رمان گلادیاتور پارت 123 - رمان دونی

 

 

ـ بهتره زیاد خوشحال نشی ………… قراره بریم مهمونی اون فرهاد تخم حروم .

 

 

 

ابروان گندم از چیز تقریباً محالی که شنید بالاتر از آنچه که بود پرید …………. از حساسیت یزدان آن هم بر روی فرهاد به خوبی با خبر بود ……….. هنوز هم بعد از گذشت چندین هفته از آن مهمانی شبانه کذایی ، وقتی به اتفاقات آن شب و عصبانیت های بی حد و نصاب یزدان فکر می کرد ، تمام موهای تنش سیخ می شد و سلول به سلول تنش به لرز می افتاد .

 

 

 

مطمئن بود امکان ندارد یزدان با اتفاقاتی که آن شب افتاد ، به او اجازه نگاه فرهاد حتی به سایه اش بی افتد ، دیگر چه رسد به اینکه بخواهد در مهمانی اش هم شرکت کند ……… اما الان چیزی را از زبان یزدان می شنید که تمام معادلاتش را بهم می ریخت .

 

 

 

ـ بیام مهمونیِ …… فرهاد ؟

 

 

 

ـ این آشیه که تو با بی فکریت تو دامن من گذاشتی .

 

 

 

گندم نزدیک ترش رفت و نگاه دلجو و شرمنده اش را در چشمان او انداخت …………. نگاهش معصوم بود و مظلومانه .

 

 

 

ـ می خوای من نیام ؟ ………. من که تا حالا تو هیچ مهمونی شرکت نکردم ……….. اینم روش .

 

 

 

یزدان دست به کمر گرفته ، با همان نگاه جدی چپ چپ نگاهش کرد ……….. با چسباندن دستانش به کمر و متعاقب آن برجسته تر شدن عضلات سینه اش ، انگار تتو گرگ نشسته بر روی تنش ، برای حمله به سمتش خیز برداشته بود .

 

 

 

ـ تنهایی این همه فکر کردی و فسفر سوزوندی ؟

 

 

 

گندم صورتش جمع شد و نگاهش را از چشمان او گرفت و به انگشتانش داد …………. نمی دانست چطوری باید دل او را به دست بیاورد تا اتفاقات چند هفته پیش را به دست فراموشی بسپارد .

 

 

 

ـ من فکر کردم بخاطر ماجرای اون شب ………. من و بخشیدی .

 

 

 

یزدان همانطور دست به کمر گرفته و سینه به سینه ، مقابل او ایستاده ، نگاهش را از چشمان او نگرفت …………. آرام با همان صدای بم مردانه اش گفت :

 

 

 

ـ بخشیدمت ………… اما فراموش نکردم . در ضمن ، مجبورم برای اون مهمونی کذایی تو رو با خودم ببرم ……… اگر نبرمت فرهاد می فهمه که رابطه من و تو فراتر از چیزی هست که به نظر میرسه ……….. مجبورم بخاطر اینکه روت حساس نشه ، با خودم ببرمت .

 

 

 

 

گندم با حس سنگینی نگاه یزدان ، نگاه عسلی رنگش را آرام بالا آورد و در چشمان او انداخت :

 

 

 

ـ باشه ، اصلا هرچی تو بگی .

 

 

 

ـ برای فردا آماده باش که می یام دنبالت تا باهم بریم دنبال لباس .

 

 

 

ـ فردا صبح ؟

 

 

 

یزدان دست از کمر کشید و دستانش را پایین انداخت و به سمت میز درآورش به راه افتاد تا موهایش را شانه ای بکشد و با شسوار خشک کند .

 

 

 

ـ فردا صبح که نیستم ، کار دارم …………. اما برای احتمالاً ظهر یا نهایتاً بعداز ظهر برمی گردم که برای خرید بریم .

 

 

 

ـ اگه تو سرت شلوغه و کار داری ، به خیاط مخصوصت بگو بیاد برام لباس بدوزه .

 

 

 

یزدان که داشت از داخل آینه به خودش نگاه می کرد و دستی درون موهای خیس و نم دارش می کشید ، با شنیدن این حرف گندم ، نگاهش را سمت او چرخاند و چپ چپ نگاهش کرد .

 

 

 

ـ خیاط من مرده گندم ………… به خیاطم بگم بیاد تنت و سانت بگیره برات لباس بدوزه ؟

 

 

 

گندم شانه ای بالا انداخت و نگاهش را دوری در اطاق او داد :

 

 

 

ـ اینکه مسئله خیلی مهمی نیست ……….. همه خیاطا هم صنفی های خودشون و خوب می شناسن …………… می تونیم بهش بگیم یه خیاط زن خوب بهمون معرفی کنه .

 

 

 

ـ نه احتیاجی نیست .

 

 

 

ـ چرا خب ؟ اینکه فکر خوبیه .

 

 

 

ـ احتمال اینکه لباسی که به خیاط سفارش می دیم تا برامون بدوزه ، دقیقا همون چیزی بشه که ما می خوایم ، پنجاه پنجاهه ………….. یعنی ممکنه بشه ، ممکنم هست که نشه . من تو دوخت لباس زنونه زیاد مهارت ندارم ، اما قاعدتاً دوخت یه کت و شلوار مردونه ، کمتر از دوخت یه لباس مجلسی زنونه ریسک داره ……….. کت و شلوار یه چیز ساده است ، اما نمی خوام خیاطه یه چیزی برات بدوزه که بعد ببینم نه مناسب تو هست ، نه مناسب مهمونی فرهاد ……… اصلا از اینکه تو عمل انجام شده قرار بگیرم خوشم نمی یاد ………….. وقتی بریم برای خرید لباس ، همون اول لباس و کامل می بینیم ………. خوشمون بیاد می خریمش ، خوشمونم نیاد ، نمی خریمش .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MOHAMMAD REZA
MOHAMMAD REZA
2 سال قبل

اوممم‌
ادامش‌ندادم‌این‌رمانو

علوی
علوی
2 سال قبل

چقدر بحث می‌کنه دختره خل!! خوب برو بخر دیگه.
پاساژ گردی انقدر حال می‌ده که نگو!

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط علوی
Fati
Fati
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

فقط تیکه آخرش😂😂😂
انقد حال میده ک نگو😂😂😂😂😂 انگار داری با دوستت از یه جایی ک تاحالا نرفته حرف میزنی😂🤣

motahareh
motahareh
10 ماه قبل
پاسخ به  علوی

😂😂👍👍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x