رمان گرداب پارت 96 - رمان دونی

 

 

نفسم رو فوت کردم بیرون و اروم گفتم:

-خوبم چیزی نیست..

 

-برم یه اب برات بگیرم بیام..زود میام..

 

تا خواستم مخالفت کنم، همون خانمی که تا چند دقیقه قبل داشتم باهاش حرف میزدم، انگار متوجه حرف هامون شده بود که گفت:

-من چون فشارم بالا پایین میشه همیشه ابمیوه و چیزهای شیرین دارم با خودم..صبر کنین…

 

کیفش رو از کنارش برداشت و زیپش رو باز کرد و مشغول گشتن داخلش شد…

 

لبم رو گزیدم و با خجالت گفتم:

-نه نه نمیخواد..خیلی ممنون حالم خوبه..

 

سامیار چشم غره ای بهم رفت:

-این چه جور حالِ خوبیه..داری غش میکنی..

 

بعد رو به خانمِ کرد و گفت:

-بده خانم..

 

چشم و ابرویی براش اومدم که با چشم غره و چپ چپ نگاه کردن جوابم رو داد…

 

سرم رو پایین انداختم اما از گوشه ی چشم متوجه پاکت ابمیوه ای که خانمِ از کنار من به سمت سامیار گرفت، شدم….

 

سامیار تشکر کرد و همینطور که هنوز سرپا کنارم ایستاده بود، نی رو داخل پاکت ابمیوه فرو کرد و به دستم داد:

-بخور زودتر تا پس نیوفتادی..

 

ابمیوه رو از دستش گرفتم و خودم هم از خانمِ تشکر کردن و اون هم با محبت جوابم رو داد…

 

نی رو بین لب هام گرفتم و مشغول خوردن شدم…

 

توجه چند نفری که نزدیکمون بودن بهمون جلب شده بود و همین باعث خجالتم شده و سرم رو پایین انداخته بودم….

 

 

 

اروم اروم مشغول خوردن بودم که در اتاق دکتر باز شد و یه خانم و اقا اومدن بیرون و بعد از تشکر از منشی از مطب خارج شدن….

 

نگاهی به سامیار کردم که جفت دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و صاف و محکم مثل یک بادیگارد کنارم ایستاده بود….

 

لبخندی زدم که همون لحظه صدای نازک منشی بلند شد:

-سوگل فرهمند..

 

ابروهام ناخداگاه از لحن صداش رفت بالا و تا خواستم جواب بدم، سامیار با اون لحن جدی و سامیاریش گفت:

-بله؟..

 

منشی صداش رو کشیده تر کرد و با ناز بیشتری گفت:

-بفرمایید داخل..

 

انقدر لحن حرف زدنش توجهم رو جلب کرده بود که همچنان نشسته بودم و داشتم نگاهش میکردم…

 

نمی دونستم این همیشه اینجوری حرف میزده یا الان چشمش به سامیار افتاده بود عشوه می اومد…

 

داشتم متفکرانه نگاهش می کردم و گوشه ی لبم رو می جویدم که سامیار صدام کرد:

-سوگل..

 

چون تو فکر بودم با صداش تکونی خوردم و گنگ نگاهش کردم:

-بله..

 

-چرا بلند نمیشی..پاشو ببینم..

 

تازه حواسم جمع شد و کیفم رو به دستم گرفتم و راه افتادم سمت اتاق دکتر…

 

سامیار باهام داشت میومد و مواظبم بود که بی حواسیم کار دستم نده و بلایی سر خودم نیارم…

 

از کنار میز منشی که داشتیم رد میشدیم دستم رو دور بازوی سامیار حلقه کرد و بهش نزدیک تر شدم که سامیار هم تعجب کرد و نیم نگاهی بهم انداخت….

 

 

توجهی بهش نکردم و به اتاق دکتر که رسیدیم سامیار در رو باز کرد و کنار ایستاد…

 

من هم ایستادم و بهش نگاه کردم:

-تو نمیایی؟..

