رمان گرداب پارت 92 - رمان دونی

 

 

دل تو دلم نبود که بهش بگم..می دونستم خیلی خوشحال میشه و می خواستم هرچه زودتر بهش بگم….

 

خجالتم رو کنار زدم و تمام جراتم رو جمع کردم و قبل از اینکه پشیمون بشم گفتم:

-مامان من دیروز فهمیدم..

 

یهو صدای زنگ در بلند شد و باعث شد حرفم رو بخورم و مکث کنم…

 

صدای سامان از بیرون اومد:

-من باز میکنم..

 

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-حتما عسل اومده..

 

قبل از اینکه از اشپزخونه برم بیرون مادرجون گفت:

-چی می خواستی بهم بگی؟..

 

دوباره مکث کوتاهی کردم و بعد گفتم:

-بعدا حرف میزنیم..

 

از اشپزخونه رفتم بیرون و نفس عمیقی کشیدم..روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود…

 

چقدر سخت بود برام گفتن این موضوع..

 

راه افتادم که برم بیرون اما هنوز به در ورودی نرسیده بود که در از بیرون باز شد و دیدم حدسم درست بود….

 

عسل اومد داخل و پشت سرش هم سامان با لبخنده بزرگی وارد شد…

 

لبخندم پررنگ شد و عسل با دیدنم قدم تند کرد و خودش رو انداخت تو بغلم…

 

بغلش کردم و با خنده گفتم:

-چه خبرته..یکم ارومتر..

 

گونه ام رو بوسید و دوباره بغلم کرد و اروم کنار گوشم گفت:

-وای دیشب اصلا نتونستم بخوابیم از استرس و نگرانی..تا صبح ده بار خواستم زنگ بزنم اما گفتم شاید اوضاع خراب باشه من زنگ بزنم بدتر میشه…..

 

دستی به پشت شونه ش زدم و گفتم:

-نه چیزی نیست..بیا بریم حالا بعدا حرف میزنیم باهم…

 

 

 

سرش رو تکون داد و ازم جدا شد..لبخندی بهش زدم و گفتم:

-مادرجون تو اشپزخونه داره ناهار درست میکنه بیا بریم…

 

به سامان نگاهی کرد و پشت چشمی واسش نازک کرد و خیلی بامزه سرش رو چرخوند…

 

خندیدم و با بدجنسی به سامان گفتم:

-عسل خانم رو خوب دیدی؟..

 

داشت به عسل نگاه میکرد که با حرف من سریع برگشت و چشم غره ای بهم رفت…

 

دوباره خندیدم و عسل گفت:

-جریان چیه؟..

 

دستش رو کشیدم سمت اشپزخونه و گفتم:

-چیز مهمی نیست..بیا بریم…

 

رفتیم تو اشپزخونه و عسل با سلام بلندی، مادرجون رو محکم بغل کرد و از ته دل بوسید…

 

مادرجون با خنده جوابش رو داد و دستی به بازوش زد:

-چه خبرته دختر..

 

روی صندلی نشستم و با خنده ای که هنوز روی لب هام بود گفتم:

-امروز چرا اینقدر وحشی شدی تو..

 

کنارم روی اون یکی صندلی ولو شد و گفت:

-از بی خوابیه..

 

مهربون نگاهش کردم و با خنده گفتم:

-از بی خوابی خل شدی؟..

 

سرش رو به تایید تکون داد و من نگاهی به مادرجون کردم که با خنده پشتش رو به ما کرده و دوباره مشغول شده بود….

 

خودم رو کمی کشیدم طرفش و با خنده تو گوشش گفتم:

-روی سر و هیکل اون یکی که اومد درو برات باز کرد که نپریدی؟…

 

 

 

چشم غره ای رفت و جوابی بهم نداد که خندیدم و رو به مادرجون گفتم:

-به ما هم یه کاری بدین مامان..اینجا بیکار نشستیم…

 

نمی دونم اونجا داشت چکار میکرد که بدون اینکه برگرده گفت:

-کاری داشتم بهتون میگم فعلا که کار خاصی نمیکنم…

 

سرم رو تکون دادم که عسل اشاره ای به بیرون اشپزخونه کرد..می دونستم طاقت نمیاره و می خواد هرچه زودتر بفهمه دیشب و امروز چه اتفاقاتی افتاده…..

 

از جا بلند شدم و گفتم:

-مامان ما الان میاییم..میریم تو اتاق ما..

