یاسمین چشم هایش را مالید و وارد آشپزخانه شد که با دیدن متین و رنگ پریده اش سر جایش ایستاد. موبایلش دستش بود و انگار سعی داشت با کسی تماس بگیرد… دست هایش میلرزید و همین باعث شد تا دخترک با استرس نامش را صدا کند.
_حالت خوبه؟
متین به ضرب سر بلند کرد و با دیدن یاسمین اولین جمله ایی که به مغزش خطور کرد را پرسید.
_آقا رو ندیدی؟ نمیدونی بیدار شده یا نه؟
_وا… آقاتون وقتی بیدار میشه پیش من ساعت میزنه؟
با دیدن نگاه برزخی متین شانه ایی بالا انداخت و سمت یخچال رفت: من از کجا بدونم اخه؟
هنوز خواب آلود بود و حال و روز او را درک نمیکرد. بدون توجه به چهره ی درهم متین و مشت شدن دست هایش لیوانی اب برداشت و خواست از اشپزخانه بیرون برود که با ماهرخ سینه به سینه شد.
زن با تعجب به دخترک نگاه کرد: بیدار شدی؟
_نه اومدم آب بخورم. شما چرا این موقع صبح بیدارین؟
ماهرخ لبخند گذرایی زد و نگاهش به متین چسبید: چیشد مادر؟ خبری نشد؟
متین عصبی گفت نه و انگار خواب هم از چشمهای دخترک پرید. نگاهش با تعجب بین آن ها چرخید و قبل از اینکه چیزی بپرسد ماهرخ بازویش را گرفت. لبخندش تلخ بود و همین دل یاسمین را شور انداخت.
_چیزی شده؟
_نه تو برو بخواب.
_چرا دست به سرم میکنی؟ خب بگید چیشده؟
متین کلافه شد و نزدیک بود سرش را توی دیوار بکوبد. حتی حواسش نبود که صدایش را برای دخترک بالا نبرد…
_تو این شرایط تو دیگه ولمون کن یاسمین. برو تو اتاقت…
یاسمین با حیرت سر چرخاند و دیدن اخم های بهم پیچیده او کافی بود تا بغض به گلویش بپرد. انتظار این رفتار را از او نداشت و هضمش برایش کار ساده ایی نبود. احساساتش همان شیشه ی ترک خورده ایی بود که با وزش بادی سبک هم خرد میشد…
ماهرخ با نگرانی دست دخترک را گرفت و بیرون برد: اوضاع خوب نیست یاسمین برو تو اتاقت و امروز اصلا بیرون نیا.
_چرا با من مثل یه ادم اضافه رفتار میکنین؟
_شروع نکن سر صبحی. میگم شرایط خیلی بده… فرهاد دو روزه گم و گور شده هیچ خبری ازش نیست. چرا متوجه نیستی؟
_یعنی چی گم شده؟
ماهرخ عاصی شد: ول کن. تو برو بخواب دیگه… ارسلان خان امروز از همه ی روزا بدتره. برو که ترکشش تو رو نگیره.
یاسمین دلخور چشم از او گرفت و بدون گفتن چیزی سمت پله ها رفت. پایش روی اولین پله هم نرفته بود که با صدای قدم های تندی که انگار پایین می آمد همانجا ایستاد. ارسلان از شدت آشفتگی حتی متوجه ی حضور او نشد.
_داستان چیه ماهرخ؟
ماهرخ با بغض لبش را گزید: فرهاد گم و گور شده اقا انگار…
صدایش تحلیل رفت. باقی جمله اش میان پیچ و تاب بغضش گم شد و ارسلان گیج به چهره ی متینی نگاه کرد که یک دنیا غم روی شانه هایش سنگین شده بود.
_معلومه چه خبره؟ چرا بیدارم نکردی؟
متین سری تکان داد و چهره ی کدر و چشمهای تاریکش قلب همه را لرزاند. یاسمین خواب از سرش پریده به نرده ها چسبیده بود و تکان هم نمیخورد.
_با توام متین.
