رمان گریز از تو پارت 122 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 122

 

هنوز گیج بود که با سوزش دستش از فکر بیرون آمد و چشم باز کرد. قسمتی از دستش شکافته و خون ازش پایین میچکید! با تعجب به اطرافش نگاه کرد تا به شیشه های خرد شده آینه رسید… حتی نفهمید کی مشت کوباند به شیشه و کی دستش را برید!

شانس آورد که زخمش آنچنان عمیق نبود!
از کمد کوچک حمام باند سفید را بیرون کشید و با هر سختی بود دور دستش پیچاند… تنها چیزی که حس نمیکرد، درد و سوزشش بود‌ وقتی قلبش داشت منفجر میشد!
تمام هوش و حواسش پی دخترک و حال خرابش بود!

دست سالمش را با آب تمیز کرد و از حمام بیرون رفت. تی شرتش را پوشید و با قدم های آرام از اتاق بیرون زد… مقابل در اتاق یاسمین مکث کرد. چراغ روشن بود!

نفسی گرفت و دستگیره را کشید. دستگیره سرجایش برگشت و ارسلان عصبی گوشش را به در اتاق چسباند.
صدای آرام گریه کردن او می آمد…

_یاسمین؟ بیا در و باز کن ببینم.

صدای دخترک برای لحظه ایی قطع شد. ارسلان چند بار دستگیره را بالا پایین کرد اما وقتی برق اتاق هم خاموش شد تمام امیدش ناامید شد!

با حرص پلک زد و دندان بهم سایید: با توام یاسمین. بیا در و باز کن حرف بزنیم.

صدای دور شدن قدم هایش را که شنید مشت محکمی به در کوباند: مگه با تو نیستم؟

انگار تهدید هایش هم دیگر روی او اثر نداشت. یاسمین جیک هم نمیزد. آنقدر شکسته بود که حتی نمی‌توانست بقایایش را جمع کند. کز کرده بود زیر پتو و سر به بالشتش می‌فشرد.

ارسلان باز هم به در اتاق کوبید: یاسمین بچه نباش. یه لحظه بیا که…

حرف کم آورد. چه توجیهی داشت برای حرکت ناگهانی و بیرحمانه اش! احساسات او را به غلیان درآورده و بعد رهایش کرده بود. چه داشت بگوید؟! اصلا برای چه آمده بود و اینطور در اتاقش را میکوبید؟

یاسمین بزور نفس پر بغضش را رها کرد و چشم روی هم گذاشت! امشب اگر میمرد هم آن در را باز نمیکرد.

_فردا چشمم بهت میفته دیگه!

خودش هم از تهدید مسخره اش حرصی شد. انقدر مشتش را جمع کرد که زخمش باز شد و خون پس زد به باندش…

آسو صبح بخیری گفت و کنار ماهرخ ایستاد‌. زن با لبخند جوابش را داد… از وقتی با اخلاق دخترک آشنا شده بود نرم تر باهاش رفتار میکرد.

_بشین برات چای بریزم!

آسو خجالت زده پشت میز نشست و چند دقیقه بعد متین داخل آمد. رنگ دخترک با دیدنش سرخ شد و چشمهای او دو دو زد توی چهره اش…

_صبح بخیر.

آسو زیر لب جوابش را داد و متین سریع نگاه ازش دزدید و سمت ماهرخ رفت.

_آقا هنوز بیدار نشده مامان؟

_نه مادر… احتمالا هنوز خوابن. دیشب دیروقت اومدین خسته ام دیگه!

متین جعبه ی بزرگی که در دست داشت را روی میز گذاشت:

_ اینو پست چی آورد نمی‌دونم چیه.

خودش هم پشت میز با فاصله از آسو نشست:

_شما هم آماده شو که بریم واسه این مدارک تحصیلی و اینا…

دخترک با تعجب نگاهش کرد: امروز؟

_اره دیگه وقت تلف کردن که فایده ای نداره. حداقل سرت گرم میشه.

ماهرخ دو استکان چای برایشان ریخت و خودش مقابلشان نشست.

_آقا گفت آسو باید بیاد ساختمان ما. تو فکری کردی؟

آسو با خجالت لب گزید و متین گوشه ی سرش را خاراند:

_ اره حالا حرف می‌زنیم باهم.

در حقیقت نمی‌خواست جلوی دخترک از نارضایتی ماهرخ حرفی به میان بیاید. زن اما لبخندی زد و سرش را تکان داد…

_بنظرم تو باید جمع کنی بری ساختمون محافظا پیش محمد… آسو هم هروقت دلش خواست میتونه بیاد پیش من.

متین شوکه شد و آسو به تته پته افتاد:

_آخه من… نمی‌خوام مزاحم شما بشم.

_مزاحم چیه دخترم؟ منم اونور تنهام. اینا که همیشه بیرونن!

چشمهای متین برق زد. جا داشت می‌پرید و زن را بغل میکرد…

_این زلزله چرا بیدار نمیشه؟ سابقه نداشت انقدر بخوابه.

