رمان گریز از تو پارت 35 - رمان دونی

 

چشم های پر و اشکی دخترک هم از غلظت اخم هایش کم نکرد. دستش را پایین انداخت و لرزش دست های او را روی پتو دید. حتی حواسش به سر و وضعش هم نبود و تلاش نمیکرد تا خودش را بپوشاند‌‌. فکرش پیش آن نامه جا مانده بود‌…

لب هایش با بغض روی هم قفل شد و پتو را بیشتر به چنگ کشید. گردنش خم شد و چشمش روی گلهای پتو میچرخید. زبانش اما غلاف شده بود… حرفی نداشت وقتی ترس روی روح و روانش حکمرانی میکرد!
ارسلان کلافه از سکوت غیر قابل انتظار او جلو رفت و سمتش خم شد. یاسمین تکان نخورد… سرش پایین بود و نفس هایش کند…

_الان حرف نمیزنی که منو تحت تاثیر قرار بدی؟

یاسمین بی حوصله چشم از او گرفت و خواست دراز بکشد که چانه اش میان انگشتان او گرفتار شد. فک دخترک سفت شد و چانه اش توی دست او لرزید. بغض داشت رگ و پی اش را میسوزاند…

ارسلان با حرص گفت: وقتی مظلوم نمایی میکنی دوست دارم خفه ات کنم‌. این چشمهای لعنتی تو، رو من هیچ اثری نداره دختر کوچولو.

_باشه.

صدای دخترک بزور از ته حلقش بیرون زد. لحنش آنقدر آرام و خسته بود که دست ارسلان بی اراده سست شد. دمای بدنش هنوز نامتعادل بود و میلرزید.

_تو خیلی آدم ترسناکی هستی‌ منم یه دختر بدبختم. تو خیلی قدرتمندی زورتم به همه میچربه. حالا ولم می‌کنی؟!

دست ارسلان پایین افتاد و یاسمین پتو را تا زیر گردنش بالا کشید. جان نداشت حرف بزند… سر چسباند به تاج تخت و چشمهایش را بست! دیگر
توانی برای جنگیدن با او نداشت…

ارسلان دست مشت کرد و قدمی عقب رفت. نمی‌توانست تنهایش بگذارد اما کاسه ی صبرِ غرورش داشت لبریز میشد. نفس های دخترک دوباره سنگین شد و دانه های کوچک عرق روی پیشانی اش نشست…
لب هایش از شدت خشکی ترک خورده بود.
ارسلان کلافه پشت گردنش را فشرد. لحنش از نفس های یک درمیان دخترک سنگین تر شد.

_پاشو ببرمت دکتر.

گونه های یاسمین به سرخی میزد‌. لبخند تلخی زد و وقتی پلک زد چشمهای سبز و کشیده اش خمار تر شده بود.

_میخوای حالم خوب شه که بعدش بیشتر عذابم بدی ارسلان خان؟!

نگاه او روی چشمها و لب هایش دقیق تر شد. اخم هایش درهم رفت و مشتش سفت تر شد‌.

_عذاب و نمی‌دونم اما بهم گفتن زنده نگهت دارم.

_کاش بهت میگفتن بُکشیم. کاش روز اول میکشتیم. کاش…

لب هایش دوباره بهم چسبید و زبانش قفل شد. پلک هایش که روی هم افتاد ارسلان با نگرانی سمتش هجوم برد و صورتش را در دستانش قاب کرد.

_یاسمین؟

تنش در عرض چند ثانیه خیس عرق شده بود. سرش خم شد روی دست ارسلان و تمام عصبانیت او پرکشید. چند بار صدایش کرد و ضربه ایی آرام به گونه اش کوبید…

لحظه ایی حس کرد تنش سرد شد. پتو را کنار زد و با نفس عمیقی بازوهایش را لمس کرد. با وحشت نگاهش کرد و… همان لحظه ماهرخ داخل آمد.

