشد…
لبخنده تلخی زدم و سرم رو چرخوندم:
-هیچی..
پوفی کرد و زیر لبی غر زد:
-چه مرگتونه شما..هم خودتونو دارین اذیت میکنین هم بقیه رو…
-منظورت کیه..
-کیه؟..معلومه که تورو میگم..
-اما جمع بستی..
چپ چپ بامزه ای نگاهم کرد و درحالی که میپیچید تو خیابونی که منتهی به خونه میشد، تشر زد:
-دیوونم کردین دیگه..حتی حرف زدنمم قاطی شده…
-باشه..اما بازم جمع بستی…
-از ماشین میندارمت پایین آ…
اروم خندیدم و دیگه چیزی نگفتم..نمی خواست دراین مورد حرف بزنه و حتی درست و حسابی جواب هم نمیداد….
جلوی خونه که رسیدیم، سریع پیاده شدم و رفتم سمت صندوق عقب که ساکم رو بردارم اما سامان اشاره کرد که خودش ساک رو میاره….
با ذوق زنگ در رو فشردم و منتظر شدم…
کمی بعد صدای مادرجون که معلوم بود داشت نزدیک میشد، اومد:
-کیه؟..
لبخندم عمیق شد:
-منم قربونت برم..باز کن…
در که باز شد، صبر نکردم و با ذوق پریدم تو بغلش و محکم دست هام رو دورش حلقه کردم…
اروم خندید و دست هاش رو دورم گرفت و گفت:
-جانم..اینقدر دلت تنگ شده بود و نمیومدی..
-وای مادرجون دلم یه ذره شده بود..اخیش…
با دستش ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-بیا بریم تو هوا گرمه وروجک..
با لذت بیشتری دست هام رو دورش حلقه کردم و نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم…
سالها بود این بو رو حس نکرده بودم..از وقتی با مادرجون و بی بی اشنا شدم فهمیدم همه ی مادرها یه بوی اشنا دارن….
مادر و بی بی ذاتا مادر بودن و حتی اگه می خواستن هم نمی تونستن مثل یک مادر رفتار نکنن….
و بی شک همون بوی خاص رو میدادن و من میمردم برای استشمام این بو و حس اغوش گرمشون….
روی موهام رو بوسید و دستش رو گذاشت پشتم و هدایتم کرد سمت خونه…
بی اختیار نگاهم رو دور خونه چرخوندم و اهی کشیدم…
چقدر تو این خونه با سامیار خاطره داشتم..اون مدتی که اینجا بودیم انقدر خوب بود که انگار برای همیشه مال هم بودیم و دیگه جدایی در کار نبود….
با مادرجون روی مبل نشستیم و همینطور که جواب سوال هاش رو میدادم نگاهم به سامان افتاد…
با ساک من اومد داخل و بی حرف، مستقیم رفت تو همون اتاقی که قبلا با سامیار می موندم و ساکم رو اونجا گذاشت….
نگاهم رو سریع از در اتاق گرفتم و سرم رو پایین انداختم…
مادرجون دست گذاشت روی پام و گفت:
-خوبی مامان؟…
سرم رو تکون دادم و لبخنده تلخی زدم:
-خوبم..چه خبر..تعریف کنین این مدت من نبودم چیکارا کردین…
اروم خندید و با دستش که هنوز روی پام بود، ضربه ای زد و گفت:
-هیچی من که همش تو همین خونه افتادم و بیرونم نمیرم..تو تعریف کن که مارو گذاشتی و رفتی…
دستش رو بلند کردم و خودم رو توی بغلش جا کردم و گفتم:
-من که نرفتم خوش گذرونی..رفتم مزاحم شما نباشم وگرنه میدونین که من اینجارو به هرجایی ترجیح میدم….
-مزاحم چیه..این چه حرفیه میزنی..من چقدر گفتم نرو…
-اخه نمیشد..پسرتون نبود من میموندم چیکار..اون منو چون جایی نداشتم اورد اینجا وگرنه فقط میگفت هری و پرتم می کرد تو کوچه..بازم مرام به خرج داد و نخواست اواره بشم…..
-دختر این فکرها چیه میکنی..میدونی اون بچه وقتی فهمید تو از اینجا رفتی چی به سر ما اورد؟…
قلبم هری ریخت و چشم هام گرد شد..خودم رو کشیدم جلو و شوکه و در حین حال مشتاق به مادرجون خیره شدم….
-چی؟..
چسم و ابرویی اومد و با خنده گفت:
-از هیچی خبر نداری..به منم درست حسابی زنگ نمیزدی برات تعریف کنم..دو روز بعد از اینکه تو رفتی اومد اینجا….
کامل برگشتم طرفش و با ذوق گفتم:
-خب..چی گفت؟…
جلوی خنده اش رو گرفت و نگاهش رو چرخوند یه طرف دیگه و گفت:
-هیچی دیگه..اومده بود ببرتت پیش خودش که نبودی و اونم رفت دیگه…
چند لحظه شوکه نگاهش کردم و بعد اخم کمرنگی کردم:
-وای قلبم کنده شد مامان…
اروم خندید و درحالی که از جاش بلند میشد، گفت:
-نمی دونم چرا یهو اومد..شاید دلش تنگ شده بود..یا شایدم بو برده بود چی شده..همینکه گفتیم تو نیستی و رفتی، انگار اتیشش زدیم…
رفت سمت اشپزخونه و من هم بلند شدم و با عجله دنبالش رفتم:
-خب چی میگفت..چی می خواست؟..
