_داداش…
شاهرخ عصبی فریاد زد:
_کی بهت گفت بیای اینجا کثافت؟ از جونت سیر شدی؟
شیدا به گریه افتاد. ارسلان قصد کرده بود جانش را بگیرد و از جایش تکان هم نمیخورد.
_اشتباه کردی این پتیاره رو وارد بازی کردی شاهرخ خان. امشب جلو چشمات پر پرش میکنم!
_پتیاره مادرته که…
ارسلان رم کرد. به ثانیه نکشید که پشت دستش را به دهانش کوباند و ضامن اسلحه را کشید.
شاهرخ استرس گرفت و سعی کرد لحنش آرام باشد: نکن ارسلان… این دعوا بین منو توعه!
_اگه بین من و تو بود خواهرت خرابت و نمیفرستادی پی زنم…
_این سلیطه سرخود اومده. من بهش چیزی نگفتم.
_پس خودتو بکش کنار… خودم حسابش و میرسم.
خون از دماغ شیدا پایین میچکید و تقریبا داشت میمرد اما زبانش از کار نیفتاد.
_فکر کردی میتونی من و مثل شمیم بکشی و اب از اب تکون نخوره. نه بدبخت بی پدر و مادر. اون که عـ…
ارسلان رحم نکرد و چنان با زانو توی شکم دخترک کوبید که نفس او و جانش با هم از بدنش خارج شد. لال شد… درد مثل زهر پیچید توی تنش و خون از لای پاهایش پایین چکید. یاسمین با وحشت نگاهش کرد و بغض گلویش را لرزاند.
شاهرخ نمیتوانست جیک بزند. پاهای شیدا دیگر توانی برای ایستادن نداشت… بدنش خالی کرده بود و اگر ارسلان نگرفته بودش پخش زمین میشد. چشم هایش اما هنوز باز بود!
_بکشمت و جنازه ت و واسه بابات بفرستم؟ مهمی براش؟ اصلا اهمیت میده به وجود کثیفت؟ یا نه! پس انداخته ی یه معشوقه بی ارزش تر از اونیه که بخواد به خودش زحمت بده.
شاهرخ با درد پلک بست و جلوتر رفت:
_ارسلان میشه تمومش کنی؟ این دشمنی فقط بین ما دوتاست.
ارسلان با حرص خندید:
_جدی؟ ولی همه میدونن که خواهرت خودش و پاره کرد تا یه شب بیاد زیر من! مگه خودت برنامه شو نریخته بودی؟
_اتفاق های وحشتناک گذشته چه ربطی به الان داره؟
_اگه خواهرت زیر دستم در حال جون دادن نبودم هم همین مزخرفات و رو زبونت میشمردی؟
رو به شیدا و چشم های نیمه بازش با خنده گفت:
_میخوای قبل کشتنت یه حالی بهت بدم هوم؟
قلب یاسمین داشت از جا درمیآمد… متین مدام دستش را فشار میداد تا آرامش کند و سر پا بماند.
_یا نه بندازمت زیر دست و پای پنج نفر و پاره شدنت و با زنم تماشا کنم. ها؟ تو که دوست داری!
شاهرخ صدایش را بالا برد: ولش کن ارسلان. میخوای جنگ به پا کنی؟
ارسلان به طرز هیستریک خندید: نه میخوام بکشمش.
یاسمین متین را کنار زد و به ارسلان نزدیک شد. دلش نمیخواست همچین صحنه ی وحشتناکی را با چشمهایش ببیند… بی توجه به بقیه و نگاه عجیبشان، جرات کرد و بازوی او را گرفت.
_ارسلان؟
ارسلان نفس نفس میزد: برو عقب یاسمین.
_میشه ولش کنی؟ داری میکشیش.
_گفتم تو برو عقب… دخالت نکن.
یاسمین صدایش را پایین آورد: میشه خواهش کنم بهش رحم کنی ارسلان؟
تمام احساساتش را توی نگاهش ریخت و زل زد به نیمرخ درهم ریخته و عصبی اش!
_بخاطر من ولش کن. خواهش میکنم.
ارسلان نفس عمیقی کشید و وقتی سمت او برگشت نتوانست تاب بیاورد. چشم های معصوم او با هر چیزی در جهان فرق میکرد. پاک بود و قدرتی داشت که دست و پایش را شل میکرد.
یاسمین لبخند کمرنگی زد و ارسلان با نفسی دوباره دخترک را رها کرد. پلک زد و شیدا مقابل پاهایش روی زمین افتاد…
شاهرخ هاج و واج مانده بود و نفس هم نمیکشید. تقریبا به جز یاسمین دهان همه باز مانده بود… فکرش را نمیکردند که با گفتن دو جمله خشم ارسلان فروکش کند…
خونریزی شیدا شدید شده و داشت از هوش میرفت. اما گوش هایش هنوز میشنید…
صدای ارسلان با مکث اما محکم و جدی توی اتاق پیچید…
_خوب گوشات و باز کن. بار دیگه جلوی چشمای من سبز شی یا ببینم گوه اضافه خوردی و دور و بر زنم میپلکی، جلوی همون بابای بی همه چیزت میندازمت جلوی سگا. نمیذارم حتی جنازه ی تیکه پاره شده ت دستش برسه…!
