به طرف رضا برگشتم.. لبخندی بی جون کنج لبم نشست..
_سلام آقا رضا.. ببخشید مزاحم شدم..
_سلام گلاویژ جان.. خواهش میکنم! خوش اومدی..
باکمک رضا توضیحات لازم و قرارهایی که از قبل بسته شده بود رو به فاطمه (منشی جدید اسمش فاطمه بود) توضیح دادم…
دختر خوبی بود و فوق العاده زیبا…
بین حرف هاشون فهمیدم که عماد استخدامش کرده.. همونجا تودلم به خودم پوزخند زدم وخطاب به عماد گفتم:
_چقدر زودنظرت عوض شد نامرد..
باهمکاری زن ها توی شرکتت مگه مخالف نبودی؟
چقدر زود یه دونه خوشگلش رو جایگزین گلاویژ بیچاره کردی …!
وسایلم رو که ازقبل داخل مشما انداخته بودن برداشتم و گفتم:
_اگه دیگه سوالی نیست زحمت رو کم کنم شماهم به کارتون برسید..
رضا بامهربونی گفت:
_حضورشما رحتمه گلاویژ خانوم.. اگه یه کم دیگه بمونی خودم میرسونمت…
_نه ممنون نیازی نیست زحمت بکشید.. خودم میرم.. میخوام یه کم قدم بزنم..
_باشه.. هرطور راحتی همون کار رو بکن!
ازجام بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم..
چشمم به اتاق عماد که برعکس همیشه درش باز بود افتاد..
اشک توچشم هام جمع شد.. کاش اشک هام آبرو داری کنن.. کاش چشمام نباره..
بادیدن لیوان روی میزش یاد لیوان خودم افتادم.. یاد اون روزکه واسه خودمون لیوان ست خریدیم.. واسه عماد عکس سیبیل مردونه روش بود و واسه من عکس رژ لب..
صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلاویژ؟
بدون حرف به طرفش برگشتم…
باتعجب پرسید:
_مشکلی هست؟
واسه کنترل اشک هام لبخندی زدم و سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم..
_میتونم لیوانم رو از آشپزخونه بردارم؟
_البته.. حتما…
بدون حرف به طرف آشپزخونه رفتم و بادیدن لیوانم قطره اشکم چکید..
اما فورا پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم..
توروخدا گریه نکن گلاویژ.. حداقل تحمل کن از اینجا بری بیرون..
لیوان رو توی کیفم گذاشتم و باقدم های بلند اومدم بیرون..
اما همین که پامو بیرون گذاشتم با دیدن عماد نفسم رفت…
قلبم به سرعت خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید..
بادیدن من اخم هاش توی هم کشیده شد..
از همیشه اش خوشگل ترشده بود.. انگار توزندگیش نه گلاویژی بوده ونه عشقی که تموم شده باشه… چقدر پیرهن مشکی بهش میاد خدایا…
باتعجب به رضا نگاه کرد وگفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟
رضا که انگار مثل من احساس خطر کرده بود
نگاهشو ازعماد دزدید و روبه من کرد و با لبخندی مضطرب گفت:
_خانوم خرسند اومدن سایلشون رو ببرن.. تموم شد؟ میخوای من برسونمت؟
بادلخوری به عماد که ازشدت عصبانیت رنگش به سفیدی میزد نگاه کردم وگفتم:
_نیازی نیست.. داشتم میرفتم.. خداحافظ…
جوابی نشنیدم و تنها صدای پاشنه ی کفشم جواب خداحافظی آخرم شد…
ازکنار عماد گذشتم و بوی عطرش رو باتموم وجودم توی ذهنم ثبت کردم…
دکمه آسانسور رو زدم وکنارش ایستادم..
ازشانس گندم طبقه اول بود.. داشتم میلرزیدم.. کاش قلم پام میشکست نمیومدم… کاش نمیدیدمش… حالا با قلبم چیکارکنم.. چطوری بهش بفهمونم همه چی تموم شده!
