رمان گریز از تو پارت ۹۸

 

ارسلان لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد و آن را به شدت عقب هل داد: بچه گیر آوردین؟

_قرار ما همین بود.

_قرار ما انداختن جنس بنجل به من نبود… جمع کن بساطت و…

_ارسلان خان شما هر چی سفارش دادین همونو آوردیم. این همه خطر و به جون نخریدیم که…

_من ۵۰ قبضه کلت سفارش دادم نه ۲۰ تا شکاری، سگ مصب. اینارو ببر بده رییست باهاشون آهو شکار کنه! کسی که نمیتونه سر حرفش وایسه گوه میخوره با من معامله میکنه.

مرد جوان از صراحت کلامش جا خورد: شما نمیتونی بزنی زیر معامله.

ارسلان پوزخند زد: من گفته بودم تا اینارو تایید نکنم هیچ جنسی دستتون نمیرسونم.

محمد با پای لنگان قدمی جلو رفت و زیر گوش ارسلان گفت: یه جای کار میلنگه اقا…

ارسلان با آرامش پلک هایش را باز و بسته کرد: میدونم… قراره وسط راه لو بریم.

محمد با تعجب سر چرخاند و ارسلان اشاره زد که ساکت بماند.

_ما به قرارمون عمل کردیم و اسلحه هارو آوردیم بدون جنس ها از اینجا نمیریم.

_پس منم مجبورم رو جنازه هاتون پا بذارم و رد شم.

محمد طاقت نیاورد و زمزمه اش دوباره بلند شد: آقا اگه ماشین جنسا لو بره…

_ساکت باش محمد.

_حدستون درسته آقا. کل این معامله رو هواست. بزنید زیرش!

ارسلان با مکث نگاهش را توی چشم های او انداخت و وقتی محمد عاجزانه نگاهش کرد فهمید که خطر بزرگتری در کمین است. انگار او هم در لحظه چیزی فهمیده بود که سریع بهش اخطار داد تا همه چیز را بهم بزند.

ارسلان دستی گوشه ی لبش کشید و بهانه اش کارساز شد: من این معامله رو لغو میکنم.

رنگ چشم های مرد مقابلش در کسری از ثانیه عوض شد و افرادش اسلحه هایشان را بیرون کشیدند. محمد تا خواست مقابله به مثل کند ارسلان دستش را بالا برد و متوقفش کرد…

_به رییست بگو اگه قرار بود کسی اینقدر بچگانه بازیم بده الان من ارسلان نبودم.

صدای مرد بالا رفت: پای کلی پول و خون وسطه. هیچکی از اینجا زنده بیرون نمیره.

محمد اینبار دستور داد همه آماده باشند، ارسلان اما خونسرد بود: اگه جرات داری بهم شلیک کن.

مرد جا خورد و ارسلان دستش را تند تکان داد: شلیک کن ببینم چجوری میخوای منو بکشی…

محمد اسمش را زمزمه کرد و وقتی ارسلان چند قدم جلو رفت تمام افرادی که مقابلش بودند عقب کشیدند.
نگاه سختش به تنهایی میتوانست تن آن ها را بلرزاند. نیازی نبود دست به خشونت بزند…

_واست گرون تموم میشه ارسلان خان.

_تهدید کردن و پیش کی پاس کردی؟

_ما با این همه بدبختی اینارو از مرز رد نکردیم که حالت شما وایسی جلومون و بزنی زیرش…

_منم این همه سال تو این دم و دستگاه جون نکندم که نوچه ی یه خر دیگه برام شاخ بشه.

نگاه مرد توی چهره ی سخت او چرخ میخورد که موبایلش توی جیبش لرزید. با مکث عقب رفت و تماس را وصل کرد…

محمد دوباره جلو رفت: آقا شما برگردین من حلش میکنم.

_نه! اگه گیر مأمور ها بیفتین از دست من هیچ کاری برنمیاد.

چهره ی محمد جمع شد و ارسلان ادامه داد: پشت این قضیه شاهرخه… احتمالا بارمون لو رفته.

_خب الان باید برش گردونیم؟

_نه!

محمد گیج شد و وقتی مرد تماسش را قطع کرد و برگشت حواسش را جمع کرد.

_مشکلی نیست ارسلان خان. معامله رو بهم میزنیم فقط…

انگشتش را بالا برد و هشدار داد: دیگه هیچ قاچاقچی تو این منطقه روی اسم شما حساب نمیکنه.

ابروهای ارسلان بالا رفت و عصبی خندید. فکر نمی‌کرد او به همین سادگی کوتاه بیاید اما انگار کاسه ی دیگری زیر نیم کاسه اش بود…

اسلحه ها که پایین آمد، محمد استرس بیشتری گرفت: من قاتی کردم آقا. داستان چیه؟

ارسلان قدم تند کرد سمت در خروجی: من باید زود برگردم تهران. معلوم نیست اون حرومزاده داره چه غلطی میکنه…

_ما این دوتا ماشین و برگردونیم؟ مگه میشه؟

_راننده ها چی ازت میدونم؟

_هیچی. تقریبا هیچی از ما نمیدونن! فقط دوتا شوفر ساده ان…

ارسلان سر تکان داد: پس بذار لو بره.