با صدای فریاد ارسلان پاهایش سست شد. سردش بود و حالا ترس هم مثل زالو افتاده بود به جانش…
متین با مکث جلو رفت. سرش بالا بود و نگاهش پایین… نه حرفی برای گفتن داشت نه چیزی برای جنگیدن.
_باید بریم بیرون اقا. میگم بهتون…
ارسلان با همه ی استواری اش نزدیک بود از هم بپاشد. دلیل حال و روز برایش روشن بود… حدس که نه داشت به یقین میرسید. شاید اگر دهان باز میکرد صدای فریاد های عصبی اش گوش همه را کر میکرد.
زانوهای لرزانش را بزور وادار کرد تا حرکت کند و وقتی او بیرون رفت، متین رو به ماهرخ و یاسمین تاکید کرد: اصلا از ساختمون بیرون نیاین. احتمالا محافظا بیان تو باغ مستقر شن.
قلب ماهرخ ریخت اما با بیرون رفتن او فرصت نکرد چیزی بگوید. یاسمین ولی خشک شده بود…
_ماهی…
چشم های پر آب زن چرخید و تا او پرسید چیشده بغضش ترکید. حرف زدن شده بود عذاب الهی… میترسیدند زبانشان به گفتن چیزی بچرخد و بعد حقیقت پیش چشمشان جهنم بسازد…
*********
جلوی در اصلی عمارت ایستاده بودند و همه ی وجودشان شده بود چشم و چسبیده بود به جسدی که یک درصد باور نمیکردند فرهاد باشد. بدنش متلاشی شده بود و خونش هنوز سرخ بود و تازه… شکنجه اش کرده و بعد… مغزش را با گلوله پوکانده بودند.
متین جان میکند تا اشک نریزد… لبخند های فرهاد یک لحظه هم از مقابل چشمانش دور نمیشد. رفیق بودند… سال ها. پنج سال باهم این راه کثیف را طی کرده بودند و حالا… بوی لجن همه ی وجودش را پر کرده و نمیتوانست درست نفس بکشد.
ارسلان اما… هنوز خونسرد بود. نفس میکشید… آرام و بی صدا… حرف از دهانش بیرون نمی آمد. سه قدم با جسد فرهاد فاصله داشت و خیره شده بود به چشم های باز و بی فروغ او…
انگار آن گلوله توی قلب خودش بود. اما جان داشت و میتپید. دیدن این صحنه برایش تکراری بود اما هربار یک جان ازش کم میشد. تعجب میکرد از زنده ماندنش… از این سگ جانی و قلبی که خسته نمیشد از تپیدن.
روزی صدبار میمرد اما باز هم چشم باز میکرد. دم میگرفت و بازدمش با دردی وحشتناک از وجودش رها میشد. کاش یکی از این گلوله ها مغز خودش را میپوکاند…
فاصله اش با جنازه به صفر رسید و روی زانوهایش خم شد. با لبخند تلخی به چهره ی او نگاه کرد و آرام پلک های بازش را با کف دست بست. فکش منقبض شد اما باز هم نتوانست چیزی بر زبان آورد.
_آقا…
سرش با مکث سمت متین چرخید و همان لحظه ماشینی درست کنار جنازه توقف کرد. دست های ارسلان مشت شد و وقتی روی پا ایستاد قامت شاهرخ را دید با لبخندی که چند سال قبل میان همان فاجعه روی صورتش دید و…
محافظ های او کمی عقب تر ایستاده بودند و ادم های خودش دور تا دورشان…
هنوز خونسرد بود. از جایش تکان نخورد و دست هایش را روی سینه اش جمع کرد. شاهرخ باید تا قیامت صبر میکرد تا تسلیم شدن او را ببیند…
عینکش را از روی صورتش برداشت و ارسلان تیر اول این جنگ نرم را پرتاب کرد.
_اومدی اینجا که از کاردستیت تعریف کنم؟ هنر کردی؟
شاهرخ پوزخند زد و وقتی قدم جلو گذاشت ارسلان بیرحمانه گفت: کشتن آدمی که من خودم قرار بود کارش و تموم کنم، چقدر برات هزینه برداشت؟
ابروهای شاهرخ جمع شد. با تعجب به جنازه نگاه کرد و لبخند ارسلان و چشم های براقش تکلیفش را روشن کرد.
