صدایش هیچ انعطافی نداشت اما نگرانی در چشمانش دو دو میزد!
_آقا؟ فکر کنم تازه خوابش برده.
_پس چرا اینقدر میلرزه؟
_نمیدونم ولی…
ارسلان بی توجه به او و لحن ملتمسش دستش را روی تن دخترک گذاشت و آرام تکانش داد:
_یاسمین؟ صدام و میشنوی؟
پلک های دخترک تکان آرامی خورد اما جان چشم باز کردن نداشت. مثل بید زیر لایه ی ضخیم پتو میلرزید!
ارسلان عصبی شد: عقل تو سرت نیست ماهرخ؟ نباید یه خبر بدی این وضعشو؟!
_بخدا انقدر بد نبود اقا. یکم تب داشت بهش گفتم بذار به اقا خبر بدم یکاری بکنیم گفت نه خوبم. میخوابم بهتر میشم… صبح پاشدم دیگه کوره ی آتیش…
ارسلان کلافه پلک هایش را باز و بسته کرد و دستی پشت گردنش کشید.
_به دکتر خبر بده.
_نیست. هر چی زنگ زدم جواب نداد!
_پس…
مکث کرد. خودش هم ماند چه بگوید. نگاهش چسبید به دخترک و فقط لب هایش باز و بسته شد! درمانگاه بردنش ریسک بود… او دهان باز میکرد از ترس همه چیز را میگفت تا فقط از چنگش فرار کند.
چانه اش را لمس کرد و آرام جلوتر رفت. کف دستش را روی پیشانی یاسمین و گذاشت با حس دمای بدنش اخم هایش غلیظ تر شد.
_اینکه داره میسوزه ماهرخ!
_من که بهتون گفتم اقا. دست تنهام متین و فرهاد نیستن کمکم کنن…
ارسلان کمر صاف کرد: چه کمکی مثلا؟
ماهرخ با تردید گفت: گفتم دوباره پاشویه اش کنم. یه قرصی شربتی چیزی بهش بدم شاید یکم بهتر شه. دیگه عقلم جایی قد نمیده اقا…
ارسلان دست به کمر ایستاده بود و بین او و احوال دخترک چشم میچرخاند. عقل خودش هم به جایی قد نمیداد. پیش نیامده بود نگران کسی شود…
ماهرخ بلاتکلیف سمت دخترک قدم برداشت که با بالا رفتن دست او مجبور شد بایستد.
_چیشد آقا؟
خطوط صورت ارسلان از شدت عصبانیت و تردید و دودِلی در هم پیچیده بود. چهره ی زرد دخترک و تن مچاله اش دلیل محکمی برای شکستن تابوهایش نبود اما قلبش به شکل شگفت آوری داشت نرم میشد…!
تکان خوردن زبانش هم از اختیارش خارج شد.
_تو برو ماهرخ هم غذایی چیزی اماده کن هم مدام به دکتر زنگ بزن.
تردید در صدایش موج انداخت: من خودم سعی میکنم پاشویه اش کنم!
غافلگیری ماهرخ و چشم های گرد شده اش از نگاهش دور نماند. پلک زد و سر چرخاند. سمت دخترک رفت و قبل از اینکه زن اعتراض کند پتو را از روی تنش کشید.
ماهرخ بلافاصله هینی گفت و روی دستش کوبید.
ارسلان اما مات صحنه ی مقابلش پلک هم نزد… تن دخترک در تاپ مشکی رنگی نیمه برهنه بود. پتو در دست ارسلان مشت شد. نگاهش دنبال بازیگوشی بود و حس و حال عجیب و غریبش داشت برمیگشت.
_اقا؟
_این چه وضعیه ماهرخ؟ چرا لختش کردی؟
ماهرخ لب گزید: من لباساشو درآوردم که یکم خنک بشه. میدونم شما خوشتون نمیاد برید من خودم حلش میکنم.
ارسلان آب دهانش را سخت قورت داد. حرکات نامنظم قفسه ی سینه ی او و حال بدش اوضاع را سخت تر کرد. نمیتوانست رهایش کند حتی اگر مجبور میشد تمام مدت با چشم بسته پاشویه اش کند…
پتو را رها کرد و رو به زن گفت؛
_این یه چیزیش بشه من باید به منصور کلی جواب پس بدم. برو همون کاری که گفتم و بکن… نمیتونم اینجوری ولش کنم برم!
