رمان گرداب پارت 73 - رمان دونی

 

ابروهام رفت بالا و چشم هام کمی گرد شد:
-کی؟..یعنی منظورم اینه با کی میان؟..

مادرجون که متوجه منظورم شده بود، خنده اش رو خورد و گفت:
-همشون میان دیگه…

صورتم در هم شد و با ناله گفت:
-وای مادرجون..اخه چرا همین امشب که حال من خوب نیست و اینقدر دلشوره دارم میان..خب میگفتین خونه نیستین….

با لبخند لبش رو گزید و چشم هاش رو برام دراورد:
-زشته دختر این چه حرفیه..زود میان و میرن نگران نباش…

-مگه واسه شام نمیان؟..

-چرا..خب زود شام رو میاریم که زود برن…

پام رو کوبیدم زمین و غر زدم:
-وای خدا..امشب بالاخره تموم بشه من یه نفس راحت بکشم..اخه این همه وقت چرا باید امشب بیان….

دوباره به مادرجون که میخندید نگاه کردم و با بیچارگی گفتم:
-ببخشیدا اما اینا کار اون دختر مارمولکشه…

راه افتاد سمت اشپزخونه و سرش رو به تاسف تکون داد:
-اینقدر غر نزن دختر..اونا که نمی دونستن اینجا چه خبره..بیا کمک کن زودتر شامو اماده کنیم…

دنبالش راه افتادم و نگاهی به خودم کردم و گفتم:
-به نظرتون من برم یه لباس واسه خودم بخرم؟..اخه زشته اینجوری جلو خاله اینا بیام…

-مگه لباس نداری اینجا؟..

-یکی دوتا دارم اما زیاد مجلسی نیست…

رفت سر یخچال و چند بسته مرغ از فریزر دراورد و درهمون حال گفت:
-عزیزم اونا که غریبه نیستن..تو هم هرچی بپوشی بهت میاد و خوشگلی…

لب هام رو جمع کردم و با تردید گفتم:
-اخه نمیشه که جلوی ندا اینجوری بیام..تازه سامیارم هست…

غش غش زد زیر خنده و گفت:
-اها پس بگو مشکلت چیه..بالاخره از زیر زبونت کشیدم…

-هرکی دیگه هم بود مشکل داشت..نامزد بودن، اونم یه مدت طولانی..چطوری بی خیال باشم…

-اینقدر حساس نشو به ندا..سامیار اگه اونو می خواست که اونقدر خودشو به در و دیوار نمیزد که ازش جدا بشه….

شونه هام رو انداختم بالا و با حرصی که ته صدام بود گفتم:
-به هرحال یه خاطراتی باهم دارن که وقتی همو میبینن شاید یادشون بیاد..تازه شما متوجه شدین ندا چطوری به سامیار نگاه میکنه؟….

سرش رو چرخوند طرف دیگه و در کابینت رو باز کرد و بدون نگاه کردن به من گفت:
-ای بابا ولش کن..هرکاری میخواد بکنه…

-اهان دیدین شما هم متوجه شدین..دختره ی مارموز..فکر کرده سامیار بی صاحبه هرکار دلش خواست میتونه بکنه…

-عزیزم مهم سامیارِ که چشمش جز تو کسی رو نمیبینه…

خنده ام گرفت و با مسخرگی گفتم:
-مادرجون میخواهی دل منو خوش کنیا..اتفاقا سامیار تنها کسی که نمیبینه منم….

یه لحظه دست از کار کشید و نگاهم کرد:
-وای سوگل چقدر غر میزنی..سرمو بردی بسه دیگه…

-اگه به شما درد دلمو نگم پس به کی بگم..شما هم همش میگی غر نزن..من دلم داره از حرص میترکه..چطوری عشوه خرکیای اون دختره رو تحمل کنم….

-سامیار به اون محل نمیده نگران نباش…

با بیچارگی نگاهش کردم که خندید و گفت:
-این سامیار تا اخر عمر بیخ ریش خودته..من قول
میدم بهت هیچکس رو به تو ترجیح نمیده…

-اره دیگه..دلمو خوش کنین، خیالم راحت بشه و بعد یهو ببینم یکی از چنگم دراوردتش و اونوقت من موندم و بدبختیم….

-خیلی خب پس..بذار امشب رفتارشون رو ببینم و زیر نظر بگیرمشون ببینم چطوره..بعد از بین تو و ندا یکی رو براش میگیرم….