 

پلکی زد و سرش رو تکون داد:

-میام..برو داخل..

 

لبخندی زدم و با خوشحالی وارد اتاق دکتر شدم..یک اتاق بزرگ که روبروی در میز و صندلی دکتر قرار داشت….

 

خانم دکتر روی صندلیش نشسته بود و با لبخنده زیبایی من رو نگاه میکرد…

 

سلام کردم و درحالی که جواب می شنیدم با استرس چرخیدم پشت سرم رو نگاه کردم که ببینم سامیار کجاست…

 

اومده بود داخل و داشت در رو پشت سرش می بست…

 

با خیال راحت نفسم رو فوت کردم که همون لحظه صدای دکتر رو شنیدم:

-دخترم بیا بشین..نترس شوهرتم اومد..

 

لبم رو گزیدم و سرم رو با خجالت انداختم پایین و رفتم سمت میزش و روی صندلی که این طرف میز قرار داشت نشستم….

 

سامیار هم به دکتر سلام کوتاهی کرد و روی مبل که کمی از ما دورتر بود نشست…

 

خانم دکتر خودکارش رو از مقابلش برداشت و درحالی که صندلیش رو جلوتر میکشید گفت:

-من در خدمتم..بفرمایید..

 

اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به سامیار انداختم که اون هم داشت به من نگاه میکرد…

 

دکتر که سکوت مارو دید با لحن صمیمی تری گفت:

-من منتظرم دخترم..

 

من من کنان و زمزمه وار به حرف اومدم:

-من..راستش من حامله ام..

 

 

 

دکتر لبخنده زیبایی زد و با مهربونی گفت:

-مبارک باشه عزیزم..برات پرونده سازی میکنم…

 

من که چیزی بلد نبودم و حتی نمی دونستم این پرونده سازی که میگه رو چه جوری باید انجام بدیم، گفتم:

-ممنون..فقط اینکه من بچه ی اولمِ..تا حالا دکتر نیومدم..نمی دونم چیکار باید بکنم…

 

کشوی بغل میزش رو باز کرد و چند برگه که حالت فرم داشتن رو دراورد و گفت:

-این چندتا فرم رو پر میکنیم و بعد سونوگرافی میگیریم و برات ازمایش هم مینویسم که انجام بدی….

 

سرم رو تکون دادم و دکتر درحالی که ازم “سن و قد و وزن و چندسال ازدواج کردم و قبلا سقط نداشتم” و اینجور سوالات رو میپرسید و فرم هارو پر میکرد….

 

تموم که شد لبخندی بهم زد و به سمت راست اتاقش اشاره کرد و گفت:

-برو اونجا اماده شو بیام ازت سونو بگیرم عزیزم..

 

اون قسمت اتاق پارتیشن بندی شده و از این طرف جدا شده بود…

 

نگاهی با استرس به سامیار کردم که اشاره کرد زودتر برم تا دکتر بیاد کارش رو بکنه…

 

دکتر که متوجه نگاهِ من شده بود گفت:

-برو اماده شو خواستی موقع سونو شوهرتم صدا میکنیم بیاد پیشت…

 

درحالی که بلند میشدم با تشکر بهش نگاه کردم و داشتم می رفتم که گفت:

-اماده شدی صدام کن..

 

“چشم”ی گفتم و قدم تند کردم و وارد اون قسمت شدم..یه تخت پزشکی بود و یک صندلی کنارش..کلی هم دم و دستگاه کنارشون قرار داشت…..

 

مانتوم چون جلو باز بود، دیگه نیاز به باز کردن نداشت و همونطوری روی تخت دراز کشیدم…

 

 

 

تیشرتم رو از روی شکمم تا زیر سینه هام بالا زدم و نفسم رو با استرس فوت کردم بیرون…

 

چرا انقدر دلهره داشتم خدایا..

