شایان داشت پرونده اش را بررسی میکرد و همزمان نگاهش بین چهره ی درهم او و چشمان نگران دخترک میچرخید.
_اگه حرفام و گوش بدی زود سرپا میشی ارسلان خان.
یاسمین با امید لبخند زد اما چهره ی ارسلان باز نشد.
_فقط زودتر مرخصم کن.
شایان نگاه معناداری بهشان انداخت:
_تو بیمارستان بهت بد گذشت؟
یاسمین لب گزید و ارسلان خونسرد سرش را تکان داد: اره.
شایان لبخند کمرنگی زد: دکترت گفت اوضاعت خوبه. تمرینات فیزیوتراپی و تو خونه باید انجام بدی و داروهاتم بخوری. فعالیت سنگین و جنب و جوشم فعلا نباید داشته باشی.
ارسلان بی حوصله سر تکان داد و شایان به دخترک اشاره زد…
_مرخص شی بلکه این دختر هم دو روز بتونه بخوابه.چشماش و ببین…
سر ارسلان سمت او چرخید. گرمای چشمانش داشت ذوبش میکرد… بند احساس میانشان شده بود طنابی قطور!
شایان که با لبخند بیرون رفت ، یاسمین خجالت زده دست به صورتش کشید و روی صندلی نشست.
_چرا اونجوری زل زدی بهم ارسلان خان؟
گوشه ی پلک های ارسلان چین افتاد. دست هایش را در هم گره کرد و با آرامش پلک زد…
_یاد گرفتی چطور تو خونه ازم پرستاری کنی؟
ابروهای یاسمین بالا رفت. خندید… بی تفاوت شانه ای بالا انداخت…
_نه. به قول خودت من راهمو بزور میرم.
ارسلان کم نیاورد: اون موقع هنوز عاشقم نبودی. الان باید مثل پروانه دورم بچرخی.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد و خنده اش گرفت:
_نچایی ارسلان خان؟
_نه یکی هست که گرمم کنه.
دخترک خجالت زده از روی زیاد او تا بناگوش قرمز شد.
_یکم حیا کن ارسلان.
ارسلان لبخند کجی زد:
_چرا فکر کردی من بلدم حیا کنم؟
_چمیدونم، این روت و ندیده بودم. ماشالا همیشه یه گوله اخم رو صورتت بود یا داشتی بهم متلک مینداختی. الان چیشده؟ آسمون به زمین اومده؟
_من با دخترایی که جفتک میندازن مشکل دارم. اگه یکی خودش بیاد تو بغلم و ببوستم که…
یاسمین میان حرفش بلند شد و جلوی دهانش را گرفت…
_بخدا بخوای این قضیه رو همش به روم میاری
کلاهمون میره توهم. میشم همون یاسمین لجباز.
ارسلان حق به جانب شد: خیلی بیخود میکنی.
یاسمین درمانده لب بهم فشرد که با جمله ی بعدی او آتش گرفت…
_تازه به ماهرخ گفتم همه ی وسایل هاتو ببرن اتاق خودم. باید کوچ کنی…
_یعنی چی؟
_یعنی همین. واضع نبود؟
یاسمین ناباور گفت: یعنی تو زنگ زدی گفتی که…
ارسلان میان حرفش پرید: اره. باید به کسی جواب پس بدم؟
یاسمین عصبی شد: ارسلان؟!
_چیه؟ انتظار داری بازم منتظر بمونم که شبا به بهونه سوسک بالدار و دزد و فلان و بسان بیای تو اتاقم؟
دخترک عصبی دست به پیشانی اش کشید و دوباره روی صندلی نشست. حرف زدن با ادم یکدنده ای مثل او فایده نداشت.
_یعنی جلوی ماهرخ برام آبرو حیثیت نذاشتی. دستت درد نکنه…
_ماهرخ درک میکنه که جای زن پیش شوهرشه. تو نگران نباش.
یاسمین خواست دهان باز کند که تقه ای به در خورد و محمد داخل آمد. ساکت شد و نگاه عصبی اش را از او گرفت.
_اجازه هست اقا؟
ارسلان بدون ملایمت بهش توپید:
_در و باز میکنی میای تو بعد اجازه میگیری؟ خسته نشی یوقت.
محمد جا خورد. میان چارچوب در خشک شد و خیره ماند به چشم های برزخی او…
_اقا من…
با بالا پریدن ابروهای ارسلان، سریع سرش را پایین انداخت:
_شرمندم. ببخشید!
_کارت و بگو.
_منصور خان اومدن عیادت!
یاسمین مثل برق گرفته ها از جا پرید: وای.
ارسلان با مکث اخم کرد: منصور خان؟
_بله اقا. زودتر اومدم که بهتون خبر بدم…
ارسلان تکانی خورد: باشه. مشکلی نیست!
“””””””””””””””
پارت بعد کوووووووووووووووووو
فاطمه جان چند تا پارت دیگه مونده تا تموم بشه؟؟
معلوم نیست فعلا که تموم نشده
قشنگ بود😍👌🏻