یزدان با دیدن واکنش گندم ، ابرو بیش از پیش درهم کشید ……….. حق می داد گندم جبهه بگیرد ……… کم سختی و در به دری نکشیده بود ……… دست روی شانه های جمع شده گندم گذاشت و مجبورش کرد در چشمانش نگاه کند :
ـ گندم تو از هیچی خبر نداری ……… من مجبور بودم بذارمت و برم …………. من هیچ راهی غیر از رها کردنت نداشتم ………. من حتی یک روز از عمرم و بدون فکر و خیال تو سر نکردم .
ـ پس چرا همون روزی که تصمیم به فرار گرفتی من و هم با خودت نبردی ؟
ـ تو رو کجا باید دنبال خودم راه می انداختم وقتی که هر روز خدا خودم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم …………. وقتی هر روز که سر رو زمین میذاشتم نمی دونستم فردا رو می بینم یا نه . همون روزایی که من بین زندگی و مرگ می چرخیدم ، اون گاراژ امن ترین جایی بود که می تونستم تو رو اونجا بذارم ………… تصمیم داشتم وقتی جای پام و محکم کردم و به جا و مکانی رسیدم بیام دنبالت و تو رو هم بیارم پیش خودم . سه چهار سال بعدشم همین کار و کردم ……….. تا اون گاراژ هم اومدم و پرس و جو کردم ، اما گفتن تو رفتی ……… من فکر می کردم کاووس تو رو به خونه تیمی ها فروخته ……….. به خدا تمام این سال ها دونه به دونه خونه تیمی های تهران و اطراف تهران و برای پیدا کردنت زیر و رو کردم ………….. اما هیچ سر نخی ازت پیدا نکردم ………… می دونم تو نبود من بهت سخت گذشته ………… می دونم خیلی اذیت شدی ……….. اما بهت قول میدم تک تک اون روزای سختی که گذروندی رو برات جبران کنم ……….. بهت قول شرف میدم تک تک اونایی که اذیتت کردن ، تک تک اونایی که ترس تو دلت انداختن ، تک تک اونایی که اشکت و درآوردن به سزای عملشون برسونم ………….. به همین رگ گردنم که بخاطر این اشکات زده بیرون قسم گندم ……….. از خیرشون نمی گذرم .
و اینبار با خشمی محسوسانه تر شانه های گندم را باز رو به خودش جلو کشید و او را به سینه اش چسباند و اجازه داد گندم پیشانی اش را به سینه پر تب و تابش بچسباند تا ضربان سر به فلک کشیده از خشم قلبش را بشنود و حسش کند .
اینبار هق هق های گندم دیگر در سکوت نبود ………… بلند بلند هق هق هایش را میان سینه های یزدانِ ابرو درهم کشیده و چشم برافروخته می ریخت …………. امروز به اندازه تمام عمرش ترسیده بود و جیغ زده بود و گریه کرده بود …………. امروز وقتی داشتند او را برای یزدان نامی آماده و زیبا می کردند ، سایه مرگ را عظیم تر از همیشه بر روی تن لرزانش دیده بود .
ـ امروز خیلی ترسیدم ………… من از پیش کاووس فرار کردم که به گند و کثافت کشیده نشم ………… که نشم یکی مثل نسرین و مونا و گلی با هزار و یک جور درد و مرض …………
یزدان دست دیگرش را به دور شانه گندم حلقه کرد و او را بیش از پیش به خودش فشرد ……….. گندم برگشته بود .
ـ دیگه به هیچی فکر نکن ……….. دیگه جات اینجا پیش من اَمنه ……… وقتی بهت میگم همه چی تموم شده ، یعنی تموم شده ………. از این به بعد من میشم همه کس و کارت ، میشم پشت و پناهت .
نمی دانست چه مقدار زمان سپری شد ، اما با قطع شدن صدای هق هق گندم و آرام شدنش ، او را از سینه اش جدا کرد و نگاهی به آرایش بهم ریخته روی صورتش انداخت ………… انگار حالا می توانست از پس آرایش خراب شده روی صورت او ، گندم معصوم سال های دورش را پیدا کند و ببیند .
***
ـ ببینم شام خوردی ؟
گندم با همان شانه های جمع شده و نگاه گریزان از او جوابش را داد ……….. لباسش بدترین لباسی بود که می توانست آن لحظه در تن داشته باشد ………. لباسی که انگار پوشیدن یا نپوشیدنش آنچنان هم با هم توفیری نداشت .