محمد نزدیک بود سکته کند: اقا کم کم سی کیلو جنس توش خوابیده.

_بذار لو بره محمد ضررشو میدم ولی ته این بازی پلیس بازیه… پشتمون تو راه خالیه بذار برسه مرکزشون زنگ میزنم درستش میکنم.

محمد نفس عمیقی کشید و ارسلان سریع پشت فرمان نشست و سمت روستا راند… دلش گواه خوبی نمیداد.

لباس هایش را با دقت توی ساک گذاشت و نیم نگاهی سمت ساک ارسلان انداخت که نامرتب گوشه ی اتاق افتاده بود. لب گزید و سرش را تکان داد: به من چه اصلا خودش میاد جمع میکنه دیگه.

اما دلش طاقت نیاورد. یک حس عجیب ته قلبش وادارش میکرد تا خودش لباس های او را مرتب کند…

_حیف که دلرحمم ارسلان خان مثل تو سنگدل که نیستم.

با تقه ی آرامی که به در خورد دستش از حرکت ایستاد و تعجب کرد: بله؟

صدای آسو با مکث به گوشش رسید: یاسمین خانم میشه بیام تو؟

ابروهای یاسمین بهم چسبید: آره بیا…

آسو با احتیاط داخل آمد و خجالت زده سلام کرد.

یاسمین لبخند گرمی زد: چیزی شده؟

دست های دخترک بهم پیچید: میشه یکم حرف بزنیم؟

یاسمین لباس ها را رها کرد: اره عزیزم بیا بشین.

آسو روی زانوهایش نشست و یاسمین لبخند زد تا خجالت او بریزد.

_چرا انقدر از من خجالت میکشی؟ مگه ارسلانم؟

آسو خندید: نه خب…

مکث کرد و آب دهانش را قورت داد: شما امروز برمیگردین تهران؟

_ارسلان که گفت آماده باش حالا نمیدونم خودش کی میاد.

_یعنی… همه تون برمیگردین یا فقـ…

یاسمین با شیطنت میان حرفش پرید: منظورت از همه متینِ دیگه؟

دخترک درجا رنگ عوض کرد و یاسمین با دیدنش خندید. آسو سر به زیر شد… دلش میخواست با کسی راجب این موضوع حرف بزند!

_اگه ارسلان بهش بگه مجبوره بیاد ولی خب من می‌دونم دلش پیش توعه.

نگاه دخترک برق زد اما هنوز هاله ی صورتی رنگ روی گونه هایش خودنمایی میکرد…

_واقعا؟!

_من متین و مثل کف دستم میشناسم مشخصه عاشقت شده.

جمله اش را انقدر رک بیان کرد که رنگ آسو درجا پرید. لب هایش بهم چسبید و نگاهش را پایین انداخت…

_عاشق شدن مگه خجالت داره؟ از من میترسی؟

آسو سکوت کرد‌. با خودش تعارف نداشت اما هنوز درست حس و حالش را نمی‌فهمید. دلش میخواست همراهشان برود و از طرفی ترس همه ی وجودش را پر میکرد. اعتماد کردن به چند غریبه دل بزرگی میطلبید.

یاسمین شانه ایی بالا انداخت: خیلی خوبه که عاشق بشین و نشون بدین. من یه شوهر دارم که از ربات بی احساس تره…

_شما چی دوسش نداری؟

چهره ی دخترک جمع شد‌. ارسلان را دوست داشت؟ کاش حسش را میفهمید…

_نمیدونم.

آسو صادقانه گفت: اما دیلان به من گفت که شما خیلی همو دوست دارین. یعنی اشتباه میکنه؟!

یاسمین لبخند تلخی زد: من مدت زیادی نیست ازدواج کردم. فقط میدونم به این حس و حال و حرکات ما عشق نمیگن!

دلش بهانه گیر شده بود اما بروز نمی‌داد. حتی با خودش و قلبش هم صادق نبود…

آسو با کنجکاوی داشت نگاهش میکرد که لبخند یاسمین پررنگ شد: ولی متین خیلی دوست داره که تو با ما بیای تهران. حتی اون شب اومد کلی با ارسلان حرف زد تا راضیش کنه.

آسو آهی کشید و پاهایش را توی شکمش جمع کرد: برام سخته از اینجا دور شم. میترسم…

_حق داری ولی متین هواتو داره‌. ارسلان هم واسه کسایی که تو خونه اش زندگی میکنن آدم خطرناکی نیست!

_آقا متین گفت شما هم شرایط سختی داشتی.

_حقیقتا من الانم شرایط سختی دارم. ارسلان یه روز باهام دعوا نکنه روزش شب نمیشه…

لحنش به قدری بامزه بود که دخترک به خنده افتاد.

_بخدا یادت نیست دو روز پیش اشکم و درآورد؟

_شما انقدر شیطونی بعد اقا ارسلان بداخلاق… خیلی جالبه.