تا آسانسور رسید فوراخودمو انداختم داخلش.. تموم مدت حتی یک میل هم سرم رو تکون ندادم.. جرات اینکه برگردم و دوباره نگاهش کنم رو نداشتم..
دکمه طبقه همکف رو زدم اما قبل ازاینکه در بسته بشه باز شد..
باتعجب اومدم دوباره دکمه رو بزنم که عماد اومد داخل…
با وحشت به چشم های به خون نشسته اش نگاه کردم و آب دهنم رو باصدا قورت دادم..
_واسه چی اومدی اینجا؟ هان؟
نه تنها بدنم.. حتی زبونمم میلرزید..
با لکنت وصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_آقا رضا گفتن که واسه چی…
یک دفعه دکمه ای از آسانسور رو زد که ازحرکت ایستاد و وحشت من هزار برابرشد…
باصدای بلندش چشم هامو بستم و توخودم جمع شدم..
_توخیلی بیجا کردی..
باچشم های پراز اشک و وحشت زده نگاهش کردم..
انگشتش رو روی شقیقه ام گذاشت و باخشم ادامه داد:
هرنقشه ای توی این کله پوکت داری همینجا تمومش میکنی… دیگه هم حق نداری پاتو تو محل کار من و یاحتی چندکیلومتری اینجا بذاری ..
نه فقط اینجا… هرکجا که من باشم وحتی ممکنه ازاونجا عبورکنم هم حق نداری پاتو بذاری..
بلندتر نعره کشید:
_شیرفهم شد؟
قطره های اشکم باسرعت روی گونه ام میچکید…
سرمو به نشونه ی تایید تند تند تکون دادم وبا بغض گفتم:
_منشی جدیدتون زنگ زد وازم خواست بیام.. من.. فقط اومده بودم وسایلم رو ببرم.. هیچ نقشه ای نداشتم.. حتی.. حتی اگه میدونستم شما هستید نمیومدم..
با نفرت نگاهم کرد.. دلم میخواست بهش بگم اگه ازم بدت میاد اشکال نداره اما توروخدا باچشمایی که دنیامو توش میدیدم اونجوری بانفرت نگاهم نکن..
به نشونه ی تهدید واسم سرتکون داد..
دکمه ی آسانسور رو زد و همزمان گفت:
_دفعه آخرت بودجلو چشمام ظاهرشدی.. میری گورتو گم میکنی دیگه هم این طرفا پیدات نمیشه!
دربازشد و اومد بره بیرون که تموم قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم:
_نگران نباش.. بعداز این حتی اگه اینجا رو بهشتم معرفی کنن، مسیر جهنم رو انتخاب میکنم..
برگشت و باپوزخند پراز عصبانیت نگاهم کرد ..
_بخاطر دیدن شما نیومده بودم.. نه فقط امروز، تاآخرعمرم هم این احتمال وجود نداره.. خداحافظ آقای واحدی دیدار به قیامت…
_بسلامت.. امیدوارم توقیامت هم چشمم بهت نیوفته.. رفت…
همین که در بسته شد باصدای بلند بغضم شکست…
توخیابون مثل دیونه ها هق هق زدم و واسه قلب شکسته ام سوگواری کردم
هواتاریک شد و من هنوزم قصد برگشتن به خونه رو نداشتم
بهار تند تند زنگ میزد.. همه تماس هاشو جواب میدادم که دوباره استرس نگیره و نگرانم نشه…
اما تعداد دیگه دفعات زنگ هاش داشت دیونه ام میکرد جواب دادم؛
_آبجی قربونت برم همین چندثانیه پیش باهم حرف زدیم…
_گلاویژ بدو بیا خونه باید بریم بیمارستان..
ترسیده ازجام بلند شدم و گفتم:
_چی؟ بیمارستان واسه چی؟
_بیا خونه بهت میگم.. همین الان بیا.. عجله کن…
_بهار قطع نکن.. توروخدا چی شده؟ بنددلم پاره شد.. نمیتونم تاخونه تحمل کنم…
_منم نمیتونم تا نیومدی چیزی بهت بگم! پس زودترخودتو برسون!