 

اب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که میلرزید دکتر رو صدا کردم:

-خانم دکتر..من اماده ام..

 

کمی بعد دکتر با لبخندی اروم وارد شد و روی همون صندلی کنار تخت نشست…

 

مشغول ور رفتن با اون دستگاه شد و درهمون حال گفت:

-اروم باش..چرا اینقدر استرس داری..

 

-نمیدونم..

 

یه چیز مایع مانند روی شکمم ریخت و گفت:

-چون دفعه اولته..برای دفعه های بعد عادت میکنی و دیگه اینقدر استرس نداری..شوهرتو صدا کنم؟…

 

یه دستگاه روی شکمم گذاشت و منتظر نگاهم کرد که با صدای ارومی گفتم:

-حقیقتش شوهر من علاقه ای به بچه نداره..الانم بخاطره اصرار من اینجاست..شما می تونین صدای قلبش رو بذارین گوش بدیم..فقط نفهمه من گفتم….

 

لبم رو گزیدم و با خجالت نگاهش کردم که لبخندش عمیق تر شده بود:

-نمی دونم چند ماهه هستی..باید اول سن جنین رو تشخیص بدم و بعد ببینم میتونین صدای قبلشو بشنوین یا نه….

 

-خب اگه میشد بذارین گوش بدیم..

 

سرش رو تکون داد و با صدای بلند و شوخی گفت:

-اقای پدر نمیخواهی کوچولوتو ببینی..بیا اینجا پسرم…

 

لبخندی بهش زدم و چند لحظه بعد، سامیار بی تفاوت اومد داخل و رو به دکتر خیلی جدی گفت:

-همون مامانش ببینه کافیه..

 

با اخم نگاهش کردم که دکتر دوباره با لحن شوخی گفت:

-وای وای چه بابای بداخلاقی..

 

همزمان دستگاه رو روی شکمم حرکت داد و به مانیتور کنارش نگاه کرد و گفت:

-خب خب..ببینیم نی نی خوشگلتون در چه حاله..اوه اوه…

 

 

 

با ترس نگاهش کردم:

-چی شد؟..

 

-تقریبا ده هفته اس کوچولوتون..چطور این مدت متوجه نشدی حامله ای؟…

 

-من چون پریودم زیاد منظم نیست و خیلی وقتها عقب افتاده، برای همین نفهمیدم..تا اینکه این اواخر صبحها با حالت تهوع بیدار میشدم و اونجا یکم مشکوک شدم و با بیبی چک فهمیدم حامله ام…..

 

نگاهی به سامیار کردم و با خوشحالی گفتم:

-دو ماه و نیمه اس..

 

نگاهش رو ازم گرفت و به مانیتور نگاه کرد که داشت یه چیزهایی رو سیاه و سفید نشون میداد…

 

من هم نگاهم رو به همونجا دوختم و قطره اشکی از چشمم چکید…

 

تو دلم چه غوغایی به پا شده بود..

 

بی اختیار دستم رو به سمت سامیار گرفتم و با چشم هایی که پر اشک شده بود، نگاهش کردم…

 

فکر کنم دلش برام سوخت چون چند قدم فاصله تا تخت رو پر کرد و کنارم ایستاد و دستم رو تو دستش گرفت و اروم فشرد….

 

زدم زیر گریه که دکتر گفت:

-اِاِ چه خبرته مامان لوس..جای خوشحالی و خنده گریه میکنی؟…

 

درحالی که صورتم پر اشک بود و همچنان گریه می کردم گفتم:

-از خوشحالیه..

 

با لبخند سرش رو تکون داد و درحالی که با دستگاه کار می کرد گفت:

-برات ازمایش مینویسم فردا صبح باید انجام بدی..جواب ازمایش رو که اوردی برات ویتامین و اهن هم مینویسم که شروع کنی به استفاده کردن..دیر هم شده…..