متین لقمه ای توی دهانش گذاشت:

_اون دیشب از همه خسته تر بود‌. تا لنگ ظهرم بیدار نمیشه…

_باید بلند شه قرصای معده اشو بخوره. نمیشه که اینجوری!

آسو زبان روی لبش کشید:

_دیشب ساعت چهار اینا بود فکر کنم تازه رفت بخوابه.

متین ابرو بالا انداخت: چهار؟

_اره تاریک بود درست ندیدمش ولی داشتم میومدم دیدم از اتاق اقا ارسلان رفت اتاق خودش.

ماهرخ جا خورد و متین خنده اش گرفت. زیر لب چیزی گفت که فقط دخترک شنید!

_عجیب شدن این دونفر.

متین خندید: کجاشو دیدی؟ چند وقت دیگه عجیب ترم میشن.

_سلام…

ماهرخ با دیدن ارسلان سریع بلند شد و بقیه هم با دیدنش از پشت میز برخاستند.

_سلام اقا…

ارسلان کلافه بود: بشینید کاری باهاتون ندارم.

نگاه متین به دست زخمی اش ماند: اتفاقی افتاده آقا؟

ارسلان کابینت قرص ها را باز کرد: نه! این جعبه چیه؟

_صبح پستچی آورد گفت مال شماست.

ارسلان یک مسکن برداشت و با لیوانی آب سر کشید.

_چای بریزم براتون آقا؟

ارسلان با خستگی نگاهش کرد: یه قهوه برام درست کن ماهرخ. خواب از سرم نمیپره!

متین با دیدن چهره اش به خوبی فهمید که دیشب را مست بوده… چیزی نگفت و تا خواست بلند شود، یاسمین با چهره ای به مراتب آشفته تر وارد آشپزخانه شد. حتی موهایش را هم شانه نکرده بود! متین لب گزید و دخترک آرام سلام کرد بدون نگاه به کسی پشت میز کنار آسو نشست.

ارسلان نفس عمیقی کشید و بزور چشم هایش را کنترل کرد تا سمت او کشیده نشود! روی دور ترین صندلی نشست و چنگی به موهایش کشید.
ماهرخ هنوز متعجب بود و متین متاسف و خونسرد!

_آقا اگه با من امری ندارید برم دنبال کارا.

ارسلان بی حرف فقط پلک برهم کوبید.
متین رفت و یاسمین با خستگی سرش را روی میز گذاشت. آسو با نگرانی دستش را گرفت:

_خوبی؟

یاسمین لبخند تلخی زد: منتظرم قرصامو بخورم بعد برم بخوابم. چشمام داره آتیش میگیره…

ماهرخ سریع گفت: اول یکم غذا بخور بعد قرصاتو بهت میدم‌. دیر پاشدی از وقتشونم گذشته!

بعد مثل همیشه لیوانی آب جوش و عسل مقابلش گذاشت:

_اول خرما بخور.

یاسمین چیزی نگفت و ترکیب آب و عسلش را مزه کرد. ماهرخ سریع قهوه ی ارسلان را آماده کرد و مقابلش گذاشت…

_شما خوبین اقا؟ میخواین براتون نیمرو درست کنم؟

_نه فعلا همینو میخورم.

بعد فنجانش را برداشت و بلند شد:

_این جعبه م این خانمه ماهرخ. بگو برش داره…

ماهرخ با تعجب سر چرخاند و ارسلان از آشپزخانه بیرون رفت. چه اوضاعی شده بود!

یاسمین حتی سرش را بالا نیاورد که زن حرصی شد:

_منو ببین چش سفید… دوباره چیکار کردی که اینقدر اعصاب آقا خورده و اینجوری پریشونه!

یاسمین با تعجب نگاهش کرد و چند ثانیه بعد صورتش باز شد و پوزخند زد…

_اره من اعصابش و خرد کردم.

ماهرخ پلک جمع کرد و یاسمین زل زل نگاهش کرد:

_الان میخوای چیکار کنی؟ بیا تو هم مثل اربابت تحقیرم کن دیگه!

زن به وضوح جا خورد. سرش پس رفت و نام دخترک را زیر لب صدا زد!

آسو دست یاسمین را گرفت: شما که دیشب خوب بودین بعد…

یاسمین از پشت میز بلند شد:

_موضوع اینه که ما هیچ وقت باهم خوب نمیشیم. اگر هم خیلی کنجکاو شدین برید از خود ارسلان خان سوال کنید.

بغض و درد روی چهره اش خط انداخته بود اما نشان نمیداد‌. یاد گرفته بود خوددار باشد… بجنگد و اشکش را فقط خودش ببیند و خدایش…!
کسی در این خانه درکش نمی‌کرد، تهش یک درد میشد روی بدبختی هایش!

به جعبه کوچکترین نگاهی نینداخت و از پله ها بالا رفت. ماهرخ با اعصابی خراب به میز نگاه میکرد…

_هیچی نخورد!

آسو لب گزید: میخواین من اینارو براش ببرم؟ شاید تنها تو اتاقش راحت تره.