 

-باشه عزیزم برین راحت باشین..الکی اینجا نشینین، حوصله تون سر میره…

 

لبخندی بهش زدم و با عسل دوتایی از اشپزخونه خارج شدیم و سامان رو دیدیم که لباس پوشیده و اماده، داشت جلوی اینه قدی لباس هاش رو مرتب میکرد…..

 

ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:

-کجا به سلامتی؟..

 

با تعجب نگاهم کرد:

-گفتم که باید برم سرکار..تازه دیرمم شده..

 

“اهانی” گفتم و با عسل ازش خداحافظی کردیم..

 

نگاه هایی که دوتایی رد و بدل میکردن خیلی بامزه بود و خنده ام می گرفت…

 

حتی اگه کسی از رابطه بینشون خبر نداشت هم با این نگاه ها و عکس العمل هاشون لو میدادن…

 

سری به تاسف واسه جفتشون تکون دادم و به عسل اشاره کردم زودتر بریم تو اتاق…

 

بالاخره از هم دل کندن و سامان رفت از مادرجون خداحافظی بکنه و ما هم رفتیم سمت اتاقمون….

 

در رو پشت سرمون بستم و دوتایی لبه ی تخت روبروی هم نشستیم…

 

 

 

تمام اتفاقات شب گذشته و امروز صبح رو براش مختصر تعریف کردم…

 

زیاد طولانیش نکردم و فقط موضوعات مهم رو تند تند براش گفتم و وقتی تموم شد ساکت شدم و سردرگم نگاهش کردم….

 

وقتی دیدم رفته تو فکر و چیزی نمیگه، خودم گفتم:

-به نظرت درست میشه؟..یعنی میرسه روزی که از تصمیمش برگرده؟..من امیدم به همون حرف تواِ که گفتی بچه رو ببینه و بغل کنه مهرش به دلش میشینه وگرنه سامیار اب پاکی رو ریخت روی دست من…..

 

هینطور متفکرانه نگاهم کرد و اروم گفت:

-اون که اره شک نکن بچه رو بغل کنه تمومه اما یه چیز دیگه منو سردرگم کرده..گفته بچه رو به دنیا بیار..تو همین خونه بزرگ کن..حتی خرج و مخارجش هم با خودشه..دیگه دردش چیه که از مسئولیتش میترسه..اصلا مگه مسئولیت غیر از اینه که بچه ت تو امنیت و رفاه باشه و از هیچ کاری براش دریغ نکنی..نمیفهمم سامیار از چی فراریه……

 

نگاهم رو دوختم به دیوار روبرو و با مکث گفت:

-شاید مشکلش محبت کردنِ..اون یکبار از طرف نزدیک ترین ادم های زندگیش اسیب دیده، شاید میترسه محبت کنه، وابسته بشه و بعد دوباره ضربه بخوره….

 

-اما نسبت به تو اینجوری نیست..

 

شونه ای بالا انداختم و نگاهم رو چرخوندم دوباره سمت عسل و گفتم:

-نه..به منم راحت اعتماد نکرد..پدرمو دراورد تا رسیدیم به اینجایی که الان هستیم..منم همه جوره باهاش راه میام..حتی همین الانم محبت زیادی بهم نمیکنه که از ترسشه ولی من کوتاه میام…..

 

-شاید بهتر باشه با یه روانشناس مشورت کنین..البته اگه قبول بکنه…

 

-به نظرت من به سامیار همچین پیشنهادی بدم چیکار میکنه؟..

 

 

 

عسل لب هاش رو جمع کرد و با خنده ای فرو خورده گفت:

-ترجیح میدم نظرمو در این مورد نگم..

 

-زهرمار..

 

دوتایی خندیدیم و بعد از سکوتی چند دقیقه ای که هردو تو فکر بودیم، عسل گفت:

-به مادرش گفتی؟..

 

سرم رو چپ و راست تکون دادم و لب زدم:

-نه هنوز..قبل از اینکه تو بیایی داشتم می گفتم اما تو که در زدی دیگه ادامه ندادم..خجالت میکشم عسل..خیلی سخته گفتنش….

 

خندید و کف دستش رو روی شکمم گذاشت و کمی خم شد و گفت:

-میشنوی خاله؟..مامانت خجالت میکشه بگه..خودمون دوتایی بریم کمکش؟…

 

خندیدم و دستم رو روی دستش گذاشتم:

-با کمال میل این پیشنهادتون رو می پذیرم..

