رمان گریز از تو پارت 146 - رمان دونی

 

 

حرف های منصور هنوز توی ذهنش بود ولی نتوانست با دخترک راجبش حرف بزند فقط میدانست که اگر بمیرد هم نمیگذارد قدمی ازش دور شود. به حرفای منصور اعتماد نداشت. این جماعت کفتار صفت نمی‌گذاشتند آب راحت از گلوی دخترک پایین رود. به محض خارج شدن از ایران کارش را تمام می‌کردند!

 

_ارسلان؟ حواست با منه؟

 

نگاهش با مکث سمت چشم های شفاف او برگشت.

 

_نشنیدم چی گفتی؟

 

یاسمین لب گزید: کلا از دیشب تو هپروتی. بزور دو کلمه حرف میزنی اونم که همش تو فضایی…

 

_خب؟

 

_پرسیدم با خواهر دانیار چیکار کردی؟

 

صورت ارسلان جمع شد: به تو چه؟

 

پلک های یاسمین لرزید و نامش را زیر لب زمزمه کرد.

 

_تو این قضایا اصلا دخالت نکن. تاکید میکنم اصلا… چون بعضی رفتارای من دست خودم نیست.

 

_حتی با من؟

 

ارسلان خیره شد به چشم های که زور میزد تا خیس نشود. سر که تکان داد ته دل یاسمین لرزید.

 

_یه چیزایی باید مثل قبل بمونه. وگرنه این رابطه جز موش و گربه بازی به جایی نمی‌رسه. الانم دلیلی نداره ناراحت باشی!

 

دست های دخترک توی سینه اش جمع شد: نه‌ ناراحت نیستم.

 

پشت بند حرفش ابروهایش را تا ته بالا داد تا چشم هایش پر نشود. ارسلان لبخند محوی زد و به نمیرخش خیره شد…

 

_یاسمین من تا حالا به هیچکس تو زندگیم جواب پس ندادم.

 

_من هیچکس نیستم ارسلان خان.

 

قلب ارسلان لرزید. کاش میتوانست گونه ی سرخش را ببوسد!

 

_باشه ولی در هر شرایطی بازم من تصمیم میگیرم چیکار کنم. قرار نیست راجب کار و بارم بخاطر احساسات تو کوتاه بیام. تو زن منی،جدای همه ی این بازیا و داستانا. اگه بخوای قاطی این چیزا بشی که…

 

_چی میشه؟ بعدش دیگه زنت نیستم؟

 

صدایش روی مدار بغض لغزید. ارسلان با درد پلک زد…

 

_بچه بازی درنیار یاسمین. من تو رو واسه آرامشم میخوام نه اینکه مثل بقیه بخاطر زندگی نکبتیم پیشم باشی. واسه قلبم…

 

سر یاسمین‌ جوری چرخید که گردنش درد گرفت. ارسلان به سرعت نگاهش را دزدید و وقتی در اتاق باز شد، با امدن متین و محمد نفس راحتی کشید.

 

 

 

روی تخت که دراز کشید نفس به جانش برگشت و دردش کمی آرام گرفت‌. شاید اگر از زور غرور نبود فریادش به آسمان میرفت. چشم که بست، سایه ی دخترک را بالا سرش حس کرد. یاسمین پتو را روی تنش انداخت و با کمی مکث ازش فاصله گرفت…

 

_خوابی ارسلان؟

 

پلک های ارسلان ناشیانه لرزید اما چشم باز نکرد: نه!

 

_عه! خب گرسنه نیستی؟ برات غذا بیارم؟

 

_نه!

 

یاسمین اخم با مزه ای کرد:

 

_باشه عنق خان!

 

لب های ارسلان کشیده شد ولی اجازه نداد لبخند محوش نمایان شود.

 

در اتاق که بسته شد به امید بیرون رفتن دخترک چشم باز کرد و سر چرخاند که با دیدن یاسمین دست به کمر مقابل در، جا خورد. گره ی اخم های دخترک کورتر شد…

 

_تو چرا بازم بداخلاق شدی؟

 

_خسته ام یاسمین.

 

_حتی واسه من؟ یعنی با منم نمیخوای حرف بزنی؟

 

ارسلان ابرو بالا انداخت:

 

_نه تو خیلی حرف میزنی سردرد میگیرم.

 

دست یاسمین‌ با تعجب از کمرش پایین افتاد. فقط نگاهش کرد که او لبخند زد:

 

_شوخی کردم!

 

یاسمین لب هایش را کج کرد:

 

_وای چقدر خندیدم.

 

ارسلان خندید: بیا اینجا…

 

_نه نمیام‌. اگه حرف بزنم و سردرد بگیری چی؟

 

ارسلان کلافه شد: شروع نکن یاسمین!

