جلال کمی به سمت یزدان خم شد و با دقت بیشتری در چشمان عصبی و برافروخته او نگاه کرد و آرام تر از قبل گفت :
ـ با تنهایی رفتن و نبردن این دختر با خودتون ، تنها یه چیزی رو به فرهاد می رسونید …………. اونم اینکه این دختر بیشتر از اونچه که باید ، براتون اهمیت داره و مهمه .
یزدان حرصی و عصبی از جایش بلند شد و میان اطاق ایستاد و چنگی میان موهایش کشید . اینها چیزهایی بود که خودش هم به خوبی به آنها واقف بود و از آنها خبر داشت . خودش هم فهمیده بود که چه بخواهد و چه نخواهد ، گندم به خط قرمز و جدی ترین نقطه ضعف زندگی اش تبدیل شده بود . نقطه ضعفی به شیرینی عسل و به طنازی گربه ای خانگی .
ـ بردن این دختر به عمارت فرهاد ، مثل این می مونه که خودم با دستای خودم تو دهن شیر فرو ببرمش .
جلال موشکافانه تر از قبل به یزدان نگاه کرد :
ـ این دختر براتون مهمه ؟
یزدان سمت جلال چرخید و نگاهش کرد ……………. جلال با اینکه دست راست و امینش محسوب می شد ، اما باز هم نمی توانست حقیقت ماجرا را به او بگوید ………… گندم راز سر به مهر گذاشته زندگی اش بود ……….. گندم حال و گذشته و آینده اش بود .
ـ من بدم می یاد کسی به دارایی من چشم داشته باشه …………… چه اون چیز یه تکه زمین باشه ، چه یه تکه چوب ، چه یه دختر اونم به کم سن و سالی گندم ………….. گندم چیزیه که فعلا برای منه و کسی حق نداره بهش چشم داشته باشه .
گندم با حالی خراب به یزدانِ کلافه و عصبی ایستاده مقابلشان نگاه کرد ………… مثل اینکه با ورودش به این عمارت نه تنها زندگی یزدان ، بلکه کار او را هم تحت تاثیر قرار داده بود .
یزدان ادامه داد :
ـ می خواد گندم و با خودم اونجا ببرم تا با یه دست شمعدونی جعلی معاوضش کنم …………. یه روزی خودم گردن این مرتیکه لاشخور و از تنش جدا می کنم و یه عالم رو از شرش خلاص می کنم .
ـ یعنی حتی خودتون هم قصدی برای رفتن ندارید ؟
ـ من حتما میرم ……….. باید بفهمم که فرهاد چه نقشه ای داره و چه غلطی می خواد بکنه ……… اما مسئله اصلی ، الان گندمِ .
ـ وقتی شما کنار این دختر باشید ، کسی جرات نمی کنه نگاه چپ بهش بندازه یا بلایی سرش بیاره .
ـ باید بگی هیچ کس جرات انداختن نگاه چپ بهش و پیدا نمی کنه الا اون فرهاد لاشخور ………….. من اون مرتیکه رو می شناسم ، دست به هر کاری می زنه ، هر غلطی می کنه ، تا به اون چیزی که می خواد برسه .
ـ قربان شما نباید این مسئله رو فراموش کنید که این دختر ایتالیایی می فهمه و فرهاد از این مسئله اطلاعی نداره …………. این مسئله می تونه ما رو یک قدم جلو تر از فرهاد بندازه ……….. شما که بهتر از همه می دونید فرهاد با کارتل های قاچاق و مواد مخدر و گروهک های مافیایی ایتالیایی کار می کنه …….. این بهترین فرصت برای ماست .
یزدان کلافه تر از سابق سر تکان داد ………. خودش بهتر از جلال از این مسائل خبر داشت ………… اصلا اگر هر دختر دیگری غیر از گندم بود ، لحظه ای این موقعیت خوبی که به دست آورده بود را رها نمی کرد ……….. اما مسئله این بود که گندم هر دختری نبود که راحت بتواند سرش ریسک کند ……….. گندم خط قرمز تمام زندگی اش بود .
ـ قراره مباشر فرهاد برای اطلاع از روز مهمونی به تو زنگ بزنه و خبر بده ………… اگه زنگ زدن من و باخبر کن . در ضمن نمی خوام از چیزهایی که تو این اطاق گفته شد اَحدی خبردار بشه .
ـ بله قربان .
ـ ممنون که اومدی ………… شبت بخیر . می تونی بری .
جلال از جایش بلند شد و سری برای یزدان تکان داد و از اطاق خارج شد و در را بست .
یزدان با همان کلافگی ثانیه های قبل به سمت بالکن اطاقش رفت و پرده را کنار کشید و وارد بالکن شد و دست در جیب شلوار در پایش کرد و به باغ غرق در تاریکی پیش رویش خیره شد .
گندم حال یزدان را خوب می فهمید ………… پشت سرش راه افتاد و او هم وارد بالکن شد و کنارش ، شانه به شانه اش قرار گرفت و نگاهی به چشمان غرق در فکر او انداخت .
ـ خوبی ؟
ـ می خوام برات یه اسم جدید انتخاب کنم .
گندم باز هم معنا و منظور حرف او را نفهمید :
ـ اسم ؟ من که ……. خودم اسم دارم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه 😍
چقدر گندم خره
ای خدااااااااا 🤣🤣🤣
رمان دیگه جذابیت نداره، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده تا الان
این فقط یه اسم داره، دردسر!!!
خدا کنه عسل نباشه 😐
از عسل بدم اومد 😐