-می گفت تو رو اینجا گذاشته پیش ما..نباید اجازه میدادیم بری یا حداقل باید بهش خبر میدادیم…
نفس بلندی کشید و با افسوس ادامه داد:
-می شناسیش که..کنترل خشم نداره..عصبانی میشه چشمارو میبنده و دهنو باز میکنه..تا تونست داد و بیداد کرد و رفت….
قند تو دلم اب شده بود اما نمی خواستم مادرجون متوجه بشه و از طرفی هم ناراحت بودم که سامیار اومده اذیتشون کرده….
با غصه نگاهش کردم:
-اخه حرف حسابش چی بود…
قوری رو از روی سماورِ همیشه روشنش برداشت و درحالی که تو استکان ها چایی میریخت، گفت:
-که چرا گذاشتیم از اینجا بری..باید به زورم شده بود نگهت می داشتیم…
-خودش منو گذاشت و رفت..دیوونه شده؟…
روی صندلی های تو اشپزخونه نشستیم و مادرجون استکان های چای رو جلومون گذاشت و گفت:
-اون که دیوونه بود..اخلاقشم همیشه همین بوده..هر جور شده بهونه ای پیدا میکنه که باهاش با ما دعوا کنه..چیز جدیدی نیست….
دلم براش سوخت و دستش رو محکم گرفتم:
-فقط با شما نیست..دیدین که با منم چه رفتاری داره..اخلاقش همینه….
فشاری به دستم داد و گفت:
-اونو که میشناسم و میدونم چطوری باید باهاش رفتار کنم..با تو چه کنم؟..
-من؟..من که چیزیم نیست..
لبخنده تلخی زد:
-از اینجا پا شدی یهو رفتی..هرچی گفتم نرو بمون اما تو هم لج کردی با سامیار و رفتی..با اون کاری ندارم اما خودتو اذیت کردی..ببین چقدر پژمرده و لاغر شدی..زیر چشمات سیاه و گود شده..چرا خودتو اذیت میکنی…..
-نگران من نباشین..من هرچقدرم سخت باشه برام بازم کنار میام..عادت دارم…
-عادت به چی..تنها موندن؟..ترک کردن؟..گذاشتن و رفتن؟..از حقت گذشتن؟..تو باید از زندگیت هرجور شده محافظت کنی…..
سرم رو پایین انداختم و دست هام رو دور استکان چاییم حلقه کردم:
-به چه قیمتی..از دست دادن همین یه ذره غرورم؟…
-ادم واسه زندگیش هرچقدر بجنگه چیزی از غرورش کم نمیشه..اگه اینجوری بود هیچکس نباید قدمی واسه زندگیش برمی داشت نه؟…
-اخلاق سامیار با تمام ادما فرق میکنه..من هنوز بعد از این همه مدت نمیدونم چه جوری باید باهاش رفتار کنم..هنوز خیلی از اخلاق های سامیار رو نمیدونم..چه جوری با این همه ندونستن زندگیمو حفظ کنم…..
لبخندی بهم زد و با محبت گفت:
-خودتو دست کم نگیر..من دیدم تو چه جوری با پسرم رفتار میکنی..دیدم چطوری ارومش میکنی..من که مادرشم گاهی نمی دونم چه جوری باهاش رفتار کنم و ارومش کنم..حتی خیلی وقتا عصبانی میشم و کاری از دستم برنمیاد..اما تو…..
سرش رو تکون داد و با مکث ادامه داد:
-تو پسرمو اروم می کردی..هرلحظه که چشمش به تو میوفتاد خودت متوجه نمیشدی اما چشم هاش می درخشید..از اینکه تو کنارش بودی خوشحال بود…
با حرف های مادرجون دلم بیشتر براش تنگ شده بود..برای خودش..برای روزهایی که داشتیم…
سرم رو اروم بلند کردم و چشم های پر اشکم رو بهش دوختم:
-منم با تمام بد رفتاری هایی که باهام میکرد اما کنارش خوشحال بودم..ولی من کار اشتباهی نکردم که اینجوری منو گذاشت کنار…
-من اصلا تو این مورد دخالت نمیکنم سوگل جان..حتما دلایلی برای خودت داشتی..حتما از نظر خودت کارت درست بوده..حرف من گذاشتن و رفتنته..اون سامیاری که اون روز بعد رفتن تو من دیدم اصلا قصدش جدا شدن از تو نبود..شاید فکر می کرد جفتتون به تنهایی احتیاج دارین و خواست کمی فکر کنین…..
نفسی کشید و سری به دو طرف تکون داد:
-اصلا شاید خواسته اینجوری مثلا تنبیهت کنه..نمیدونم..فقط اینو می دونم اون قصد بی خیال شدن تورو نداشت..با رفتنت فقط بیشتر عصبانی شد و فاصله افتاد بینتون….
-نمیدونم..دیگه هیچی نمی دونم…
مادرجون دیگه چیزی نگفت و من هم حرفی نزدم…
تازه داشتم از جایی دیگه به موضوع نگاه می کردم..شاید قصد و منظور سامیار کلا چیز دیگه ای بوده….
خیلی عجولانه تصمیم گرفته بودم و الان جز صبر کردن کاری از دستم برنمیومد…
تو سکوت چاییم رو خوردم و از مادرجون اجازه گرفتم و راهی اتاقم شدم…
فعلا باید خودم رو برای دادگاه و روبرو شدن با تمام ادم های زندگیم اماده میکردم..روز سختی در پیش داشتم و بعد هم می تونستم یه فکری کنم که شاید میشد پیوند بزنم دوباره این زندگی رو….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.