یاسمین هم خندید: الان که خوبه اون اوایل دیدنی تر بودیم.

یاد آن روز ها تنش را لرزاند اما به همان لبخند اکتفا کرد. قرار نبود کسی از آن روزهای وحشتناک باخبر شود. مهم حال الانش بود و ارسلانی که با وجود اخلاق های وحشتناکش نمیتوانست به نبودنش فکر کند…

_ولی اگه دلت با متینه باهامون بیا آسو. علاقه و دوست داشتن چیزی نیست که از دستش بدی… متین هم بهترین مردیه که من دور و برم دیدم.

مکث کرد و دلش گرفت… متین برادری بود که هیچ وقت نداشت.

_متین کلا مثل بابا لنگ درازه… حامی، مهربون، خوش اخلاق، نمیشه دوسش نداشت.

_شما دوسش داری؟

یاسمین با دیدن پلک های لرزان او لب بهم فشرد: آره خب مثل داداشم میمونه. هیچ وقت نمیتونم محبت هاش و فراموش کنم! شاید اگه نبود تا حالا دق کرده بودم…

آسو نفس عمیقی کشید و نگاهش به تشک دونفره ی آن ها افتاد. تصور با هم بودنشان هم جالب بود برایش… آنقدر تضاد در رفتارشان بود که ناخودآگاه جاذبه ایی عمیق بینشان شکل میگرفت.

صدای در که آمد با فکر اینکه ارسلان برگشته سریع از جا پرید اما ناگهان در اتاق با شدت به چارچوب برخورد کرد و با دیدن فرد مقابلش جیغش بلند شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

پارت بعدی کو؟؟ ببین نویسنده عزیز اگه پارت نذاری یا یکی دوتا بذاری یا کلا وقفه ایجاد بشه از محبوبیت رمان کم میشه 🥲نکن به خداااا، خیلی رمان خوبیه نکن اینجوری

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  Fatemeh
1 سال قبل

نه سایت کند شده گذاشته ولی بالا نمیاد

Mobina
Mobina
1 سال قبل

بخدا من کشش ندارم پارت کوش پس

Helia
Helia
1 سال قبل

اوپس

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

دوست عزیزی که اومدی پایین و داری کامنت منو میخونی…..یه سوال ازت دارم رمان الفبای سکوت رو خوندی ؟قشنگه ؟…. اگه اره ممنون میشم ریپ بزنی برام….میخوام اگه خوبه برم بخونمش

نازلی
نازلی
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

ازبهترین رماناییه ک خوندم شقایق جان

Shaghayegh
Shaghayegh
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

مرسی عزیزم بابت پاسخگویی❤️…. شروع کردم به خوندش…..وباید بگم اره رمان خیلی خوبیه

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

عالیه

Shaghayegh
Shaghayegh
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

اوکی تنکس بیب❤️

Helia
Helia
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

یعس عالیه

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

هوووف بخدا من حوصله یه جست و گریز دیگه رو ندارم…..الان یاسمین گم بشه ده تا پارت طول میکشه تا دوباره پیداش شه….اینا تازه یکم باهم راه اومده بودن تازه رمان داشت به جا قشنگاش میرسید…..

نازلی
نازلی
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

میشه افشین یا هر شغال دیگه ای نباشه ناموسا کشش اینوندارم

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

بچه ها کسی فهمید جریان اسلحه ها چیه؟من که سردر نمیارم😕

نازلی
نازلی
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

معامله ای که متین براش اومده بود و گیدافتاده بود
و ارسلان خودش اومد تمومش کنه دیگه

Shaghayegh
Shaghayegh
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

ارع …..ومتاسفانه گندخورده توش☹️

شقایق
شقایق
1 سال قبل

خیلی خب مثل اینکه قراره یباردیگه یاسمین خانم دزدیده شه…..😕….ارسلان جون ننت خودتو زود برسون

شقایق
شقایق
1 سال قبل

جالبه…..یه روز محل بهش نزاشت…. داشت دق میکرد الان میگه نمیدونم دوسش دارم یا ن….

فاطمه زندپور
فاطمه زندپور
1 سال قبل

رمانش قشنگه من بخونمش؟

شقایق
شقایق
پاسخ به  فاطمه زندپور
1 سال قبل

ارع ….به نظرمن بهترین رمان این سایت همینه

Tamana
1 سال قبل

یعنی کی میتونه باشه این موقعه ی شب؟🤔😂

ویولت
ویولت
1 سال قبل

افشین یا شاهرخ ؟اوف

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

ای بابا فکر کنم باز این یاسمین و شاهرخ گاو دزدید

𝓑𝓵𝓪𝓬𝓴
𝓑𝓵𝓪𝓬𝓴
1 سال قبل

با احساساتمون بازی نکنید.😐

...
...
1 سال قبل

هییین کی اومد خدااا تا فردا چطوری بمونیم😱

شقایق
شقایق
1 سال قبل

یاخدا مگه کی اومده😰

Mobina
Mobina
1 سال قبل

خیلی کم شده بخدا

arezo
arezo
1 سال قبل

کم بود

دسته‌ها
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x