ـ از صبح هیچی نخوردم .
یزدان ابرو بیشتر درهم کشید و گردن به سمت او خم کرد تا چشمانش را مستقیماً جستجو کند :
ـ ارژنگ بهت غذا نمی داد ؟
ـ چرا ، برام غذا آوردن ……….. اما انقدر هی دخترا از خوف انگیز بودن یزدان خانی حرف می زدن که من از ترس هیچی از گلوم پایین نمی رفت .
یزدان خوب می دانست گندم از چه حرف می زند .
ـ یزدا خان برای هر کسی که ترس و رعب و وحشت داشته باشه ………… برای گندم فقط پناهِ ……… میگم برات غذات بیارن .
با بلند شدن یزدان از مقابل پایش ………. گندم خجالت زده با تلاشی عبس سعی کرد دامن کوتاه لباس را بیشتر روی پاهای برهنه اش بکشد و آنها را بیشتر بپوشاند :
ـ میشه اول بگی برام لباس بیارن ………… آخه با اینا ……….
ـ به هیچی فکر نکن ……… تو این اطاق حمام هست ……… بلند بشو برو دوش بگیر . میگم هم برات غذا بیارن هم لباس .
گندم سری به نشانه اطاعت تکان داد و یزدان ادامه داد :
ـ اینجا هیچ کس از هویت من با خبر نیست ………… ازت می خوام هیچ احدی از رابطه بین من و تو باخبر نشه ………. بذار ماجرا همین جوری که هست به دید بقیه بیاد ………… می فهمی چی میگم ؟ بذار فکر کنن تو فقط یه هدیه از طرف ارژنگی .
ـ یعنی ……….. یعنی نگم که می شناسمت ؟
ـ من اینجا چیزی خلاف اون چیزی هستم که تو باور تو هست ………. برای امنیت خودتم که شده ، کسی نباید از رابطه گذشته ما با هم مطلع بشه .
ـ اما ……….. اما تو الان گفتی ، دیگه اجازه نمیدی کسی بهم آزار و اذیت برسونه ……… گفتی اینجا امنیت دارم .
ـ الانم میگم که داری ………. اما امنیت تو زمانی برقرار میشه که کسی نفهمه تو می تونی به یه نقطه ضعف از طرف من تبدیل بشی .
و بدون اینکه بخواهد اطلاعات بیشتری در اختیار گندم قرار دهد راهش را کشید و از اطاق خارج شد …………. به نظرش همین مقدار اطلاعاتی هم که در اختیار او قرار داده بود برای روشن شدن گندم ، کفایت می کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییییی اینم فروشی شد؟😭😭😭😭
قلب من ضعیفه طاقت شنیدنش رو نداره لطفا بگو فروشی نشده
بچا احساس میکنم نت نویسنده ها قطع شده نت منم قطع بود درست شد
آخه ن آرزوی عروسک اومده نه گلادیاتور ن گلاویژ😑
الان همرو میزارم
چرا پارت بعد نگذارید مشکلی برای سایت پیش اومده آخه امروز هیچ رمانی نذاشتید
مشکلی برام پیش اومد پارتگذاری نکردم رمانارو
الان مبزارم
سلام پارت ۴۳ را نمی گزارید
امروز چرا پارت نداریم ؟
پارت امروز چی شد؟
نداریم امروز پارت؟؟
پارت نداریم؟؟
امروز سایت کار نمیکنه؟رمان ها کلا پارت نمیارن برام
وای نویسنده مرسیی رمان عالی داره پیش میره وای خیلی خوبهههه
فاطی من باهات گهلم 🥺😂😂
یهویی دلم خواست قهر کنم😂😂😂 مرض دارم
وا 😂😂
به همین رگ بیرون زده گردنم قسم که این رمان قشنگه لطفاااااااااااا بیشترش کن ذلیل نشی
ای بابا بازم که کم نوشتید😤
انگار که ما تشنه ای چشمه هم جلو چشممون نیست ی نفر هی با قطره چکان میره آب میاره برامون
کمههههههههههههههههههه😢😭
تو چرا آبی هستی؟😐😂
وا!!!!!!! کجام آبیه😂؟
پروفایلت😂😂
اون خودش یه عکس جداس😂❤
کجام آبیه؟!ها؟؟!!
پروفایلت زمینش آبیه ففاااططممهع میشه برا من زرد یا قرمز یا سبز یا مشکی باشه🥺🥺😂😂
*#؛^-:#؛^-:#)