گردنش تقریبا داشت میشکست که چشم باز کرد و تکانی به بدنش داد. پاهایش خواب رفته و تمام بدنش گرفته بود! آخی از حنجره اش خارج شد و کمرش را صاف کرد که با دیدن سر ارسلان روی پاهایش جا خورد. اول ترسید و بعد… اتفاقات دیشب مثل فیلم از جلوی چشمانش رد شد!
نگاهش به چشم های بسته و چهره ی جدی اش کش آمد. تمام تنش با یادآوری دیشب مور مور شد. فکرش را نمیکرد او با این حجم از ابهت انقدر بدمست باشد.
تمام دیشب را ترسیده بود اما جم نخورد تا او آرام بگیرد. صدای زمزمه ها و هزیان هایش توی خواب را میشنید اما کوچکترین حرکتی نکرد.
لبخند تلخی زد و با دقت نگاهش کرد. نفس هایش منظم بود و برخلاف دیشب آرام! اگر مجبور میشد ساعت ها همینطور مینشست تا او بیشتر بخوابد.
بازوهای ارسلان پیچیده بود بهم و حتی یک پتو هم روی تنش نبود. یاسمین لب به دندان گرفت و رو تختی نازک را از همان کنار برداشت و روی تنش انداخت… داشت جانش درمی آمد از غصه و درد… ولی قلبش کمی آرام تر بود.
موهای پرپشت و سیاه او درست زیر دستش بود و میتوانست ساعت ها نوازششان کند. به کجای دنیا برمیخورد اگر ساعتی را به ستایش این حس بی پدر میگذراند؟
نفسی گرفت و انگشتانش را مشت کرد. کف پاهایش گز گز میکرد که ارسلان تکان آرامی خورد. نفسش بند رفت… از تکرار احوال دیشبش میترسید…
ارسلان با مکث پلک زد و یک لحظه سرش را بلند کرد که با دخترک چشم تو چشم شد. اخم هایش پیچید بهم و چشمهای قرمز و پوست بی رنگ یاسمین توجه اش را جلب کرد.
بلند شد و نشست. انگار سنگی بزرگ از روی پاهای دخترک کنار رفت…
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدایش هنوز خش داشت. یاسمین در سکوت سر پایین انداخت. چیزی میگفت بغضش هم درجا میشکست.
ارسلان پتو را کنار زد و نگاهی به خودش انداخت. دوباره به یاسمین نگاه کرد:
_پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
_همون دیشب که تو اومدی.
ارسلان ابرو درهم کشید؛
_دیشب؟ دیشب کجا بود؟ دیشب که من…
یادش آمد که با حالی خراب به یک مهمانی رفت و بعدش… بعدش را بخاطر نمی آورد. اثری از بوی الکل هم نمانده بود که فجایع را یادش بیندازد.
_یعنی تا صبح اینجوری نشستی و منم…
مکث کرد. یاسمین از شدت بی حالی زرد شده بود!
_یه جواب درست بده یاسمین. اینجا چیکار میکردی؟ من کجا بودم؟
دخترک با تاسف سر تکان داد و بزور پاهایش را دراز کرد تا عضلاتش باز شود. چهره اش از درد جمع شد و گردنش را با دست گرفت.
ارسلان هنوز توی فضا بود: من اصلا دیشب خونه نبودم رفتم بیرون و…
_اره رفتی پی عیاشی و بعدش مست و پاتیل برگشتی خونه. ساعت سه چهار نصف شب… وقتی اومدی یه دور متین و لت و پار کردی و هر چی هم دلت خواست بار من کردی.
سر خم کرد و زل زد به چشم های متعجب او: الان یادت اومد؟
ارسلان چنگ زد به موهایش و وایی گفت. یاسمین پوزخند زد و خواست از روی تخت پایین برود که چشم ارسلان به رد قرمز رنگ روی گردن او افتاد. چشم هایش گرد شد و مچ دستش را چنگ زد…
_صبر کن ببینم.
چانه اش را بالا کشید و به گردن دخترک خیره شد: من دیشب چه غلطی کردم؟
یاسمین با بغض خودش را عقب کشید: تقصیر تو نبود.
صبور شده بود؟ به فاصله ی یک شب؟ یک شبه دنیا برایش زیر و رو شده بود؟
_یاسمین؟
دخترک بی تاب بود اما صبور و آرام!
_پاشو برو حموم این حال از سرت بپره.
ارسلان با درد چشم هایش را بست: دیشب چیشد؟
_هیچی اومدی خونه حالت خوب نبود. کنارت موندم که بخوابی!
_همین؟
_اره دنبال چه هستی؟
_گردنت چرا…
_چیزی نیست. ناخن خودم خورد.
ارسلان خیره نگاهش کرد و دخترک بلند شد. نه طاقت دعوا داشت نه تاب بحث و جدلی تازه. خسته بود به اندازه ی چند سال فرو خوردن بغض هایش!
دستش که روی دستگیره در نشست صدای ارسلان را شنید.
_من دیشب و یادم نمیاد. نمیدونم چقدر گند زدم ولی… ولی…
یاسمین برگشت! ارسلان میخواست عذرخواهی کند؟!
_ولی چی؟
ارسلان نگاه ازش دزدید: مرسی که تا صبح کنارم موندی.
“”””””””””‘”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمانم ریده شد توش 😑بره قاطی همون دلارای مسخره
پس پارت امشب کوش ؟ مگه قرار نشد روزهای فرد بزارین.
کوپارت جدید؟
امشب پارت داریممممم
چقد کوتاه
دلم گرفت
ای کاش نویسنده بیشتر پارت بده
همینقدر کوتاااه :////
یعنی من مردم واسه ارسلان😔😔آقا بشر چقدر میتونه گوگولی و هات باشه دوتاش باهم
لامصب عجب اسم خاصي 😂😂
😂 😂 😂 😂 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 😂 🤣 🤣 🤣
گوگولی و هات کی بودی تو ارسلانننن و البته در مواقع حساس تبدیل به یه گاو وحشی میشی