جیغم رفت هوا که مادرجون با خنده گفت:
-اِ اِ شوخی کردم..چه خبرته..بیا کمک کن شامو زودتر اماده کنیم…

-میشه شما خودتون شامو اماده کنین..من برم حمام..بعد که اومدم سالاد درست میکنم…

برگشت چنان چپ چپ نگاهم کرد که خنده ام گرفت و دست هام رو بردم بالا:
-باشه من تسلیم..بگین چیکار باید بکنم…

مشغول کارش شد و با حرص گفت:
-نمیخوام کاری کنی برو همون حمامتو کن..اینجا وایسی میخواهی یه ریز غر بزنی و منو از کارم بندازی….

-اِ خب باشه..دیگه حرف نمیزنم..

-نه عزیزم شوخی میکنم..برو حمام و اماده شو، بعد بیا همون سالاد رو میذارم واسه تو درست کنی…

خندیدم و گونه ش رو بوسیدم و رفتم سمت اتاقم…

اعصابم خیلی خورد شده بود..همیشه همه چی واسه من درهم برهم میشد..امشب که شب مهمی واسه من بود باید اون عفریته هم میومد و قشنگ گند میزد به حالم….

با ناراحتی رفتم سر کمد و یه پیراهن دکمه دار مدل مردونه سفید داشتم دراوردم، به همراه یه شلوار جین مشکی لوله ای….

این چند تیکه لباس هم از دفعه های قبل اینجا مونده و خداروشکر همین ها بود…

لباس هارو اماده گذاشتم روی تخت و حوله رو برداشتم و رفتن سمت حمام…

***************************************

یه گوجه برداشتم و خیلی خوشگل شکل یه گل دراوردمش و گذاشتم روی سالادی که درست کرده بودم….

داشتم شاهکارم رو نشون مادرجون میدادم که صدای زنگ در بلند شد…

با مادرجون نگاهی رد و بدل کردیم و گفتم:
-من باز میکنم..

از اشپزخونه زدم بیرون و قبل از بیرون رفتن از خونه، جلوی جاکفشی ایستادم و توی اینه بزرگی که داشت نگاهی به خودم انداختم….

همون پیراهن سفید و شلوار جین مشکی تنم بود، به همراه دمپایی روفرشی های مشکی و ساده ی مادرجون…

موهام رو سشوار کشیده، ساده دورم ریخته بودم و ارایش ملایمی هم داشتم…

با رضایت از سر و وضع خوبم لبخند زدم و رفتم بیرون…

نزدیک در با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-کیه؟..

با صدای ندا که می دونستم عمدا اون جواب میداد، دندون هام رو روی هم فشردم و قدم هام رو محکم تر برداشتم و تقریبا داشتم پاهام رو می کوبیدم زمین…..

نمی خواستم چیزی تو صورتم معلوم بشه و داشتم حرصم رو خالی می کردم…

پشت در چند نفس عمیق کشیدم و بعد اروم در رو باز کردم…

خاله و ندا فقط پشت در بودن و خبری از شوهرخاله نبود..

اروم سلام کردم و در رو کمی بیشتر باز کردم:
-خیلی خوش اومدین..بفرمایید داخل…

خاله روی هوا گونه ام رو بوسید و ندا هم سرسری جواب سلامم رو داد و رفتن داخل…

وارد خونه که شدیم مادرجون درحالی که داشت دست هاش رو با پیشبند جلوش خشک میکرد، اومد و مشغول احوال پرسی باهم شدن….

مادرجون کنارشون نشست و من رفتم تو اشپزخونه چایی بیارم…

درحال چایی ریختن تو فنجون ها بودم که دوباره صدای زنگ در بلند شد…

قوری رو گذاشتم روی کابینت و از اشپزخونه رفتم بیرون و گفتم:
-من باز میکنم..حتما پسران…

رفتم از خونه بیرون و بلند گفتم:
-کیه؟..

با صدای سامان لبخندی زدم و به قدم هام سرعت دادم تا زودتر در رو باز کنم…

پشت در که رسیدم، صدای اروم و شاکی سامیار رو که داشت به سامان غر میزد رو هم شنیدم و لبخندم عمیق تر شد….