ارسلان مکث نکرد: باید ببریمش دکتر ماهرخ. زود باش…

زن سراسیمه وسایل را روی میز گذاشت و خودش را به دخترک رساند. ارسلان کمک کرد تا لباس دخترک را تنش کند و بعد تن ظریفش را به آغوش کشید و سمت در رفت. ماهرخ لال شده بود و نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد… فقط صدای او را شنید که گفت “عجله کن ” و بعد با تمام توانش دنبالش دوید…

*****

نگاه ارسلان به یاسمین بود و هیچ چیز از حرفهای مرد مقابلش نمی‌فهمید. پرستار سِرم را وصل کرد و بعد از چک کردنش از اتاق بیرون رفت. ماهرخ کنار دخترک نشسته و دستش را نوازش میکرد…

_گوشت با منه ارسلان؟

ارسلان به سختی چشم از چهره ی رنگ پریده ی دخترک گرفت و روی صندلی نشست. دکتر مقابلش نشست و لیوان یکبار مصرف چایی را روی میز گذاشت.

_چت شده پسر؟

_این دختره دیگه داره اعصابم و خرد می‌کنه.‌

لحنش آنقدر صریح و سریع بود که نگاه مرد ناباور به درماندگی اش ماند. عقب رفت به صندلی تکیه کرد.

ارسلان موهایش را چنگ زد: می‌خوام به منصور بگم از پسش برنمیام و تحویلش بدم. خسته شدم… خستم کرده. هر روز یه اتفاقی میفته… آرامش نذاشته برام!

شایان لبخند کمرنگی زد و چشمش سمت دخترک چرخید. لبخندش پررنگ تر شد! ارسلان عصبی میشد، طوفان به جانش میزد، خونسردی اش امان اطرافیانش را میبرید اما هیچ وقت از خستگی دم نزده بود. آسمان هم به زمین می آمد کسی نمیتوانست اینطور درمانده اش کند. یاسمین شاید یک معجزه بود… یک نور… شاید هم بارانی پربرکت…!

لیوان را سمتش هول داد و نگاه ارسلان به بخار بلند شده از چایی چسبید. لیوان را برداشت و یک نفس سرکشید. تمام جانش سوخت… نفسش رفت و گلویش به خس خس افتاد. چشم بست و لعنتی بر خودش فرستاد! از پس یک دختر بچه بر نیامده بود…

چهره ی شایان جمع شد: میخوای خودتو بکشی راه های دیگه ایی هم هست. این چه کاریه پسر؟

ارسلان آب دهانش را قورت داد: میخوام به منصور بگم…

_تو اینکارو نمیکنی!

چشم های او باز شد. شایان با اخم به دخترک اشاره زد: تو به این دختر رحم میکنی بقیه چی؟ آدمن؟ زیردستای منصور آدمن؟!

ارسلان خندید: الان بنظرت من آدمم؟!

شایان ساکت شد. درماندگی در لحن او بیداد میکرد.

_من و منصور تربیت کرده. آدمای جدیدشو میفرسته من تربیت کنم. اونوقت به من میگی آدم؟ فرقم چیه باهاشون؟

شایان رک و راست گفت: فرقت یه جفت چشمیه که تا حالا رو کسی هرز نپریده.

ارسلان آهانی گفت و خنده اش بلند تر شد. حالش خراب بود و نمی‌توانست تمرکز کند.

چشم های شایان توی صورتش دو دو زد: عقلت و از دست نده. باشه؟

_یاسمین دختره ارجمنده.

زبان شایان در لحظه لال شد. دهانش باز ماند و چشمش روی او خشک شد! ارسلان لبخند تلخی زد و پشت پلکش را فشرد.

_یعنی چی؟ مگه…

_نپرس.‌ فقط بدون تا مثل زالو همه ی خون این دختر و مک نزنن، ازش دست نمیکشن. کشتنش دست من نیست، زنده موندنش هم همینطور. منصورم دست از سرش برداره، خشایار و شاهرخ نمیذارن آب خوش از گلوش پایین بره.

شایان پلک هم نمی‌زد. ارسلان ادامه داد: خودش که کلا خیلی خوشحاله. نمیدونه کجا گیر افتاده. همش درگیر فرار کردن و این چیزاست… الانم بند کرده بهم که مادرشو نجات بدم. کلا تو فضاست.