ماهرخ با تردید نگاهش کرد. عذاب وجدان چسبیده بود بیخ گلویش و نمیتوانست او را با دخترک تنها بگذارد.
یاسمین از او میترسید و اگر چشم باز میکرد قطعا شوکه میشد. کاش میتوانست لباسش را تنش کند…
_چی رو نگاه میکنی ماهرخ؟!
انگشتان زن از اضطراب بهم پیچید و قدمی جلو رفت.
لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد و جرات نمیکرد چیزی بگوید!
نگاه ارسلان با تعجب روی حرکاتش چرخید : چرا حرف نمیزنی؟! چی شده؟
_راستش…
آب دهانش را قورت داد و نفسی گرفت: میشه بُلیزش و تنش کنم بعد برم؟
تاج ابروهای ارسلان چسبید بهم و با استفهام سرش را تکان داد: چی میگی ماهرخ؟ مگه نمیگی باید خنک بشه؟
_نه یعنی…
سرش را پایین انداخت تا مقابل او، زبانش راحت تر در دهانش بچرخد.
_میدونین که چقدر حساسه. بیدار شه و بفهمه شما… اینجوری دیدینش خیلی ناراحت میشه.
ارسلان کفری شد. چشم گرد کرد و وقتی سرش را به معنای تمسخر سمت او خم کرد، قلب زن لرزید.
_تو این اوضاع با من شوخی میکنی دیگه؟
_نه بخدا آقا…
_برو بیرون!
ماهرخ با بغض و عذاب به دخترک چشم دوخت.
_ماهرخ…
تن زن لرزید. قدمی عقب کشید: چشم آقا.
وقتی در بسته شد ارسلان سرگردان میان اتاق چرخید! درست نمیدانست باید از کجا شروع کند… کلافه به دخترک نگاه کرد و بر خودش لعنت فرستاد.
_فقط مایه دردسری…
نفس عمیقی کشید و پتو را کامل از روی تنش کنار زد. چشم هایش میچرخید تا تن سفید او و جذابیت خدادادی اش دست و پای دلش را نلرزاند. اما چشم هایش از بازیگوشی و شیطنت دست نمیکشید. مرد بود و غریزه ی خفته اش داشت بعد از سال ها تنهایی و انزوا بیدار میشد. چند بار پلک زد و نفس پر حرصش را با صدا بیرون فرستاد.
_لعنت بهت دختر… لعنت بهت!
کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبید تا حواسش سر جایش برگردد.
ماهرخ کاسه ایی آب و چند پارچه روی میز گذاشته بود. ارسلان پارچه را خیس کرد و آبش را چلاند. پارچه را تا زد و روی پیشانی دخترک گذاشت. پلک های یاسمین با حس خنکای آب لرزید.
_من تو زندگیم فقط همین و کم داشتم.
زل زده بود به صورتش تا چشمش به تن برهنه اش نیفتد. عقب رفت و تشت آب را برداشت و پایین پای او گذاشت. آرام پاهایش را داخل آب ولرم گذاشت.
انگشتان یاسمین تکان خفیفی خورد. ارسلان با تعجب به لرزش تن او نگاه کرد! دستپاچه شد و سریع پتو را روی تنش کشید.
دست به کمر ایستاده بالای سرش و لب های یاسمین با مکث باز و بسته شد. ارسلان پارچه را از روی پیشانی او برداشت و آرام صدایش زد.
_یاسمین؟
دخترک گیج بود و تنش پر درد… گلویش کویر بود و حس سرمایی عجیب بدنش را منقبض کرد.
ارسلان لیوان را به لب او چسباند و چند قطره آب داخل گلویش ریخت.
_چشماتو باز کن.
عرق از شقیقه ی دخترک پایین چکید. گلویش باز شده بود و ارسلان سعی داشت زمزمه های آرام و زیر لبش را بشنود.