_هنر کردی شازده. زحمتمو کم کردی دستت درد نکنه.
شاهرخ با مکث خندید. ارسلان سر تکان داد: خوشحالم که خوشحالی حالا میتونی این هنرت و جمع کنی ببری. خواستی آتیشش هم بزنی بگو خودم برات هیزم بیارم…
شاهرخ دندان روی فشرد و از روی جنازه رد شد و سینه به سینه ی او ایستاد.
_آتیشش میزنم فیلمش برات میفرستم فقط این آتیش خیلی قراره شعله بکشه. میفهمی که منظورم و…
ارسلان لبخند زد: منظورت لعبتیه که از چنگت درآوردم و هنوز داری بابتش میسوزی؟
شاهرخ داشت آتش میگرفت: یاسمین مال منه. تو که به غارت کردن عادت داری… حرومزادگی تو خونِته.
ارسلان سر خم کرد و چشم های تاریکش حال شاهرخ را خراب کرد اما خودش را نباخت.
_کشتن محافظت کمترین هنر من بود. مونده تا ببینی چقدر میتونم اشغال باشم ارسلان خان…
پلک های ارسلان جمع شد و حرص شاهرخ با دیدن لبخندش درآمد. میترسید و این در تمام اجزای چهره اش بیداد میکرد.
سر جلو برد و طوری که فقط خودشان بشنوند زمزمه کرد: سازمانی که پشتت وایستاده هنوز نمیدونه دختر کامران ارجمند زنده ست. کنجکاوم اگه بفهمن مهم ترین مهره شون مخفیش کرده چیکار میکنن!
لبخند زد و سرش را پس کشید؛ شاید دوره قدرتت داره ته میکشه ارسلان خان. اون دخترم بیچاره هم که تلف میشه.
نگاهش روی جنازه فرهاد چرخید و ادامه داد: فقط تهش جز محافظت جسد لعبتت هم میمونه رو دستت!
ارسلان با مکثی طولانی سر تکان داد. خندید… بی مهابا و بلند. مثل او صدایش را پایین برد و شمشیرش را تیز تر کرد…
_اما تو هم انگار از یه چیزایی بی خبری.
لبخندش شده بود زهر هلاهل اما برای به دست گرفتن میدان کافی بود.
_اینکه سازمان هیچ وقت نمیتونه به زنِ مهم ترین مهره اش آسیب بزنه. حتی اگه اون زن دختر کامران ارجمند باشه…
جفت پلک های شاهرخ پرید. قلبش توی دهانش آمد و نفسش با حالت بدی از سینه اش بیرون میزد.
ارسلان عقب رفت و با آرامش پلک زد: خبرش تا چند روز دیگه همه جا میپیچه فقط صبور باش…
دست هایش را باز کرد و ادامه داد: منصور بدون مهمونی منو داماد نمیکنه خوشحال میشم با پدر عزیزت تشریف بیاری.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییی بیچاره فرهاد
نههههههه فرهاد نباید بمیره😭😭😭😭😭
چرااااا خدااااااا کاش این شبیهش باشه نویسنده تروخدا بعد یجوری بنویس که فرهاد بیاد تو داستان😭😭شده اخرین پارت😭😭
چقد دلم واس فرهاد سوخ خیلی گنا داش 😓😭 ولی ارسلانم خوب شاهرخو سوزوند عا
بی گناه بود فرهاد🥺
الکی کشته شد🥺
وای عجب حرکتی زدی ارسلان😍😍
آفرین ارسلان خوب شاهرخو سوزوندی
داستان جالبه خوبه فقط کاش پاراتا بیشتر میشد
بیشتز از فرهاد دلم برای ارسلان سوخت نمیدونم چرا
سلام فاطمه جان کم بود این پارت نمیشه یک پارت دیگه بزاری؟
وایییی الاهی بمیرم برای فرهاد
بخدا الان اشکم دراومده
حیف شد بچه بمیرم الاهی😢😢😭😭😭😭
عرررررر امیررررررر
جانم؟
دلم سوخت:)))))💔💔💔💔🥺🥺🥺