نگاه یاسمین فراری بود و ارسلان دنبال راهی برای شکار چشمانش…
_چرا حرفت و کامل نمیکنی؟
جان دخترک داشت بالا می آمد: چی بگم؟ بازم التماست کنم که منم با خودت ببری؟
_یاسمین!
_من نمیخوام اینجا بمونم. میترسم... هر جایی جز خونه ی تو واسم مثل جهنمه. به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم ارسلان.
ارسلان جلو تر رفت و سایه اش روی سر دخترک افتاد. به خوبی متوجه افتادن پرده از پشت پنجره ی سر تا سری سالن شد. نیشخندی زد و با قدم بعدی اش نفس یاسمین بند آمد…
_پس دوست داری برگردی کنار من؟
چهره ی دخترک بی رنگ بود و حالت چشمهایش گیج…
با تعجب سر تکان داد و وقتی ارسلان روی صورتش خم شد ترس به تمام وجودش غالب شد.
_ارسلان…
_یعنی به من اعتماد داری؟
یاسمین با استرس خواست به اطرافش نگاه کند که قامت او جلوی دیدش را گرفت. اب دهانش را قورت داد و نگاه پر برق او دست و پای دلش را سست تر کرد. هر که از دور میدیدشان فکر میکرد ارسلان در حال بوسیدنش است. فاصله شان شده بود یک نفس و عطر تنشان به اکسیژن هوا طعنه میزد.
با طولانی شدن سکوت دخترک، ارسلان پلک جمع کرد و نگاه منتظرش روی لب های او چرخید…
_خب؟
دست دخترک بیخ گلویش چسبید: میشه یکم بری عقب؟
_چرا میترسی ازم؟
_معلومه که نه! فقط…
ارسلان حرفش را روی هوا زد: یعنی دیگه ازم نمیترسی؟
یاسمین با مکث سرش را به معنای “نه” تکان داد.
_از آدمایی که ادای محبت و مهربونی و درمیارن بیشتر میترسم. مثل این… این پسره که…
بغض نگذاشت جمله اش را کامل کند. دلش بودن او را میخواست و حمایت همیشگی اش. این خانه برایش مثل جهنم پر بود از خفقان…
_منو ببر قول میدم از این به بعد لال باشم. دیگه غلط بکنم بهت حرف بزنم.
ارسلان تکان بدی خورد. دیدن چشمهای اشکی او حکم همان سر بالایی پر شیبی را داشت که هر چه بالا تر میرفت نفس گیر تر میشد.
_این پسره بهت حرفی زده؟
یاسمین صادقانه گفت: وقتی میبینمش یاد شاهرخ میفتم. مثل اون سعی میکرد زیرآب تو رو بزنه.
_واسه همین اجازه دادی بهت دست بزنه؟
قلب دخترک ریخت: چی؟
ارسلان با حساسیت عجیبی به بازوهای او اشاره کرد: کور که نیستم دیدم دستاتو گرفته بود.
_آقا ارسلان…؟!
ارسلان با حرص خندید: الان شدم آقا؟
بغض دخترک زیر فشار جمله های مرد مقابلش بالاخره بی طاقت شد و اشک هایش انگار از پشت سدی شکسته بیرون ریخت.
_برو کنار…
ارسلان با تعجب نگاهش کرد: یعنی چی؟
_گفتم برو کنار. فقط خواستی دهن منو با حرفات ببندی و ضایعم کنی که موفق شدی حالا بذار برم.
خون خونِ ارسلان را خورد: حرفات همه کشک بود؟
یاسمین دست روی سینه اش گذاشت و عقب هلش داد: نه ولی تو خیلی قشنگ تونستی همه چی و تو سرم بکوبی و بازم به نفع خودت باز خواستم کنی. یه کلام بگو نمیخوام ببرمت ولی اینجوری خردم نکن.
پلک های ارسلان پرید. عقب رفت و نگاه ماتش به چهره ی ناامید او ماند: یاسمین…
دخترک میان گردابی از حسرت و بغض غرق بود. سر تکان داد و خواست از کنار او رد شود که چشمش افتاد به منصور که در چند قدمی شان ایستاده و در سکوت خیره شان شده بود.