_مادرش مگه…

_زنده ست. بعد از مرگ ارجمند خر احمد شده  و زنش شده. الانم اونا گروگان نگهش داشتن تا یاسمین و برگردونن. اینم چند روزه چوب کرده تو شلوار من که مادرم و نجات بده. انگار بچه بازیه…

شایان با ناباوری چشم هایش را باز و بسته کرد. هضم این حجم کم از اطلاعات هم برایش آسان نبود. دست به پیشانی اش کشید و بین دو ابرویش را محکم فشرد.

_خودش چی؟ میدونه که…؟

_نه. از خودش فقط اسمشو بلده. حتی نمیدونست باباش دقیقا چیکارست و الان تنها بازمانده شه.

شایان عصبی خندید: چقدر همه سعی کردن جای ارجمند و بگیرن و نتونستن. پای منصور لب گوره ولی بازم بیخیال نمیشه!

ارسلان در سکوت به دخترک نگاه کرد. کاش میشد چشمهایش را باز کند… کاش از اطرافش آگاهش میکرد!

_تو نمیتونی کمکش کنی؟

ارسلان پوزخند زد: چیکار کنم مثلا؟ فراریش بدم؟

شایان خودش را جلو کشید: تو دستت به خیلی جاها بنده ارسلان. الان همه به جای منصور تو رو قبول دارن و…

ارسلان میان حرفش پرید: دیگه اینو جایی نگو. هیچ وقت نگو!

بلند شد و سر شایان هم بالا رفت. ارسلان سمت دخترک قدم برداشت و به سِرمش نگاهی انداخت: حالش خوب میشه دیگه؟

شایان کنارش ایستاد و نبض یاسمین را چک کرد. ضربانش متعادل شده بود…

_اگه فشارش از ترس بالا نره یا یهو تب نکنه آره. خوب میشه! شما چی؟ تضمین میدی خوب بمونه؟

ماهرخ با بغض نگاهش کرد: خودم کنارش میمونم فقط دیگه اینجوری نشه دکتر.

شایان لبخند تلخی زد: حواست به خورد و خوراکش باشه ضعیف تر از این نشه‌.‌

_دو سه روزه درست و حسابی غذا نمیخوره. همش تو لاک خودشه… بزور چند کلمه حرف میزنه.

شایان نفس عمیقی کشید و سمت میزش رفت.

_براش چند تا تقویتی می‌نویسم مرتب بهش بده.

ماهرخ چشمی گفت و کنار او رفت تا بهتر متوجه دستوراتش شود‌. ارسلان اما همچنان بالای سر یاسمین ایستاده و خیره اش بود. هربار که نگاهش میکرد، معصومیت چهره و وجودش مثل سیخی داغ قلبش را میشکافت تا بیشتر از قبل به فکر نجاتش بیفتد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
2 سال قبل

ارسلان اینقدر مث بز واینسا هی بر وبر نیگا کن…یه حرکتی بزن بابا …حوصله مون پکید….کی میخوای گاردت رو بیاری پایین…الان کاری نکنی شاهرخ میاد قاپشو میدزده …..

Tamana
Tamana
2 سال قبل

هعییی
چخبرهه؟؟؟
ماهیچی نمیدونیم از رمان🤦‍♀️🤦‍♀️

Mehrsa
Mehrsa
2 سال قبل

خوب بید

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

کاش زودتر جرقه عشق بینشون زده بشه.

Nahar
Nahar
2 سال قبل

کم بود💔🙄

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

میشه عکس یاسمن و ارسلان و متین و ماهرخ و فرهاد و بزاری ؟ 😓😐

زلال
زلال
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

🤣🤣🤣شایان و شاهرخ و دارو دسته دیگه رو جا انداختی

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  زلال

😂😂😂 ادمای ارسلان چی پس؟؟ اوناهم عکساشونو باید بذارن😂

Rom
Rom
2 سال قبل

هیی خداااا ۲۴ ساعت وایسا ک یه دقیقه ی تموم بشه😪 فقط رفتن دکترر همین

ادمین واقعا میشه بگی چرا این جوری میزاری؟

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Romina jahandoust
ghazal
ghazal
2 سال قبل
پاسخ به  Rom

از ارزوی عروسک ک بهتره حداقل

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x