رمان گریز از تو پارت 57 - رمان دونی

 

قلاده دور گردنش اجازه ی حرکت را ازش گرفت و با بلند شدن صدایش قلب یاسمین تکان محکمی خورد.

_چرا داد میزنی عوضی؟ خفه شو… دهنت و ببند.

با حرص پایش را روی زمین کوباند و جانور با دیدن او سعی کرد قلاده را پاره کند.

_مثل صاحبت وحشی هستی لعنتی.

بعد هم بی توجه خواست به راهش ادامه دهد که با دیدن فرد روبرویش نگاهش میان حیرت خشک شد.

متین لبخند زد و یاسمین سریع به خودش آمد: چرا همیشه مچمو میگیری؟

سگ انگار با دیدن متین آرام گرفت که صدایش قطع شد.

_من حواسم به حیاط نباشه که اقا دارم میزنه. تو بگو نصف شبی اینجا چیکار می‌کنی؟

_میخواستم بیام خونه ی شما؟ دست رییست و دیدی به چه روزی افتاده؟

ابروهای متین با تعجب باز شد و ناگهان یادش افتاد که توی درگیری ارسلان صدمه دید اما انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که حتی نتوانست بپرسد چه شده.

_خیلی زخمش عمیقه؟

یاسمین سرش را پس کشید: ندیدی واقعا؟ جر خورده دستش‌… خوبه رگش پاره نشده.

متین نگران شد و دخترک پر حرص ادامه داد: با باند براش بستم ولی خونریزی داره، بخیه میخواد. زنگ میزنی به دکتر؟

متین با مکث به ساعتش نگاه کرد: الان که… بذار خودم بیام ببینم چیکار میتونم بکنم!

با دیدن برق نگرانی توی چشمهای دخترک با تعجب پلک جمع کرد: تو واسه آقا نگرانی؟

_نخیر‌.

جواب ضربتی یاسمین متین را به خنده انداخت.

_چیه؟ من بخاطر اون غول تشن باید ناراحت بشم؟ نگران؟ واسه اون…

_باشه قانع شدم.

لحن پرخنده اش کفر دخترک را درآورد و یاسمین بی ملاحظه مشت محکمی به بازویش کوبید‌.

_خودتو مسخره کن پررو. اون اربابت که با همه دشنمه نذاشت به دکتر زنگ بزنم حداقل تو یکاری بکن.

_الان عصبی میشه یاسمین. بدنش مقاومه تا صبح میتونه صبر کنه…

_ببر نیست که آدمیزاده‌. حالا شاید آدم نباشه ولی دیو نیست که…

کلمه ها از ذهنش پر کشیدند و زبانش بسته شد که صدای خنده ی متین بالا رفت.

_از دست تو دختر.

یاسمین لبخند پررنگی زد. این پسر با همه ی ادم های دور و برش فرق داشت‌. مهربان بود و چشم پاک… ذاتش مثل مادرش ناخالصی نداشت.

_تو چرا اینقدر خوبی متین؟

متین با انگشت روی گونه‌ی لطیف او کوبید: چون تو هم خوبی… نمیشه باهات بد رفتاری کرد.

_یعنی تو این خونه فقط اربابت مشکل روحی روانی داره؟

چشم های او فراری شد: اینطوری نگو راجبش. فقط زیادی تنهاست.

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: ماشاالله چقدرم طرفدار داره.

متین برای فرار از بحث ارسلان به راه دیگری زد: مامان بهت گفت راجب فرهاد باهاش حرف بزنی؟

_چرا شما فکر کردین که ارسلان حرف منو گوش میده؟

_چون بخاطر تو بیرونش کرده.

یاسمین جا خورد و متین لبخند زد: یه سری معجزه ها از دستت برمیاد شاید خودت متوجه نشی ولی این خونه قبلا قبرستون بود.

_الانم هست. چه دخلی به من داره؟ فکر کردین من قلم جادویی دارم؟

_نه یه زبون دراز جادویی داری‌.

یاسمین مشت دیگری به کتف او کوبید و خودش هم خنده اش گرفت. سرش چرخید سمت عمارت و زبان توی دهانش با دیدن قامت ارسلان جلوی در با دست هایی مشت شده به کام چسبید‌.

نفسش رفت و انگار متین هم متوجه شد. صاف سرجایش ایستاد و آرام زمزمه کرد: برو یاسمین.

_چند درصد احتمال داره خفه ام کنه؟

گردن متین با تعجب چرخید و چشم های گردش لبخند دخترک را نمایان کرد‌.

_نخند میگم برو… بامزه بازی درنیاریا.

یاسمین با آرامش پلک زد و شیطنت وار به بازوی او کوبید: شب بخیر متین جون.

صدایش انقدر بلند بود که راحت به گوش ارسلان رسید. متین با استرس گردن صاف کرد و با چشم غره ی غلیظی برای دخترک سمت سوییت قدم برداشت.

دخترک بی خیال سمت ارسلان قدم برداشت و صدای بهم خوردن دندان های او نشنید. لبخند دلربایش را به رخ کشید و مشت شدن دست ارسلان زخمش را تحریک کرد تا خون از باند بیرون بزند.

سکوت کرده بود اما صورت ملتهبش حرف از آشوب درونش میزد که هر لحظه ممکن بود فوران کند.

یاسمین با بدنی چرب مقابلش ایستاد و سعی کرد استرسش را پشت لبخند و زبان درازش پنهان کند.