_واسه گول زدنم و کشوندنم به خوبه روش خوبی رو انتخاب نکردی!
_دیونه شدی؟ این چیزا مگه شوخیه که الکی بگم؟
_پس بگو چی شده.. مرگ گلاویژ بگو چی شده؟
_عماد تصادف کرده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پلیز پارت بعدی رو بزارید 😐💔
فاطمه لطفا بزار بخدا من دق میکنم تا فردا
بچه ها میگم چرا چن وقتیه از Bad boy هیچ خبری نیس 🤔
نمیاد تو سایت کسی ازش خبری نداره؟؟
من بودم فقط کامنت نمیذاشتم…
عع واقعا فک کردم تو هم رفتی
سلام
میشه امروز ی پارت دیگه بزاری خواهشششششششششششششششسسسسشششششششششسششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش
خیلی حساس شد
بنظر من عشق و علاقه درسته ک قشنگه
گلاویژ عماد رو دوست داشت عاشقش بود ولی نباید خودشو جلوش ببازه عماد اگه واقعا گلاویژ رو میخاست اول باید ب حرفاش گوش میکرد ن اینکه نفهمیده تحقیرش کنه گلاویژم خیلی بی دست و پاست حتا از خودش دفعا هم نمیکنه نباید اینقد ضعیف باشه الانم عماد تصادف کرده بره توی خونش بشینه اگه خیلی بهش فشار اومده گریه کنه ولی به هیچ وجه نباید نزدیکش بشه همینطور ک عماد گفت
تا وقتی خودش بیاد سر عقل
ولی من به عماد حق میدم
فقط حافظه از دست ندههههههه
اتفاقا حافظه از دست بده باحال میشه شاید دوباره عاشق گلاویژ شد
نترسین بچه ها عماد سگ جون تر از اون حرفا هست فقط دستش میشکنه
از کجا میدونی جایی هست بهمون بگو بریم بخونیم
شما از کجا این رمان و میخونید؟
میشه لطفا بگید😁
کانالـ تلگرامـ بابامـ
بره بمیره عماد اعصاب خورد کن✨😐
این عماد حافظش نپره ک تکراری میشه
اصن عماد باشه
ک چی
اصلاااااا نباید برههههه
یعنی چی
عه
این همه تحقیر، گریه،حال خراب و…. حالا پاشه بره بیمارستان که عماد خان تصادف کرده؟؟
به درک که تصادف کرده
ولی دمت گرم پارت جای خوبی تموم شد یه این بار😂♥
موافقم باهات نباید بره چون اون گفت نمیخام ببینمت
پارت بعد،توروخداااا
من بودم نمیرفتم ، میگفتم عماد مهم نیست ، هر چقدرم که عذاب میکشیدم، اون عماد کلی ناسزا گفت به گلاویژ😐
تا حالا عاشق نشدی بفهمی طرف بدتر از این هم بکنه باز انگار هیچی نکرده
درسته عشق این چیزا سرش نمیشه ، میتونه بره از دور ببینه اما خودشو خار و خفیف نکنه ، یه شخصیتی باید داشته باشه بالاخره
واقعا عشق چیز خیلی بدیه
اتفاقا شدم ، از دستش هم دادم ، اما به نظرم کسی که انقدر بی اعتماده و سریع باهات از صدتا غریبه هم غریبه تر میشه ، باید مثل خودش بود
عماد الان هنگه
تو شوکه
نمی خواد باور کنه
با خودش میگه اینم مثل بقیه
ولی وقتی گلاویژ میبینه بازم دوسش داره
این حس دوست داشتنو با عصبانیت نشون میده
من جای گلاویژ بودم عمادو تو آسانسور بغل میکردم و ازش میخواستم به حرفام گوش بده
قطعا نرم میشد
خب عشق ک این حرفا سرش نمیشه
شت تو عشق
دقیقا به قول فیلمه ترکیه ای که میگه عشق حرف حالیش نمیشه
به قول استاد شهریار پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
اره واقعا
یا ابررررفرررررض
راسته یا دروغ؟
اولین نفری باشید که نظر میدهد!