_اینجوری به من زل بزنی خوابت میبره؟
ارسلان با مکث پلکی زد و دوباره اخم کرد. درد نسبتا کمی توی ناحیه کتف و کمر آزارش میداد. بدون مسکن و مخدر نمیتوانست بخوابد.
_از اینجا بودنت عصبی میشم. از اینکه انقدر سرکش شدی و از وضعیتم سو استفاده میکنی.
یاسمین سرش را خم کرد و زل زد توی چشمهایش. بی تعارف حرف دلش را زد…
_نگرانتم ارسلان. نمیتونم برم تو اون خونه سوت و کور تا از فکر و خیال بمیرم و دق کنم. اصلا وقتی نیستی نمیتونم تو اون خونه بمونم.
جدیتش دل ارسلان را جمع کرد. اما ساکت و صامت فقط خیره اش شد…
_چرا درک نمیکنی حالمو؟ چرا منو مثل بقیه دشمنت میبینی؟ چرا یکمم شده بین منو دیگران فرق قائل نمیشی؟
ارسلان شوکه شد. گردنش در آن پوزیشن و خیرگی خشک شد. دلش میان آن بحبوحه جمع تر شد.
_اگه انقدر از دیدنم اذیت میشی من میرم. نمیتونم بشینم زخم زبوناتو تحمل کنم و به این دلم حالی کنم که بخاطر دوست داشتنت نشکنه و دم نزنه.
حرف ناگهانی اش علاوه بر ارسلان، خودش را هم شوکه کرد. زبانش از حرکت ایستاد و نگاهش با چشمان مرد مقابلش دوئل راه انداخت. دوئلی که سرانجامش همان اعتراف خانه خراب کن بود.
ارسلان باز هم سکوت کرد و دل یاسمین داشت به فغان میفتاد. تمام توانش را جمع کرد تا اشکش نچکد. هر بلایی سرش می آمد تقصیر خود بی عقلش بود.
وقتی نگاه او کش آمد و دهانش باز نشد، چیزی به سنگینی پتک روی سرش فرود آمد. نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد…
_من میرم بیرون تو راحت بخواب. مزاحمت نمیشم.
بغض بود که مثل سنگریزه از سرازیری حنجره اش سقوط کرد. شالش را روی سرش مرتب کرد و کیفش را برداشت. سمت در که رفت ، پلک های ارسلان با درد عمیقی بسته شد.
_یاس؟
جفت پاهای دخترک از کار افتاد. ایستاد! گوش هایش انگار درست نمیشنید… پشت پلکش از هجوم اشک سوخت.
نگاه ارسلان با حسرت روی قد و قامت او چرخید.
_یه بار دیگه بگو!
“””””””””””
یاسمین بغضش را پشت لب هایش فرستاد و تنش را کمی چرخاند.
_چیو بگم؟ اینکه نگرانتم؟
_نه!
ارسلان میترسید تاب حرف های او را نیاورد و با کمر از روی تخت سقوط کند. اما دلش شنیدن میخواست. بعد از این همه عذاب و بدبختی، کمی… فقط کمی احساس حقش نبود؟!
_اون جمله رو دوباره بگو!
یاسمین شانه اش را به دیوار چسباند و با درماندگی نگاهش کرد. ارسلان اعتراف میخواست و او… کاش انقدر شجاعت داشت که به این درد پایان دهد. کاش دهان باز میکرد و خلاص میشد از این همه خودخوری!
ارسلان پلک هایش را جمع کرد: بگو یاسمین. یا بگو یا همین الان برو عمارت…
یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تنش چاقو انداخت. آب دهانش را با بغض قورت داد و کف دستش به گلوی ورم کرده اش چسبید!
ارسلان بی طاقت نگاهش میکرد. داشت از ناتوانی در پا و کمرش جان میداد… اگر توان داشت همین الان بلند میشد و با هر ضرب و زوری او را وادار میکرد به حرف زدن…
سکوت یاسمین که طولانی شد ارسلان افسار پاره کرد و صدایش بی هوا بلند شد.