عقب که رفت شاهرخ دستور داد تا دخترک را از اتاق بیرون ببرند. خودش هم بدون گفتن هیچ حرفی پشت سرشان رفت… یاسمین یک لحظه سر چرخاند. افشین تمام مدت جلوی در ایستاده و با پوزخند نگاهش میکرد…
نفسش بند آمد اما لب از لب باز نکرد. میان این بلبشو فقط دعوای ارسلان و او را کم داشت. سر چرخاند و دید که نگاه متین هم با دیدن افشین برزخی شد.
_حرومزاده…
یاسمین با درد پلک زد و سمتش برگشت. صدایش از ترس افتاده بود ته حلقش!
_حرفی نزنیا متین. الان فقط…
_مریضم تو این موقعیت آقا رو آتیشی کنم؟ فقط حرصم از اینه که نمیتونم برم جلو گردنش و بشکونم.
سر جفتشان دوباره سمت در چرخید اما خبری از افشین نبود. در عرض چند ثانیه محو شده بود.
ارسلان کف دستش را از روی دیوار برداشت و نفسش را آنقدر پر حرص و خشم بیرون فرستاد که لحظه ای حس کرد قلبش از تپش افتاد. درد کمی توی سینه اش راه نفسش را بسته بود اما خوددارتر از آن بود که زبانش را تکان دهد.
یاسمین با نگرانی نگاهش کرد: خوبی ارسلان؟
متین با اشاره ی محمد خواست تنهایشان بگذارد که صدای ارسلان را شنید:
_در و پشت سرت ببند.
متین مکث کرد: چشم آقا، ولی بچه ها پشت در مراقبن.
ارسلان محکم پلک زد و وقتی متین بیرون رفت، بی هوا مچ دست دخترک را گرفت… یاسمین با تعجب بهش خیره مانده بود:
_ارسلـ…
ارسلان محکم سمت خود کشیدش و حرف توی دهان دخترک ماسید. سرش چسبید به سینه ی متلاطم او و چشم هایش با ترس بسته شد.
ضربان تند قلب بی قرار او توی گوشش پیچید و بازوهای قطورش، تنش را اسیر کرد. سر گذاشت روی سر او و چنان دخترک را به سینه اش فشرد که صدای استخوان هایش را شنید.
یاسمین هنوز شوکه بود. با مکثی نسبتا طولانی دست هایش را بالا آورد و دور کمر او حلقه کرد… ارسلان بی طاقت سر توی موهای دخترک فرو کرد و عطرش را به ریه کشید… مسکن بود؟ یا آرامشی که سالها ازش دریغ بود؟
پوست سر یاسمین آتش گرفت، اما جان کم کم به تن ارسلان برگشت و ضربان قلبش عادی شد!
پلک های یاسمین بهم خورد و صدایش بزور از ته حلقش درآمد:
_حالت خوبه ارسلان؟
ارسلان هنوز آتشی بود میان سرما و یخبندان! چیزی توی وجودش شعله میکشید اما گرم نمیشد. فقط دخترک بود که بر روی احساساتش موج سواری میکرد.
_آره…
یاسمین آرام سرش را عقب کشید و نگاهش کرد:
_من اصلا نفهمیدم چیشد. اومدم تو اتاق لباسمو درست کنم یهو دیدم این دختره جلوم وایستاده.
ارسلان طره ی بازیگوش موهایش را پشت گوشش فرستاد. آرام بود اما نه به محکمی قبل…
_چرا از سر جات تکون خوردی؟ نگفتم هیچجا نرو؟!
_بخدا اومدم بند لباسمو درست کنم. چیکار میکردم تو هم که نبودی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای ولل تونست ارومش کنه
بعله…بالاخره ارسلان داره رابطشو با یاسی خوب میکنه
یعنی من بمیرم برای این ارسلان گوگولییی 😍
خدایا رابطه حال حاضر ارسلان و یاسمینو خراب نکن آآآآآآمین
عال اما کم
پارتا کم شدن 🤦🏻♀️
اخی میبینم ک ارسلان سنگ دل داره نرم میشه😂
الان فهمیدم چرا این همه ازش میترسن….. ارسلان واقعا بی رحمه و هیچ ملاحظه ای برای هیچ کس قائل نمیشه….افسار گسیخته و تهاجمی برخورد میکنه…..و میدونین قسمت دوستداشتنی ماجرا اینه که همه چیزش با یاسمین فرق میکنه…کلا برا یاسمین یکی دیگه اس…..وخب این جذاب و شیرین و دلچسبه😊