با بیرون رفتن همه افراد در اطاق و بسته شدن در ، یزدان بازوان گندم را گرفت و او را از سینه خودش جدا کرد و نگاهش را در چشمان ترسیده او چرخاند ……….. این گندم ترسیده ساده ، همان گندمی بود که چندین سال تمام خاک این کشور را برای پیدا کردنش الک کرده بود .

ـ خوبی ؟

ـ چشمم و که باز کردم ……. دیدم اون مرده بالا سرمه .

ـ اینجا کسی حق نداره بدون اجازه من کاری انجام بده …………… کسی حق نداره نوک انگشتش و به تو بزنه ، چه برسه به اینکه بخواد اذیتت کنه …………… مگر اینکه از جونش سیر شده باشه بخواد با من در بیفته .

ـ دست خودم نبود ………….. فکر کردم نیستی ، اینم می خواد ……………

یزدان بازوان او را اندکی بیشتر از قبل میان انگشتانش فشرد و گردن به سمت سر او پایین کشید و میان حرفش پرید :

ـ از این به بعد این و روزی با خودت تکرار کن ………. یزدان هست ………. یزدان خون هر کسی که بخواد بهم نظر داشته باشه یا بخواد فکر و خیالی در مورد من تو سرش بپرورونه رو ……….. می ریزه ……… من هستم گندم . قوی تر از همیشه .

دستانش را از بازوان او پایین آورد و نگاهش را چرخی روی موهای او که با اینکه نسبت به چند سال قبل یکی دو درجه تیره تر شده بود ، اما هنوز هم روشن به نظر می رسیدند ، داد ………. و یا ابروان و مژه های روشنش و یا چشمان درشت عسلی رنگش …………. گندم هنوز هم همان گندم سالهای قبل بود ، انگار فقط استخوان ترکانده بود و بزرگ شده بود .

ـ اگه چیزی می خوای بگم حمیرا برات بیاره ، اگه چیزی احتیاج نداری بریم پایین صبحونه بخوریم .

گندم نگاهش را در چشمان آشنای یزدان چرخاند ……….. هنوز راه زیادی تا صاف شدن دلش با او ، داشت ………. اما همینکه می دانست با وجود یزدان دیگر لازم نیست یک تنه با تمام بدبختی ها بجنگد و یا از بی پشت و پناهی هر لحظه چهار ستون تنش بلرزد ، برایش کفایت می کرد .

ـ یزدان جون ……….

بعد از چند سال گوش هایش مجددا این مدل صدا کردن را می شنید ؟؟؟

نتوانست از شنیدن لفظ قدیمی ، آن هم بعد از این همه سال لبخند نزند ………. گندم همانند همان گذشته ها صدایش می زد ………… همان زمان هایی که داخل لفظ هر یزدان جونی ، برایش پر بود از حس اقتدار و قدرت های بی پایان .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۳ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
paeez
paeez
2 سال قبل

حالا چقد منتظر باشیم یزدان جون از فکرو خیال خارج بشه
بعد تازه برم صبحونه بخورن😂😂😂

zohre
zohre
2 سال قبل

درضمن چرا تایم پارت گذاری عوض شده

zohre
zohre
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

آهاااا مرسی عزیزم

zohre
zohre
2 سال قبل

فاطمه جون 😉😉😉
نمیشه بیشترش کنه نویسنده 😊😊😊

بی تام
بی تام
2 سال قبل

تنها رمانی بود که با شوق میخوندم. ولی گند زدی بهش نویسنده ی عزیزز
خودت حالت بد نشد از این پارت

بی تام
بی تام
2 سال قبل

مزخررررففقففففف

ارام
ارام
2 سال قبل

خوبه دیگه چی بگم .بگم کمه ک نویسنده اصن نمیبینه ب هیچ جاشم نیس
پس نمیگم

...
...
2 سال قبل

ممنون طولانی کن لطفااا

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط ...
دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x