با ذوق و اشتیاق در رو سریع باز کردم که با یک سبد گل بزرگ مواجه شدم…

چشم هام گرد شد و با تعجب گفتم:
-اِاِاِ این چیه…

سامان با خنده درحالی که یه جعبه شیرینی دستش بود، از کنار سامیار و سبد گل رد شد، اومد داخل و گفت:
-سلام چطوری؟…

-سلام..مرسی خوبم..چه خبره..اینا چیه؟…

خندید و با چشم و ابرو به سامیار اشاره کرد و گفت:
-بیا تو داداش خجالت نکش..

سامیار سبد گل رو داد به یه دستش و چشم غره ای به سامان رفت:
-خفه شو لطفا…

سامان غش غش خندید و جوابش رو نداد…

سامیار اومد داخل و با پشت پاش در رو بست و با پشت دوتا انگشت دست ازادش، لپ من رو کشید و گفت:
-چطوری…

-خوبم..اینا چیه…

سبد گل رو داد دست من و کتش رو مرتب کرد و با لحن جدی و بامزه ای گفت:
-اومدیم خاستگاری…

چشم هام تا اخرین حدش گرد شد و ابروهام رفت بالا و با بهت گفتم:
-چی؟..

سامان جعبه شیرینی رو گرفت بالا و با خنده گفت:
-خاستگاری عزیزم..

-خاستگاری کی؟…

سامیار از خنگ بازی من بی حوصله پوفی کرد و سامان گفت:
-مگه جز تو دختر دیگه ای هم تو این خونه هست؟…

با بدجنسی و درحالی که داشتم از خوشی میمردم، راه افتادم سمت خونه و گفتم:
-اره خاله اینا هم اینجان…

“چی” گفتن پر حرص سامیار و خنده ی سامان دوباره به هوا رفت و من هم خندیدم…

سامیار قدم هاش رو سریع تر کرد و گفت:
-اینجا چیکار میکنن..چرا مامان خبر نداد میان؟…

بعد رو کرد به سامان و ادامه داد:
-سامان بیچاره شدی..

جلوی در ورودی خونه سامان درحالی که داشت کفش هاش رو درمی اورد، شونه بالا انداخت و گفت:
-به من چه برادرِ من..منم مثل تو بی خبر بودم الان فهمیدم…

سامیار این دفعه برگشت سمت من و انگشت اشاره ش رو طرفم گرفت:
-تو چرا خبر ندادی؟…

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-من از کجا می دونستم شما برنامه دارین…

سامان بازوی سامیار رو گرفت و کشید داخل خونه:
-خیلی خب بابا حالا دیگه کاریه که شده..بیا تو اینقدر غر نزن…

منم سرم رو به تایید تکون دادم و لبخنده گشادی زدم و بلند گفتم:
-مادرجون بیایین مهمون داریم…

با ذوق دوباره به سبد گل خوشگلی که دستم بود، نگاه کردم..وای باورم نمیشد…

انگار داشتم خواب میدیدم..این واقعی بود یعنی…

مادرجون اومد و به ما رو که هنوز تو راهرو ایستاده بودیم نگاه کرد…

با تعجب به گل و شیرینی اشاره کرد و گفت:
-چه خبره؟..

با ذوق و درکمال بی حیایی گل رو جلوی مادرجون یه تکون کوچیک دادم و با نیش باز شده گفتم:
-خاستگار داریم…

سامان با خنده و تعجب گفت:
-یکم خجالت بکش دختر..

-چرا..خجالت چیه..شماها از خودین بابا..

این دفعه مادرجون هم خندید و سامیار با چشم هایی خندون و لب هایی که به زور انگار جلوی لبخندش رو گرفته بود گفت:
-اینقدر حرف نزن برو تو..

مادرجون اومد جلو و با ذوق و شوق صورتم رو چند بار بوسید و گفت:
-الهی قربونت برم..دلم داشت میترکید از اون صورت گرفته و غمگینت…

دوباره بوسیدم و رفت عقب..به سامیار نگاه کرد و اون رو هم توی بغلش گرفت و محکم به خودش فشردش و گفت:
-الهی همیشه اینطوری چشم هاتون بخنده..فداتون بشم من…

سامیار هم روی موهای مادرش رو بوسید و از هم جدا شدن…

بغضم گرفته و اشک تو چشم هام جمع شده بود..مادرجون لبخندی به من زد و چشم هاش رو اروم باز و بسته کرد….