 

 

 

اشک هام رو پاک کردم و با ترس گفتم:

-مشکلی پیش نمیاد؟..

 

-نه عزیزم..

 

حرفش که به پایان رسید، صدایی تو اتاق پخش شد و من خشکم زد…

 

صدای بلند و تپنده ی یک قلب بود و حدس اینکه این صدا از کجا میاد سخت نبود…

 

دلم واسش ضعف رفت و از شوک که دراومدم، بلندتر زدم زیر گریه…

 

سامیار که معلوم بود شوکه شده، با هول گفت:

-چیه..چی شد؟..

 

دستم رو گرفتم روی چشم هام و بی صدا گریه کردم تا بتونم بهتر اون صدا رو بشنوم…

 

برای اینکه به سامیار شوک بدم از دکتر همچین چیزی خواستم اما خودم بیشتر تحت تاثیرش قرار گرفتم….

 

صدای دکتر رو شنیدم که داشت برای سامیار توضیح میداد اما تو حال و هوایی نبودم که بتونم به سامیار توجه کنم….

 

قلبم چنان با سرعت میتپید که انگار میخواست از سینه ام بزنه بیرون…

 

من داشتم صدای قلب جنین دو ماه و نیمه ام رو می شنیدم و چی می تونست برای یک مادر شیرین تر از این باشه….

 

حالم خیلی بهم ریخته بود و از درون کاملا دگرگون شده بودم…

 

نفسم رو عمیق دادم بیرون و نالیدم:

-خدایا شکرت..ممنون بابت این هدیه ی شیرینی که بهم داری..هزاران بار شکرت…

 

دستم رو از روی چشم هام برداشتم و بالاخره به سامیار نگاه کردم…

 

 

 

شوکه شده و میخکوب مونده بود و هیچ حرکتی نمیکرد…

 

دستش رو که هنوز کنارم روی تخت بود و مشتش کرده بود رو تو دستم گرفتم و با شادی و گریه گفتم:

-سامیار میشنوی..صدای قلب بچمونه..

 

پلکی زد و نگاهش رو اروم کشید سمت من و با چشم های سرخ نگاهم کرد…

 

با گریه، لبخند زدم و دستش رو فشردم..

 

دوباره چرخیدم سمت دکتر و گفتم:

-خوبه؟..

 

-بله که خوبه..نگران نباش..ضربان قلبشم نرماله و هیچ مشکلی نیست…

 

-خداروشکر..

 

دکتر دستکش هاش رو دراورد و درحالی که از اتاقک سونوگرافی خارج میشد گفت:

-خودتو مرتب کن بیا..

 

دستم رو دراز کردم و چند برگ دستمال کاغذی از جعبه ی کنارم بیرون کشیدم و روی شکمم گذاشتم و مشغول تمیز کردن شدم….

 

درهمون حال نگاهی به سامیار کردم که سرش رو پایین انداخته بود و نگاهم نمی کرد…

 

لبخندی زدم و کارم که تموم شد، لبه ی تخت رو به سامیار نشستم و پاهام رو اویزون کردم…

 

دستم رو گذاشتم روی بازوش و اروم صداش کردم:

-سامی..

 

جوری نفسش رو فوت کرد بیرون که انگار تا الان حبس بوده و بالاخره سرش رو چرخوند و خیره شد بهم….

 

لبخندی زدم و خیلی یهویی دست هام رو دور گردنش حلقه و خودم رو تو بغلش جا کردم…

 

سرم رو گذاشتم روی سینه ش و لب زدم:

-خیلی خوشحالم سامیار..

 

با مکث یکی از دست هاش دور کمرم پیچید و اون یکی از روی شال روی موهام قرار گرفت و من همونطور نشسته خودم رو محکم تر بهش چسبوندم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
2 سال قبل

این سامیار خر چرا ساکته 😂

Taniii
Taniii
2 سال قبل

آخیییییییییییییییی

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اخیییییییی🥺🥺🥺

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x