یزدان سمت ماشین برگشت و سوار شد و بعد از دور زد کوتاهی در حیاط ، به سمت در خروجی به راه افتاد . گندم گردن چرخانده به عقب ، با نگاهش دو مردی که در همان ماشین سفید رنگ نشستند و پشت سرشان با فاصله راه افتادند را دنبال کرد .
ـ مگه نگفتی فقط من و تو می ریم خرید ؟
ـ چرا گفتم .
ـ پس چرا دارن دنبالمون می یان ؟
ـ قرار نیست با ما به خرید بیان ، محافظ شخصی هستن .
گندم ترسیده از لفظ محافظ شخصی ، نگاه گشاد شده و ترسیده اش را از عقب گرفت و به سمت یزدان چرخاند :
ـ مگه قراره کسی بهمون حمله کنه ؟
یزدان از گوشه چشم نگاهی به چشمان گشاد شده گندم و نگاه ترسیده اش انداخت …………… لبخند نیم بندی زد و دست جلو برد و دست چپ او را در دست گرفت :
ـ قرار نیست کسی بهمون حمله کنه ، فقط برای اطمینان بیشتر همراهمون می یان …………. تو این مدت ، من کم دشمن پیدا نکردم که فقط منتظر یه فرصتن تا از دخل من و بیارن و عرصه رو برای خودشون باز کنن .
گندم نگران تر شده نسبت به قبل ، خودش را بیشتر به سمت او کشید و دستش را از دست یزدان در آورد و اینبار او دست یزدان را دو دستی میان انگشتانش گرفت و فشرد ………….. نبود یزدان همان کابوسی بود که می توانست تمام هستی اش را به آتش بکشد و نابود کند .
ـ یزدان ، نکنه بخوان بلایی سرت بیارن ……….. نکنه یکدفعه ای وقتی حواست نیست ………..
یزدان که نگاه آشفته شده او را دید و دستش را از میان دستان او بیرون کشید و به دور شانه هایش حلقه نمود و او را بیشتر به سمت خود کشید و به سینه اش فشرد ………… چقدر حس خوبی است ، وقتی یکی را داری تا نگرانت شود و غمت را بخورد .
میان حرفش پرید و کلام او را قطع کرد :
ـ نترس عزیز من ………… اگه قرار بود بلایی سر من بیارن یا سرم و زیر آب کنن ، تا الان هزار دفعه این کار و کرده بودن ……….. اما من که الکی یزدان خان نشدم . کارم و خوب بلدم ………… تا حالا که اجازه ندادم یکیشون بخواد جم بخوره یا بخواد حرکت اضافه ای بکنه ، از این به بعدم نمی ذارم .
گندم از میان بازوان او سر بالا کشید و نگاهش را به اویی داد که چشمانش اتوبان مقابلش را رصد می کرد و تنها گه گاهی نگاهی سمت چشمان او پایین می کشید و ثانیه ای بعد …….. باز نگاهش را سمت جاده پیش رویش بالا می انداخت .
با توقف یزدان در ابتدای خیابان طول و درازی ، گندم که چند دقیقه ای می شد از میان بازوان او بیرون آمده بود ، به خیابان های ناآشنا و پر از زرق و برق نگاه کرد . خیابانی سنگ فرش ، با چراغان پایه بلند حبابی شکل که در جدول های میانی خیابان قرار گرفته بودند . خیابانی که ماشین رو هم به نظر نمی رسید و دو سمتش را مغازه های لوکس لباس های مجلسی و اعیانی گرفته بود .
ـ رسیدیم . پیاده شو .
گندم که هنوز اندکی نگران به نظر می رسید ، نگاه از مغازه ها گرفت و باز از میان دو صندلی ، سر به عقب چرخاند و ماشین سفید رنگی که چند متر عقب تر از آنها پارک کرده بود را با نگاهش پایید . حالا که حرف های یزدان را راجب آن دو محافظ و دشمنان احتمالی اشان شنیده بود ، حس می کرد دیدن این محافظ ها ، به او حس امنیت می دهد .
از ماشین پیاده شد و کنار یزدان رفت و شانه به شانه او ایستاد و نگاهش را سمت ویترین پر زرق و برق مغازه ها و فروشگاه ها و بوتیک ها کشید .
ـ از ابتدای این خیابون تا انتهاش ، به اضافه خیابون کناریش ، هر مدل لباسی که بخوای داره .
ـ من اصلا نمی دونم باید چه چیزی انتخاب کنم ………. آخه من تا حالا نه خرید این مدلی رفتم نه لباسی برای خودم خریدم .
ابروان یزدان بدون آنکه بخواهد بهم نزدیک شد ، اما نگاهش را سمت گندم نچرخاند ………. گندم خودش هم نمی دانست که با این حرف ها چه خاری در قلب و روح او فرو می کند ………. گندم پر بود از کمبودهایی که روزگار به جبر به او تحمیل کرده بود .
ـ اشکال نداره ، من اولین لباس مهمونیت و برات می خرم .
چند قدمی بیشتر بر نداشته بودند که گندم برای اطمینان از حضور محافظان ، خواست گردن به عقب بچرخاند که یزدان زودتر ذهن او را خواند و دست دور شانه اش حلقه کرد و خودش را به او نزدیک نمود و مانع از چرخیدن سر گندم به عقب شد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام امروز پارت نداریم؟؟!
انقد ک داستان الکی کش پیدا کرده و پارتا کوتاهه کلا یادم رفته بود ک اینا میخواستن برن مهمونی