 

_نه دیگه، من میرم شما استراحت کن ارسلان خان!

 

ارسلان پوفی کشید و دخترک ادایش را درآورد…

 

_باید حموم کنی که به متین میگم بیاد کمکت. خودمم…

 

_خودت میای کمکم.

 

_نمیام!

 

ارسلان جدی شد: اون روم و بالا نیار یاسمین.

 

یاسمین شانه ای بالا انداخت و سمت در برگشت که صدای او بالاتر رفت.

 

_الان دستم بهت نمیرسه. ولی بعدا چی؟ پا میشم که… تلافی این سرکشی هاتو بهت پس میدم دیگه!

 

یاسمین لبخند زد: حالا من یکم از فرصت استفاده کنم و حرصت بدم تا بعد خدا بزرگه.

 

 

 

ارسلان با حرص پلک بست و دخترک با نیشی باز از اتاق بیرون رفت. خسته بود و بعد از سه روز بیداری و بیمارستان واقعا به استراحت نیاز داشت. چشمهایش بزور باز مانده بود که جلوی در اتاق ماهرخ را دید… زن معنادار نگاهش کرد:

 

_خسته نباشی خانم فداکار.

 

یاسمین‌ آهی کشید و تشکر کرد.

 

_ولی دارم میمیرم فقط میخوام یکم بخوابم.

 

_خب بخواب ولی وسایلات همه تو اتاق آقاست…

 

یاسمین‌ با حیرت نگاهش کرد و بعد یادش امد که چه خاکی به سرش شده…

 

_وای ماهرخ!

 

_چیه؟ مگه خودتون نخواستید؟

 

_بدبخت شدم! همین الان با این اقای خوشمزه بحث کردم و اومدم بیرون.

 

ماهرخ خندید و یاسمین‌ دست به سرش گرفت:

 

_میرم تو سالن میخوابم. دنیا که به آخر نرسیده!

 

_دیوونه ی لجباز! متین که گفت رابطه تون خوب شده! بازم خراب کاری کردی؟

 

_وااا…

 

_مگه به اقا نگفتی دوسش داری؟ دیگه این حرکات چیه دختر؟

 

چشم های یاسمین گرد شد: یعنی متین گذاشت ما برسیم و بعد بهتون اطلاعات بده؟ یعنی مهلت داد؟

 

ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد: حالا مگه چیشده؟ من غریبه ام؟

 

_نه ولی نیومده برام دست گرفتی. مگر اینکه دستم به این پسرت نرسه!

 

ماهرخ بازویش را گرفت و سمت اتاق ارسلان هل داد:

 

_دو ساعت دیگه اقا رو میبری حموم بعدم من شام میارم براتون. لوس بازی رو بذار کنار و بدون آقا اصلا نازت و نمیکشه.

 

_ماهرخ…

 

زن در اتاق را باز کرد و او را داخل هل داد:

 

_فعلا بخواب!

 

یاسمین سکندری خورد و نتوانست تعادلش را حفظ کند. نگاه ارسلان با تعجب رویش نشست و ماهرخ در را توی صورتش بست! یاسمین لبخند مسخره ای زد:

 

_خداروشکر ماهرخ نمی‌ذاره من کمبود مادرشوهر و حس کنم و همینطور مثل اینکه متین قراره جای خواهر شوهرم باشه. دهن لق و فضول…

 

ارسلان با خونسردی سرش را تکان داد:

 

_یادت نبود که وسایلت اینجاست؟

 

_یادم نبود بدبخت شدم دوستان بهم یادآوری کردن.

 

بعد هم سمت تخت رفت و آن طرفش با فاصله از او دراز کشید. انقدر خسته بود که بدون مکث چشم هایش را بست. ارسلان صدایش را شنید…

 

_الان می‌خوابیم ارسلان، ایشالا شروع کلکل و دعوا از فردا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nnn
Nnn
1 سال قبل

واقعا چه وضعشه فاطمه..
سایت چرا اینقدر بی نظم شده؟؟
یعنی نباید برای امثال منی که دقیقا از همون روز اول پارت گذاری این رمان بودیم، خوندیم و کلی نظر دادیم تا نویسنده و خودت انرژی بگیرید عرضش قائل بشید؟؟

سایه
سایه
1 سال قبل

واقعا متاسفم برای نویسنده.

Hani
Hani
1 سال قبل

هفته ای ده خط فقط ؟؟ خسته نشید یوقت همینکارا رو میکنید مخاطب از خودتون و نوشته هاتون خسته میشع و حالش بهم میخوره یا مثه ادم پارت بدید یا اینکه اول کامل بنویسید بعد منتشر کنید :///

Tamana
Tamana
1 سال قبل

😂 😂 😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x