پشت ارسلان به مرد بود و متوجه آمدنش نشد. وقتی مکث دخترک را دید بازویش را کشید اما رد نگاه او باعث شد حواسش جمع شود.
منصور از بهت آن ها استفاده کرد و زودتر به حرف آمد: هنوز نرفتی پسر؟
_آقا…
زبان روی لبش کشید و نیم نگاهی سمت یاسمین حواله کرد: میخوام یاسمین و با خودم ببرم.
منصور اخم کرد و دخترک سر به زیر شد… تمام وجودش میان سرمای هوا به تب نشست… ظاهرش ارام بود و باطنش توی گرداب درد و ترس و بغض به در و دیوار احساسش کوبانده میشد.
_چیزی شده مگه؟
نگاه ارسلان روی نیمرخ دخترک سرخورد و به وضوح بالا و پایین شدن سیبک گلویش را دید.
_چیزی نشده اما خود یاسمین میخواد که پیش من باشه…
منصور میان حرفش دوید: نمیشه!
اخم های ارسلان با تعجب درهم رفت و او ادامه داد: یاسمین جایی نمیره. این دختر بازیچه ی دست تو نیست!
برق از سر ارسلان پرید و قلب دخترک تا بیخ گلویش بالا آمد.
منصور عصایش را بالا برد و سمت ساختمان گرفت: کسی از این خونه بیرونش نمیکنه اما از آدم نامتعادلی مثل تو تکرار این اتفاق بعید نیست.
انگار پتکی محکم را با دست و دلبازی توی سر ارسلان کوبیدند. زمین زیر پایش شد سنگ های مذاب و آتشین جهنم و تا سمت دخترک برگشت منصور گفت:
_هر وقت تکلیفت با خودت مشخص شد بیا ببرش. اونم با همون شرطی که گذاشتم براتون…
چشم ارسلان به دخترک بود و یاسمین انگار داشت زیر دست عزرائیل جان میداد.
همه ی وجود یاسمین لرزید اما جلو رفت و محکم گفت: ولی من میخوام برم.
منصور شمشیرش را از رو بست: نمیشه دختر جون. زندگی خاله بازی نیست. شرطمو که قبول کردی هر جا بخوای باهاش میری.
ارسلان عصبی پلک بر هم کوبید: یعنی الان عقدش کنم همه چی حله دیگه؟
چشم های دخترک با بهت سمتش چرخید و منصور خیره نگاهش کرد. ارسلان نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت و سرش را بالا و پایین کرد.
_باشه میبرم عقدش میکنم عقد نامه رو براتون میارم بعدشم…
_من و با این سن و سالم میخوای بپیچونی بچه؟
_یعنی چی منصور خان؟ مگه من…
_جور کردن عقد نامه جعلی واسه تو کاری داره؟
ارسلان جا خورد و یاسمین با بغض نگاهشان کرد: من بازیچه ی دست شماهام؟
چشم جفتشان به دخترک ماند و دست منصور با مکث روی بازویش نشست: من فقط صلاح تو رو میخوام.
ارسلان نفس بی صدا و عمیقی کشید. خودش را برای امروز آماده کرده بود اما تردید یاسمین و ترسش مانعی شد تا جواب قطعی اش را اعلام کند. دلش نمیخواست اسم دخترک با نارضایتی کنار اسمش بچسبد.
دست منصور روی عصایش محکم شد: گفتنی هارو بهت گفتم اونم چند بار. دیگه تلاشی برای راضی کردنت نمیکنم چون خودت تصمیم بگیری چیکار کنی.
یاسمین از استرس ناخنش را به دندان گرفت. قرار بود سر آینده اش قمار کند؟ آن هم به اراده ی خودش؟
نگاهش که با درماندگی به آسمان چسبید ارسلان مردد شد. یک قدم عقب رفت و آرام گفت: پس من فعلا میرم.