_برو بیرون…
یاسمین با ترس سر بلند کرد. دیدن چشم های قرمز او برای زهره ترک شدنش کافی بود! چشم هایش را چند ثانیه بست… دلش پر بود. شاید این اعتراف کمی از بار قلبش کم میکرد!
صدای ارسلان و توانش تحلیل رفت: یاسمین؟
گلویش خشک شد. نگاهش پایین افتاد و سرش خم ماند…
_دوست دارم.
بی هوا گفت و میان کلماتش مکث هم نکرد. پلک های ارسلان ثابت ماند و دخترک اینبار با غرور سرش را بلند کرد. لرزش دستش را با مشت کردن پنجه هایش مهار کرد و مستقیم زل زد به چشم های او…
_من دوست دارم ارسلان.
لحنش دلتنگ بود اما کوچکترین لرزشی صدایش را تحت تاثیر قرار نداد. شاید این جمله صادقانه ترین حرف زندگی اش بود!
_دیگه نمیدونم چطوری باید بهت ثابت کنم. نمیدونم چیکار کنم که متوجه بشی ولی…
چهار انگشتش را روی قلبش کوبید و اینبار با اشک حلقه زده توی مردمک هایش و لبخندی کمرنگ تکرار کرد…
_خیلی دوست دارم.
“””””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ها کمه دیر به دیرم که پارت می دین آقا مثل دلارای دق ندین ما رو
چرا اینقدر کم
گلبم🥺
اخیییی🥺🚶♀️
چی شده؟؟
هیچی دیگه بهش گفت احساساتی شدم🚶♀️
تمنا نمیتونم ببخشمت:)
چرااااا؟؟؟ 😕😳
سپیدهه چرا ناراحتی از دستمم😔؟
سپیده رو نمیشناسی؟
چون خله خواهرم
گذاشتت سرکار😂
😂 😂
🚶♀️ 🚶♀️ 😕
اسکولم کرده یعنی؟؟ 😕😂
خدابگم چیکارش کنهههه انقدر فکر کردممم😠😂
😂 😂 😂
چون تو شیر ننه ندا رو خوردی من نخوردم
باید زرنگ می بودی میخوردی به منچه😌🚶♀️😂
یادته هی میرفتی خودتو برا ندا لوس میکردی الکی میگفتی سپیده گفته من شیر نمیخورم سهم منو بدین ب تمنا
آره یادمه خوب کاری میکردم خب توام ک شیر مینا رو خوردی 😂 مشکلت چیه الانن؟🙄🚶♀️😂
بجان خودم عاشقی خلی همه چی هستی🤣
آخیش بالاخره گف
پشمام
سلام. اگه ممکنه رمان بدنام ( طوفان و نسیم) بزارین
موضوعش جالبه. لطفاً
سلام. شما همه نظراتتون رو بگین من هر کدوم که شرایطش بهتر بود رو میذارم
😍😍
وایییی وایییییی گفتتتتت جون جون جونشششش😍😍😍😍😍😍😂😂😂
دوستان اگه رمان پیشنهادی خوبی دارین بگین که پارتگذاری کنم
بابا من ک بهت گفتم رفیقم رمان مینویسه توپه گفتی ظرفیت پره!؟
میتونه منظم پارتگذاری کنه ؟؟؟ یعنی هر روز
اگه میتونع بهم بگو باز همینجا
آره میتونه از اینای ک پارتاشون ی لنگ در هواست نیس مرتب مینویسه:)
عا خب خوبه
چن روز دیگه بهت خبرشو میدم
گریز از تو داره تموم میشه؟؟
نه فعلا آخه بعضی رمانا چون پارتاشون دیر ب دیر می رسه
بچها گفتن جدید بزار برامون
هر وقت پارتا طولانی شدن بدون آخرشه
فاطمه جون میشه لطفاً هر چی میزاری.یه چیزی باشه مثل الفبای سکوت و همین گریز از تو؟؟؟
باشه عزیزم
دلارای چیشد؟؟؟!
هیچی
رمان زئوس
از آرزو نامداری
منم ک فقط میگم آرزو نامداری😂
یکی دیگه عم هس
عصیان فراموشی
از نویسنده همین گریز از توعه