_آخه یاسمین از این اخلاقا نداشت. اصلا دلش نمیخواد تنهایی غذا بخوره یا.‌‌..

_خب احتمالا دعواشون شده تحت فشار قرار گرفته. شاید مقصر یاسمین نیست!

ماهرخ با تاسف نگاهش کرد: مقصره ولی بابت اینکه این ازدواج و قبول کرد. هیچکی بهتر از من اقا رو نمیشناسه… رابطه شون بدتر نشه، بهترم نمیشه!

_پس چرا جلوش اونجوری گفتین؟

_چون پررو میشه زبونش درازتر میشه! بعد یهو اقا روش دست بلند میکنه. روزای اول نبودی ببینی چه صحرای محشری بود اینجا.

آسو لبخند تلخی زد و بلند شد:

_حالا من یکم دیگه هم براش خوراکی میبرم هم این جعبه رو…!

ماهرخ بهش لبخند زد. انگار این دختر دلش را گرفته بود! مهربان بود و ساده… سعی میکرد در وجودش ناخالصی پیدا کند اما بی ریا تر از آن بود که بشود بهش انگی زد!

“””””””””””””””

یاسمین کلافه توی اتاق رفت و در را بست که با دیدن ارسلان درست مقابلش شوکه شد. اخم در هم کشید و سمت در رفت اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسد ارسلان کلید را توی قفل چرخاند.

یاسمین عصبی سمتش چرخید و ارسلان آمد بازویش را بگیرد که دخترک مثل برق گرفته ها پسش زد و عقب کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

میشه لطفاً یه نفر بگه که چیشده که پارت نمیزارید

لیلی
لیلی
1 سال قبل

اغا این چه وضعشه خوب پارت بزار دیگه

نیلو
نیلو
1 سال قبل

واقعا مسئول این رمان کجاست نکنه بلای ب سرش اومده؟؟؟؟؟

نیلو
نیلو
1 سال قبل

مگه سریال جیرانه ک هفته ای ی بار قراره پارت بده یعنی چی اگرم هفته ی باره بگو آدمین چند شنبه شبه و ها ب اون نویسنده خلاق هم بگو یکم شعور داشته باش پارتا رو زیاد کن

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
2 سال قبل

وای خدایا صبر ایوب بده آخه چرا تر میزنید به رمان
هوفففف

شقایق
شقایق
2 سال قبل

امشبم از پارت خبری نیست…..اصلا به درک …به جهنم که شده هفته ای یه بار….

Aram
Aram
2 سال قبل

اگر قرار نیست ک رمان ادامه پیدا کنه لطفا ب ما اطلاع بدین

ک اینجوری عین اسکلا هر شب هرشب نیایم منتظر پارت

ناشناس بدبخت
ناشناس بدبخت
2 سال قبل

امشب هم پارت نداریم.و چندتا فحش🤔🤐🤨😐😑😶😶😶😶😶

یلدا
یلدا
2 سال قبل

چه بر سر نویسنده وقت شناس و مسولیت پذیر این رمان آمده است؟؟؟؟؟
چرا کسی پاسخگو نیست ؟؟؟؟

saman
saman
2 سال قبل

نویسنده بجواب 😤😤

غزال
غزال
2 سال قبل

امشبم نمیزارین؟؟؟🥺

دنیام
دنیام
2 سال قبل

مثلا معجزه بشه پارت بزاره🚶🏻‍♀️😂

...
...
2 سال قبل

خدا کنه امشب پارت باشه

نیلو
نیلو
2 سال قبل

یعنی چی آخه سه روزه پارت نذاشتی بخدا خیلی دارن ضایع بازی در میارن خب اگه نمیتونی سر وقت پارت بدی نویسنده محترم همون اول کاری بگو من قراره نصفه ول کنم ک ما بتونیم تصمیم بگیریم بخونیم یان همه چی رو اعصابه واقعا😡💔

خطاب به نویسنده کرمالو
خطاب به نویسنده کرمالو
2 سال قبل

ریدم تو این وضع

fatemehalejamale
fatemehalejamale
2 سال قبل

سلام شب همگی بخیر
ببخشید میشه لطفا راهنمایی کنید بگید چجوری باید توی سایت نوشتن رمانم رو شروع کنم؟

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
2 سال قبل

الان که دیگه کفرم دراتا
هوففففف

Zahra
Zahra
2 سال قبل

ای بابا امشبم نیست ک اخه. چرا ایقد بی نظم شدی عزیزم

Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

ادمین محترم لطفا زمان پارت گذاری رو اعلام کنید مثلا اگر هر چهار روز یکباره بگید که ما هر شب نیایم چک کنیم

Stcjbjfdchkbjfrxj
Stcjbjfdchkbjfrxj
2 سال قبل

امیدوارم مثل خیلی نویسنده ها رمان رو نصفه کار ول نکنید خیلییی کار غیر انسانییه ، خیلی رمان جذابی دارید ، به علاقه ی طرفداراتون گند نزنین ،

دسته‌ها
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x