_چیشد آقای غول؟ خوابت نبرد؟

ارسلان با مکثی نسبتا طولانی سرش را کج کرد. لبخند یاسمین پس رفت و وقتی او یک دسته از موهای رهایش را میان انگشتانش گرفت ترس مثل خوره به جانش افتاد.

صدایش ته جانش سقوط کرد: ول کن موهامو…

_میخوای حرص منو دربیاری نه؟

یاسمین با تعجب به رنگ سرخ مردمک های دو دو زن او خیره شد: معلومه که نه من فقط…

_پس این کارا برای چیه؟ نصف شبی میای تو حیاط که متین و ببینی و…

_هیچ معلومه چی میگی دیوونه؟

ارسلان نفس کشید. عمیق و آرام… انگار میخواست خشمش را با دم و بازدمش مهار کند.

_اون دفعه هم بهت گفتم حق نداری با متین و فرهاد خوش و بش کنی؟ نگفتم؟

یاسمین بغض کرد: همه باید مثل تو منزوی و تنها باشن که خوشت بیاد؟

ارسلان حرص زد: یاسمین…

_اصلا به تو چه؟ متین دوست منه. میخوای تنهایی اینجا بپوسم؟

ارسلان لب باز کرد چیزی بگوید که با دیدن چشمان نم دار او حرف ها از پشت لبش پس رفت. موهای دخترک از میان انگشتانش سر خورد و یک قدم عقب رفت.

_هر چی میگم فقط گریه کن. باشه؟

_چند ساله همه بهم زور گفتن و محدودم کردن الان نوبت توعه؟ خوبه از چشمات بیشتر به متین اعتماد داری.

ارسلان اخم درهم کشید: اولا من همه نیستم که جمع می‌بندی. دوما به هیچکس جز خودم اعتماد ندارم…

_بدبخت منزوی. یکم رو روح و روانت مریضت کار کن.

اخم های ارسلان با تعجب باز شد و بعد فقط صدای کوبش قدم های او را شنید. قلبش میان سینه اش به تکاپو افتاد. دوباره همان حس های عجیب داشت گریبانش را می‌گرفت…

_تو دنبال شر میگردی یاسمین فقط میخوای آتیش بسوزونی.

یاسمین با نیشی باز سینی را از او گرفت: اینجوری نگو ماهی جونم. دوست داری با این پا دردت این همه پله رو بالا و پایین بری؟

_من ده بار میرم و میام ولی تو نرو شر درست نکن.

_چه شری؟ اون سری مگه رفتم چیزی شد؟ سینی و میدم میام دیگه. تازه میخوام راجب فرهاد باهاش حرف بزنم.

پشت بند جمله اش پلک زد و لبخند دندان نمایی تحویل او داد. ماهرخ با تردید نگاهش میکرد که همزمان متین هم وارد آشپزخانه شد.

_چطوری آتیش پاره؟

با دیدن سینی خوراکی توی دست او چشم هایش گرد شد: تو میخوای بری باشگاه؟

یاسمین با لبخند سر تکان داد: بخاطر پاره ایی از مسائل باید برم خودشیرینی.

ماهرخ محکم روی دستش زد: دیدی گفتم؟ بذار سرجاش سینی و… نمیخواد تو به من کمک کنی.

_وا… ماهی؟!

_کوفت ماهی. اون یه ساعت میخواد ورزش کنه تو میری اعصابشو خرد میکنی.

یاسمین سینی را محکم گرفت و از کنار متین به سرعت رد شد. متین خندید و ماهرخ به گرد پایش هم نرسید. فقط صدایش را شنید.

_نگران نباش. من با مهربونی با آقای دیو برخورد میکنم.

نگاه ماهرخ با نگرانی دنبال او می دوید که متین بازویش را گرفت: بیا اینقدر حرص نخور.

_میره عصبیش میکنه.

_یه خبر برات دارم توپ… بعد دیگه انقدر حرص نمیخوری.

ماهرخ با تعجب مقابلش نشست و متین خیاری از ظرف برداشت و گاز زد.

_چیشده؟ راجب همین ولوله ست؟

متین بی اراده خندید: اره دیگه چند وقته کل خبرای اینجا راجب یاسمینه.

_خب جون به سرم نکن‌. بگو…

متین مکثی کرد و صدایش را پایین آورد: منصور به ارسلان گفته باید با یاسمین ازدواج کنه.

_چی؟

متین سریع اطراف را پایید: یواش مامان.

ماهرخ داشت سکته میکرد: این دیوونه بازیه. یعنی چی ؟ یاسمین چه ربطی به آقا داره آخه…

نفس بند رفت و تند سرش را تکان داد: آقا قبول نمیکنه. نه امکان نداره.

متین پوزخند زد و انگار رفتارهای ارسلان در این مدت گویای چیز دیگری بود. مطمئن بود او به راحتی دخترک را رها نمیکند.

*********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

ماهی خبر نداره یاسی دل اقا قئله روبرده

Nahar
Nahar
2 سال قبل

دیروز کم امروز کمتر اگه خواستی دیگه ننویس🥺

سایه
سایه
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

دقیقا

Mobina
Mobina
2 سال قبل

هر روز کمتر خب؟؟؟؟

حنا
حنا
2 سال قبل

خوشمااان آمدد

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  حنا

خدا را صد هزار مرتبه شکر که خوشتان آمده بانو

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x