گندم حالی همچون حال سکته زده ها را پیدا کرد …………. وحشت زده نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند ……….. یزدان دیده بودتش و هیچ چیز بدتر از این نبود .
ـ من ………… من …………. می دونی ………….. چیزه یعنی ………. یعنی …………
یزدان با حس دستپاچگی گندم ، لبخند یک طرفه نامحسوسی زد ……… به آن چیزی که می خواست رسیده بود ، پس دیگر لازم نبود بیش از این گندم را تحت فشار قرار دهد …….. گندم دیگر امکان نداشت بخواهد به کنجکاوی کردن هایش ادامه دهد و بقیه اطاقش را هم وارسی کند و یا بدتر از همه سمت پاتختی هایی کنار تختش ، که درونشان پر بود از انواع لوازم پیش گیری بارداری که در رابطه هایش از آنها برای دوست دخترهای قبلی اش استفاده می کرد ، برود .
او چیز پنهان از کسی نداشت ………. همه اهالی این عمارت از زندگی گند و کثیفی که او پیدا کرده بود ، خبر داشتند و مطلع بودند و می دانستند دخترانی که چندین ماه در اطاق او شب را روز می کردند ، مطمئناً برای عبادت کردن نمی آیند و کار و وظیفه دیگری دارند ………. اما دلش نمی خواست گندم چشماً با این روی زندگی او مواجه شود .
ـ زنگ زدم که بگم به جای این چرخ زدنا برو یه ذره استراحت کن …….. خداحافظ .
با پیچیدن صدای بوق اِشغال ، گندم نفس بریده تلفن را پایین آورد و باز نگاهش را دور تا دور اطاق و حتی در سقف هم چرخید ………… نمی دانست یزدان به او یک دستی زده بود ، یا این اطاق واقعاً مجهز به دوربین مدار بسته بود .
سمت تخت رفت و انگار که در مقابل دیدگان چندین نفر نشسته باشد ، سیخ لبه تخت نشست و نگاهش را ریزبینانه به هرجا که می توانست انداخت ، اما چیز خاصی دستگیرش نشد ……… خسته از این نگاه کردنا ، خودش را روی تخت بالاتر کشید و روی تخت خوابید و همچون جنینی در خودش جمع شد و نفهمید کی پلک های خسته اش گرم شدند و خوابش برد .
یزدان خسته از ماشین پیاده شد و منتظر باز شدن در توسط راننده شخصی اش نماند ……. به سمت عمارت راه افتاد و نگاهی به ساعت مچی اش که ساعت پنج بعد از ظهر را نشان می داد انداخت ………… آنقدر میان انبارهای شرکت راه رفته بود و بودجه بندی و خریدهای ماهیانه اشان را بررسی کرده بود که حس می کرد الان تنها چیزی که احتیاج دارد ، یک دوش آب گرم است که این عرق نشسته بر سر و گردنش را ببرد ، با یک تختی که رویش بی افتد و بخوابد و به هیچ چیز دیگری فکر نکند .
با نزدیک شدن به در عمارت ، نگهبان در را برای او باز کرد و حمیرا به همراه یکی از خدمتکارها به پیشوازش آمد و خسته نباشیدش گفت و یزدان با سلامب زیر لبی سری برای او تکان داد و مستقیما به سمت پله ها قدم برداشت و بالا رفت .
دست درون جیب کتش کرد و کارت الکترونیکی اطاقش را در آورد و میان شیار قفل در کشید و در را با صدای بوق ریزی باز شد و داخل رفت و در را بست .
دلش می خواست همین ابتدا سری به گندم بزند و از روند آماده سازی اطاق او با خبر شود ، اما آنقدر خسته بود که ترجیح می داد اول دوشی بگیرد و استراحت اندکی کند و بعد به سراغ گندم برود .
خسته داخل اطاق شد و کتش را درآورد و روی مبل انداخت و دست به سمت دکمه های پیراهنش برد …….. دکمه های پیراهنش را تا میان سینه اش باز کرده بود که چشمانش به تختش افتاد و دستش میانه راه برای باز کردن ماباقی دکمه ها توقف کرد و ایستاد ………….. فکرش را نمی کرد گندم بعد از این همه ساعت هنوز به اطاقش نرفته و در اطاق او ، آن هم روی تختش ماندگار شده باشد …….. امروز آنقدر کار سرش ریخته بود که به هیچ عنوان وقت چک دوباره دوربین اطاقش را پیدا نکرده بود .
دست از دکمه های نصفه باز شده پیراهنش کشید و با قدم هایی آرام گرفته تر نسبت به ثانیه های قبل به سمت تخت راه افتاد و تک زانویی لبه تخت گذاشت و خودش را سمت تن درهم مچاله شده گندم کشید ………… این گندم با این موهای روشن پریشان ریخته بر روی رو تختی تختش ، با این دهان نیمه باز و پلک های بسته ، همان گندم سال های پیشش را مقابل دیدگانش ترسیم می کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هی یزدان بچم کاملا به انحراف کشیده شده دلم براش کبابه
اووووووو🤣
حدس اون دوستمون ک تو تو دیدگاهِ پارت قبل گفت وسایل داخل کمد چیه درست در اومددد😐😂😂😂افریینن👌👏👏👏🤣🤣
اوکیییی🤣🤣🤣
پس کلت و مسلسل و…نبود تو پاتختی بلکه ی چیز خطرنااااکتر…واین چیز خطرناک چیزی نیست جز وساااایل پیشگیری بارداری😂😂