گندم که لیوان آب پرتقالش را به لبانش چسبانده بود و در حال مزه مزه کردنش بود ، لیوانش را پایین آورد و به او نشانش داد .
ـ از لیوان خودم ؟
ـ آره بده .
ـ دهنیه ها . مشکلی نداری ؟
یزدان سر تکان داد ، این قسمت استخر کم عمق بود و پاهای کشیده و بلند یزدان به کف استخر می رسید و برای روی آب ماندن هیچ احتیاجی به شنا کردن نبود ……. در حالی که تن عضلانی و خیسش ، با آن تتوهای بی نظیر بر روی سینه و کمرش ، زیر نور آفتاب باشکوه به نظر می رسیدند ، آرام به سمت گندم راه افتاد .
ـ نه . فقط می خوام گلویی تازه کنم .
گندم از جایش بلند شد و همراه با لیوان آب پرتقالش به سمت یزدان رفت و لبه استخر زانو زد و لیوانش را سمت او گرفت .
یزدان لیوان را از دست او گرفت و رویش را به سمت نسرینی که به سمتش می آمد چرخاند و آبمیوه را یک ضرب بالا رفت .
ثانیه ای نگذشته بود که فرهاد مایو پوش وارد محوطه استخر شد و با دیدن آنها در کنار هم راهش را به سمتشان کج کرد و لبخندی بر لب نشاند .
نسرین با دیدن فرهاد ، دستش را به دور آرنج یزدان حلقه نمود و تن خیسش را به بازوی خیس یزدان چسباند و فشرد و با لبخندی منظور دار در چشمان فرهاد نگاه انداخت .
فرهاد نگاه خندانش را سمت یزدان کشید :
ـ فکر نمی کنم هیچ کس اندازه این یزدان خانِ ما اینجا بهش خوش بگذره .
یزدان لیوان خالیِ میان پنجه هایش را فشرد …………. قسم می خورد که روزی گردن این مردک را خواهد شکست .
فرهاد با همان لبخند یک طرفه روی لبانش نگاهش را بین یزدان و نسرین چرخاند :
ـ ببینم شما دو نفر هم و می شناسید ؟
نسرین سرش را سمت یزدان کج کرد و سرش را روی شانه او گذاشت و چهره گندم را با این حرکتش درهم کشید …………. گندم دیگر تمایلی به تقسیم کردن یزدان ، با کسی نداشت . حتی اگر آن فرد ، نسرین نامی بود .
ـ دیروز با هم آشنا شدیم و امروزم با هم بالا اومدیم و صبحونه خوردیم .
فرهاد با سیاست تمام نگاهش را سمت گندم و چهره در هم فرو رفته او کشید :
ـ آدم خیلی باید کج سلیقه باشه که گنجشکی به زیبایی گندم خانوم و اینجا تنها بذاره و بره دنبال یکی دیگه ……… مگه نه ؟؟؟
گندم با همان چشمان درشت عسلی روشن تر شده اش نگاهش را سمت فرهادی که بالا سرش ایستاده بود و او را مخاطب خودش قرار داده بود ، کشید ……….. مانده بود در جواب فرهاد چه بگوید . هیچ چیز آنطوری که فرهاد فکر می کرد ، نبود .
یزدان دست فرهاد را بهتر از هر کسی می خواند . نباید اجازه می داد گندم با طناب آدمی چون فرهاد به ته چاه برود . از قدم به قدم نقشه های شومی که فرهاد در سرش می پروراند خبر داشت و باخبر بود .
سعی کرد خونسرد باشد و این حرص و عصبانیتی که در تنش نشسته بود را پشت نقاب بی خیالی اش پنهان کند . اما قبل از هر چیز باید این اتصال چشمی که بین فرهاد و گندم برقرار شده بود را قطع می کرد .
ـ گندم ، این و بگیر .
گندم پلکی زد و نگاهش را از فرهاد جدا نمود و به سمت یزدان کشید و لیوان خالی شده اش را از دست او گرفت .
یزدان اینبار فرهاد را مخاطب خودش قرار داد و آرام ادامه داد :
ـ کسی قرار نیست گندم و کنار بذاره و بره سراغ یکی دیگه .
گندم نگاهش هنوز هم روی یزدان نشسته بود …….نمی دانست چرا ، اما اندک اندک لبخندی محسوسانه ای جایگزین آن چهره درهم فرو رفته اش شد . دلش می خواست الان بی خیال همه چیز شود و تنها خودش را در آغوش یزدانش پرت کند و تا جان در بدن دارد سانت به سانت صورت او را ببوسد و بوسه باران کند .
نسرین که از اظهار نظر فرهاد آنچنان راضی به نظر نمی رسید ، چهره درهم کشید :
ـ فرهاد خان شما جوری از این دختر تعریف می کنید که انگار من زیادی تعریفی یا دندون گیر نیستم .
فرهاد با لبخند نگاهش را سمت نسرین کشید و چشمانش را چرخی روی تن و بدن خیس و برق افتاده او که بی نظیر تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید داد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