 

سرش رو بلند کرد و گفت:

-می تونستی اول به سامان هم بگی..اونم می تونست کمکت کنه…

 

-وای از اونم خجالت میکشم..امروز حرف بچه دار شدن سامیارو زد..من درجا رنگ و روم عوض شد..شک کرد و تا وقتی تو بیایی چندبار ازم پرسید جریان چیه و اگه چیزی هست بهش بگم اما بازم نتونستم…..

 

چپ چپ نگاهم کرد و صاف سرجاش نشست:

-خری دیگه..همه این خبرو با خوشحالی به بقیه میدن اونوقت تو خجالت میکشی بگی؟..دیوانه…

 

از روی تخت بلند شد و دست من رو هم کشید که بلند بشم و گفت:

-پاشو بریم سه تایی بهش بگیم..

 

تسلیم شده سرم رو تکون دادم و گفتم:

-باشه بریم..

 

 

داشتیم از اتاق بیرون می رفتیم که یه لحظه ایستادم و گفتم:

-صبر کن..

 

رفتم سمت کیفم که گوشه ی تخت گذاشته بودم و با خنده گفتم:

-بگو امروز چیشد..

 

-چیشد؟..

 

درحالی که کیفم رو برمی داشتم و زیپش رو باز می کردم گفتم:

-وقتی داشتیم میومدیم اینجا من یهو هوس لواشک کردم..به سامیار گفتم برام بخره…

 

عسل زد زیر خنده و با تعجب و ذوق گفت:

-نهههه..چی گفت سامیار؟..

 

-گفت فقط ویارتو کم داشتیم…

 

منم همراهش شروع کردم به خندیدن و عسل گفت:

-خرید برات؟..

 

لواشک ها رو از تو کیفم دراوردم و بهش نشون دادم:

-خرید..

 

-وای کاش من اون لحظه اونجا بودم و قیافه ی سامیارو میدیدم..فک کن سامیار بره لواشک بخره..ای خدا….

 

راه افتادم سمت در و چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-مگه سامیار چشه اینقدر تعجب کردی؟..

 

-چیزیش نیست..اخه خودت تصور کن، به سامیار میاد همچین کارایی بکنه؟..خوب شد نگفت…

 

صداش رو کلفت کرد و با عصبانیتی که سعی میکرد مثل سامیار باشه گفت:

-به من چه..منو چه به لواشک خریدن…

 

بلندتر خندیدم و سقلمه ای با ارنج دستم بهش زدم و از اتاق رفتیم بیرون…

 

 

مادرجون همچنان تو اشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد..

 

ما هم دوباره رفتیم همونجا و عسل با دیدن مادرجون گفت:

-وای تورو خدا بسه..همش تو اشپزخونه هستین..بیایین چند دقیقه بیرون..هم استراحت کنین، هم کار داریم باهاتون….

 

مادرجون با کنجکاوی نگاهش رو بینمون چرخوند:

-چیکار دارین؟..حرفاتون ته کشید حالا میخواهین منو ببرین به حرف بگیرین؟…

 

دوتایی با عسل خندیدیم و من گفتم:

-نه واقعا کارتون داریم..بیایین بریم..

 

-خیلی خب..بذارین من سه تا چایی بریزم بیارم…

 

رفتم سمت سماوری که همیشه روشن بود و گفتم:

-من میریزم شما برین..

 

مادرجون که تازه نگاهش به لواشک های تو دستم افتاده بود، اخم هاش رو کشید تو هم و گفت:

-اینا چیه میخوری دختر؟..اونم کله سحر..

 

چشم هام گرد شد:

-کله سحر؟..ساعت یازده اس..

 

-هرچی..با من چونه نزن..بریز بیرون اون اشغالارو..

 

عسل با چشم و ابرو اشاره کرد بگم باشه و من هم سرم رو تکون دادم:

-چشم نمیخورم..شما برین منم چایی میریزم میام..

 

سرش رو تکون داد و با عسل دوتایی رفتن تو سالن و من هم لواشک های عزیزم رو گذاشتم تو یه بشقاب روی کابینت تا بعدا دوباره بیام سراغشون…..

 

دست هام رو اب زدم و بعد سه فنجون چایی ریختم و با قندون گذاشتم تو سینی و بردم تو سالن….

 

شنیدم عسل داشت می گفت:

-خبرهای خیلی توپی براتون داریما…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x