_یاسمین؟ بیداری؟
تکان خوردن سیبک گلویش را دید و بعد چشمهایی که با مکثی نسبتا طولانی از هم باز شد. انقدر برق اشک تویش پررنگ بود که ارسلان ناخودآگاه اخم هایش را باز کرد.
انگار توی چشمهایش طوفان به پا بود که همه چیز را در هاله ایی از مه میدید…
عقب رفت و پارچه را دوباره روی پیشانی اش گذاشت.
_خوبی؟
نگاه دخترک سمتش برگشت. هنوز در هپروت بود اما حیرت به خوبی سر تا پایش را تسخیر کرد… چهره ی ارسلان اخرین چیزی بود که در آن حال تصور میکرد.
ارسلان چشم از گوی های براق و رنگی اش نمیگرفت. انگار قرار بود با زل زدن بهش عمق وجودش را کشف کند. آشوب بود اما مقاومت میکرد تا ابهتش مقابل او زیر سوال نرود.
_فیلم بازی کردن بسه خانم کوچولو. بلند شو…
آرنجش را از روی زانویش برداشت تا بلند شود که با پیچیدن انگشتان ظریف و لرزان او دور بازویش شوکه سر چرخاند. اخم هایش بلافاصله بهم پیچید و به تقلای او خیره ماند.
_چیه؟
یاسمین جان حرف زدن نداشت. بدنش در عین داغی میلرزید. ضعف داشت و ترس هم چیزی نبود که به همین راحتی دست از سرش بردارد. تا با طنابی قطور خفه اش نمیکرد عقده هایش خالی نمیشد.
بزور خودش را روی تخت بالا کشید و کلمات توی دهان خشکش آب شد… ارسلان لیوان اب را دوباره به لب هایش چسباند.
_لازم نیست با این حال و روز زبون درازی کنی. یکم اروم بگیر بعد شروع کن…
نفس یاسمین زیر هجوم قطرات آب به حنجره اش تازه شد. حواسش پی حرفهای او نبود فقط تلاش میکرد تا خواسته اش را به زبان آورد.
_تو رو خدا… مامانمو نجات بده!
نگاه ارسلان با حیرت توی چشم های آشفته یاسمین غرق شد. صدایش را انگار از زیر آوار بیرون کشیده بودند…
_ هر کاری بگی میکنم فقط…
ارسلان کفری دست او را پس زد: جون مادرت به من ربطی نداره. این هزار بار… نجات دادنش وظیفه ی من نیست این صد هزاربار.
بلند شد و انگشت اشاره اش مقابل او تکان داد: بعدشم این وعده های صدمن یه غاز و به کسی بده که وقتی میبینش از ترس پس نمیفتی. نه منی که شدم کابوس شب و روزت و فقط موقع بدبختی به بازوم چنگ میزنی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راست میگه ارسلان
بچه ها این رکانو فقط پارت اولشو خوندم قشنگه که بخونمش؟؟؟
رملن وهم و تاوان دل چطورن؟؟؟
این رمان عااالیه من که خیلی دوسش دارم
وهم هم فوق العاده است خودم دارم میخونمش
تاوان دل هم خوبه ولی نه در حد این دوتا
مرسییی عزیزم
داره تو تب میسوزههه بازم مث سگ پاچشو میگیره😏😏
کثافت😬
اه😐
ارسلانِ سگِ وحشی😬😬😬😬😏😏😏😏😏
بازم جای حساس ،گذاشتیمون تو خماری…
نویسنده تو هم متوجه شدی ما معتاد رمان هستیم،و هیرما رو بذار تو خماری 🙄🧐💓
احساسم میگه ک
نمیدونم ض🤣🤣🫱🏽🫲🏻
خیلی لطف کردی ک
نظرتو گفتی خ😂😂❤
همه ی ارسلانا نچسبن 🤔🤔🤔😐😐😐😂😂😂💔💔💔
عهههه دلت میاد شاید ارسلان دلارای چندشو از خود راضی باشه ولی این ن😂😂قشنگ از صد کیلو متری ابهتش حس میشه 😃😅
نه این خوبه من دوسش دالم🤣🥺
ای بابا این چرا همیشه جای حساس تموم میشه یعنی چی واقعا؟؟؟