قطره اشکی روی گونه ام چکید و سرم رو تکون دادم…

صدای خاله از هال باعث شد همه به خودمون بیاییم..سریع دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم….

مادرجون جلوتر از همه راه افتاد و درحالی که جعبه شیرینی رو باز میکرد گفت:
-اومدم خواهر..ببین این بچه ها چه کردن..

سامان هم اون سبد گلی که من به سختی تو بغلم نگه داشته بودم رو ازم گرفت و پشت سر مادرجون رفت و من موندم و سامیار…

نگاهی به صورت اصلاح شده و موهای مرتبش کردم و لبخندی زدم…

کت و شلوار مشکی که فیت تنش بود به همراهه پیراهن سفید زیرش، چقدر بهش می اومد…

دستم رو به لبه ی کتش، روی سینه ش کشیدم و گفتم:
-بیا بریم داخل..الانه که صدای خاله ت و دخترش دربیاد…

هنوز جمله ام کامل از دهنم درنیومده بود که صدای بلند خاله از تو هال بلند شد:
-سامیار بیا ببینم مامانت چی میگه پسرم..

سامیار نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون و من هم ریز ریز خندیدم…

با چشم های ریز شده نگاهم کرد و با تهدید سرش رو تکون داد:
-بخند..وقتی تنها شدیم نوبت خندیدن منم میشه..

و راه افتاد سمت هال که از پشت بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم…

قبل از اینکه برگرده از پشت بغلش کردم و پیشونیم رو به کمرش چسبوندم…

انگشت هاش رو روی دست هام که روی شکمش تو هم قفل کرده بودم کشید و نوازش کرد…

لبخنده پر بغضی زدم و اروم گفتم:
-سامیار باورم نمیشه..خیلی خوشحالم بخدا، خیلی…

دست هام رو از دور شکمش باز کرد و چرخید طرفم..بازوهام رو تو دست هاش گرفت و لبخنده کجش رو زد:
-خیلی هم خوشحال نباش..دارم گولت میزنم نگهت میدارم…

-مهم نیست من راضیم..

با انگشت هاش بینیم رو گرفت کشید و گفت:
-دیگه راه برگشتم نداریا..

-راه برگشت میخوام چیکار..من میخوام تا اخر این راه رو با تو برم..تا اخر عمرم..هیچوقت نمیخوام تنها بشم یا برگردم….

ابروهاش رو به نشونه فکر کردن کشید تو هم و گفت:
-اما من الان که فکرش رو میکنم میبینم چرا خودمو بندازم تو دردسر..زن میخوام چیک…

وسط حرفش محکم کوبیدم تو شکمش که با “آخ” بلندی دستم رو گرفت:
-اُاُ چیکار میکنی؟..

با حرص نگاهش کردم و دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
-که زن میخواهی چیکار اره؟..بذار خاله اینا برن بعد نشونت میدم پشیمون شدن یعنی چی…

دستش رو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد سمت هال و گفت:
-من همین الانشم پشیمون شدم..بیا بریم الان خاله دوباره صدا میکنه…

خودم رو چسبوندم بهش و نفس عمیقی کشیدم..انگار همه ی عذاب های این چند وقت دود شده و به هوا رفته بود….

به قدری خوشحال بودم که انگار تمام اون بلاتکلیفی ها، اشک ها، غصه ها و ناراحتی ها یه خواب کوتاه بوده که حالا دیگه تموم شده بود….

الان که سامیار کنارم بود و مال من بود و برای زندگیمون یه تصمیم درست و دائمی گرفته بود، دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود….

فقط سامیار مهم بود و بس…

سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم..دلم میخواست اون صورت صاف و شش تیغ شده ش رو بوسه بارون کنم….

اما با وارد شدن به هال و شنیدن صدای بقیه، فرصت نشد و با لبخند رفتم سمت اشپرخونه تا دوباره چایی بریزم…

بعد هم می تونستم یه دل سیر ببوسمش و گلایه کنم تا دلتنگی و عذاب های این چند روز گذشته جبران بشه…..