دخترک از شدت خجالت نتوانست سر بلند کند. چشم هایش پر بود و قلبش پر تر… جایی برای بغض نداشت. حالش داشت از این همه بلاتکلیفی و غربت بهم میخورد…
_کجا میری ارسلان؟
ارسلان به یاسمین اشاره زد: شما میبری و میدوزی ولی این خانم هنوز با خودش یکی نیست. من که یه طرفه نمیتونم عقدش کنم. باید راضی باشه یا نه…
سرش را خم کرد تا چشم های پایین افتاده ی دخترک را ببیند: مگه نه دختر خانم؟
یاسمین که نگاهش کرد، ارتباط حسی میانشان نردبان گذاشت و تا اوج آسمان بالا رفت. بغض دخترک با پلک جمع کردن ارسلان جان گرفت و تپش های قلبش سر به فلک گذاشت. تردید و ترسش شده بود حسی که حتی نمیشد رویش اسم گذاشت… بلاتکلیفی و غرور و… شاید کمی محبت…!
منصور لبخند زد و ارسلان زودتر نگاه خیره اش را جمع کرد. عقب تر که رفت دل دخترک میان سینه اش به تکاپو افتاد.
ارسلان رو به منصور گفت: هر وقت تصمیم گرفت بگید بیام تا تکلیفمونو روشن کنم.
_یعنی تو قبول میکنی؟
چشمهای ارسلان روشن بود اما یک سایه ی سیاه روی چهره اش رقاصی میکرد.
_اگه بگم قبوله دستتون واسه همیشه از سر این دختر میفته پایین؟
نگاه منصور بهش ماند. با مکث گفت “آره” و ارسلان محکم تر و جدی تر گفت: یاسمین زن من بشه سر خودش و اختیار زندگیش با همه عالم و آدم میجنگم منصور خان. یعنی سازمان بخواد جلوم وایسته پی اعدام شدن و میمالم به تنم و همه چی و لو میدم. اینم از سمت شما قبوله؟
سر یاسمین به ضرب بالا آمد و منصور یک لحظه مرد و زنده شد. نزدیک بود روی زانو زمین بخورد که دستهایش محکم تر به عصایش چنگ زد.
_این حرفا چیه ارسلان؟ من همه ی اعتبارم و میذارم تا سازمان و متقاعد کنم. تو آدم کمی نیستی به همین سادگی که…
ارسلان کلافه میان حرفش پرید: پس قبوله؟!
منصور جانش بالا آمد تا دوباره گفت “آره” و اینبار اخم های ارسلان درهم پیچید و نگاهش به دخترک چسبید.
_اگه همه ی شروطم قبوله پس منم میام تو همین خونه جلوی چشمهاتون عقدش میکنم.
منصور لبخند پررنگی زد و دست و پای یاسمین در جا یخ زد اما با دیدن حالت چهره و چشمهای ارسلان جرات نداشت جیک بزند.
انگشت اشاره ی ارسلان مقابلش تکان خورد و صدایش جدی تر شد: با توام اگه جوابت مثبت بود حرف دارم.
خط عمیق کنار چشمهای ارسلان شبیه ی تله ایی تیز بود که پای قلبش را کشید. لب گزید و درمانده سرش را تکان داد.
متین از دور با درد نگاهش میکرد… انگار مضمون حرف هایشان را از چشمهایشان میخواند. دلش حرف زدن با او را میخواست اما فرصتی نبود چون ارسلان نگاه آخر را تند و تیز سمتشان پرت کرد و فاصله گرفت.
درد نگاه درمانده ی دخترک مثل شلاقی بود که روی تن و بدنش فرو می آمد. زبان بسته بود و از بیچارگی باید این ازدواج را قبول میکرد… آن هم با مردی که هنوز ازش میترسید.
ارسلان سوار ماشین شد اما ارتباط چشمی متین و یاسمین قطع نشد. شاید اگر فاصله شان کمتر بود زبان چشمهای همدیگر را بهتر میفهمیدند.
با تک بوقی که ارسلان زد متین به خودش آمد و سمت ماشین رفت… با سرنوشت نمیشد جنگید!
ارسلان فندک را زیر سیگارش گرفت و شیشه های دودی ماشین بالا رفت. متین که کنارش نشست، چشم جفتشان یک لحظه به دخترک ماند که بازهم پشت میز نشسته بود. اشتباه نمیکردند… گریه میکرد! دلیلی برای خودداری وجود نداشت وفتی قرار بود با آینده اش بازی کنند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخییییی چه بلبشوبازاریه
وای چی میشد ازدواجشون عاشقانه بود نه زوری 😬😢
کم بود😐😐
آی کمه😭😭