**************************************

ظرف های شام رو شسته بودم و داشتم دست هام رو خشک می کردم که صدای ندا برای هزارمین دفعه رفت روی مخم…

-صبر کن مامان من برم دستشویی بعد میریم…

از اشپزخونه اومدم بیرون و نگاهم رو دور سالن چرخوندم اما با ندیدن سامیار دلم هری ریخت…

مادرجون چشمش افتاد به من و گفت:
-ممنون عزیزم..خسته نباشی..بیا بشین یه چایی بخور…

-باشه ممنون..سامیار کجاست؟..

مادرجون هم نگاهش رو تو کل سالن چرخوند و گفت:
-فکر کنم رفت تو اتاقتون…

-من یه سر بهش بزنم الان میام…

مادرجون سرش رو تکون داد و من هم رفتم سمت راه پله…

با شک اول رفتم سمت سرویس های بهداشتی اما چراغش خاموش بود و کسی داخلش نبود…

اخم هام رو کشیدم تو هم و سریع از پله ها رفتم بالا..لای در اتاق ما باز بود و صدایی از داخلش بیرون می اومد….

اروم و بی صدا رفتم سمت اتاق و پشت در نیمه باز ایستادم…

ندا و سامیار روبروی هم ایستاده بودن..سامیار دست هاش رو به کمرش زده بود و سرش رو بالا گرفته بود و با پوزخندی گوشه ی لبش به ندا نگاه می کرد….

ندا هم که شالش دور گردنش بود و موهای بلوند و بلندش دورش ریخته بود، داشت حرف میزد…

دست هاش رو تکون میداد و با صدایی که کشیده تر از همیشه و با عشوه ی بیشتری بود گفت:
-داری اشتباه میکنی سامیار..خواهش میکنم حماقت نکن..میدونی که من دوستت دارم…

خواستم در رو باز کنم و برم داخل اما با صدای سامیار تو جام ایستادم و گوش هام رو تیز کردم…

با پورخند و لحنی پر تمسخر گفت:
-یه بار شانس بهت رو کرد و تونستی بخاطره مریضی خاله ت بیایی گند بزنی تو زندگی من..فکر کردی با این حرفا و مظلوم نمایی هات می تونی دوباره اون شرایط رو به دست بیاری؟..تو فرصتتو از دست دادی….

با دستش به اطراف اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
-یه نگاه به زندگی من بکن..ببین هیچ جایی برای تو هست؟..ببین اصلا…

بین حرفش ندا یه قدم رفت جلو و من از ترس تکون شدیدی خوردم…

وقتی دستش رو روی سینه ی سامیار گذاشت، حتی خوده سامیار هم از تعجب سکوت کرد….

خشکم زده بود و قدرت هیچ حرکتی نداشتم..

سامیار چند ثانیه بعد به خودش اومد و با حرص و محکم مچ دستش رو از روی سینه ش گرفت و فکر کنم خیلی محکم فشار داد که صورت ندا داشت تو هم می رفت….

بدون اینکه دستش رو ول کنه، درحالی که صورتشون فقط چند سانت با هم فاصله داشت، با لحنی ترسناک غرید:
-دفعه اخرت باشه حتی به من نزدیک شدی..از من دور شو..دیگه نبینم دنبالم راه بیافتی به بهانه ی حرف زدن خودتو بچسبونی بهم..نمیخوام بخاطره تو اعصاب خوردی تو زندگیم پیش بیاد…..

صورتش رو برد جلوتر و مستقیم تو چشم هاش خیره شد و ادامه داد:
-از من و سوگل و زندگیم فاصله بگیر..دفعه ی بعد هشدار نمیشدم…

ندا که تا الان چشم هاش رو بسته بود، اروم پلک زد و چشم هاش رو باز کرد…

سرش رو تکون داد و گوشه ی لبش رو گزید و با حالت درد تو صورت و صداش گفت:
-من چیکار کنم که اینقدر دوستت دارم؟..یه لحظه هم از فکرت نمیتونم بیام بیرون..من خیلی می خوامت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیا
دنیا
2 سال قبل

خوشمان آمد 😍

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اخی🥺کاش این دختره شرش کم شه اینا راحت زندگیشونو کنن

Tamana
Tamana
2 سال قبل

آقا چرا رمانش انقدر مبهمه؟🙁
تا پارت قبلی سامیار و سوگل میخواستن از هم جدا بشن و…. اما الان دوباره باهم خوب شدن😐

yegane
yegane
2 سال قبل

چقد این دختره ندا نچسبه انگار تفلونِ

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

دست نویسنده درد نکنه عالی بود این پارت

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x