لبخندی روی لبم نشست.
– وای راست میگی؟ خدا رو شکر. این دفعه قول یه سفر سهنفره رو بهمون داده ها.
مامان سری تکون داد.
– فقط سلامت برگرده، همین کافیه.
هومی کشیدم و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم.
خدا رو شکر از ذوق برگشتن بابا یادش رفت بهخاطر دیر رسیدن دعوام کنه.
……………
روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم بابا خونه بود. با ذوق خاصی بهسمت اتاقش هجوم بردم.
– آروم باش دختر. بابات تازه از راه رسیده خوابه. کجا داری میری؟
کمی مکث کردم.
– یه لحظه ببینمش مامانی. دلم واسهش یهذره شده.
نچی کرد و باشهای گفت. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. با دیدن صورت خسته و ریشهای بلندش قلبم فشرده شد.
چهقدر پیر و شکسته بهنظر میرسید.
کنار تخت زانو زدم و با لبخند به مژههای بلندش خیره شدم.
منتظر بودم چشمهاش رو باز کنه و با دیدن عسلیهاش کلی ذوق کنم.
همیشه دوست داشتم چشمهام رنگ چشمهای بابام باشه، ولی قهوهای روشن بود و هیچ ایدهای نداشتم که به کی رفته.
بعد از چند دقيقه نشستن کنارش بالاخره رضایت دادم و ازجا بلند شدم.
میدونستم انقدر خستهس که حالاحالاها بیدار نمیشه. میخواستم قبل از این که بیدار بشه با امیرعلی حرف بزنم.
بابا وقتی تو خونه بود اجازه نمیداد زیاد توی اتاقم بمونم و ارتباطم با علی سخت میشد.
وارد اتاق شدم و خودم رو زیر پتو قایم کردم.
گوشیم رو درآوردم و سریع بهش پیام دادم. «کجایی علی؟ حالت خوبه؟ اتفاق جدیدی نیفتاده؟»
چند دقيقهای به گوشی خیره موندم. با نگرفتن جواب آهی کشیدم و گوشی رو زیر بالش انداختم.
من حاضر بودم علی سابقهدار بشه. هرجور شده بابام رو راضی میکردم، ولی دلم نمیخواست به این کار ادامه بده.
دلم مدام گواهی بد میداد.
با ویبره رفتن گوشیم سریع بیرون کشیدمش و به صفحهش خیره شدم.
«خوبم انار. نه، فعلاً خبری نیست. دارم سعی میکنم کمی از نوید اطلاعات بکشم، ولی طول میکشه باید صبر کنیم.»
سریع تایپ کردم. «با استاد که جایی نمیری، نه؟»
بعد از چند لحظه جواب داد. «نمیدونم…»
آهی کشیدم. میترسیدم بیشتر توی این گنداب فرو بره. «بابام برگشته. میخوای باهاش حرف بزنم؟ به خدا برام مهم نیست، فقط میخوام تو نجات پیدا کنی.»
این دفعه پیامش سریعتر بهم رسید.
واقعاً دلش نمیخواست از کسی کمک بگیره. «لازم نیست شوکا. به هیچکس چیزی نگو، خودم یهجوری حلش میکنم باشه؟ من باید برم!»
با ناراحتی به صفحهی گوشی خیره شدم و دیگه جوابی ندادم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نمیخواستم علی رو از دست بدم. حس میکردم راهی که میره درست نیست. هیچ پشتیبانی نداشت و نمیتونست از پسشون بربیاد.
چشمهام رو بستم و سعی کردم کمی استراحت کنم تا این فکر و خیالها از سرم بیرون برن.
……………….
– دختر بابا؟ نمیخوای چشمهات رو باز کنی؟
با شنیدن صدای گرم و پرمحبت بابا بهسختی چشمهام رو باز کردم. با دیدنش که بالای سرم نشسته بود جیغ خفیفی کشیدم و سریع ازجا پریدم.
همینکه از گردنش آویزون شدم صدای خندهش بلند شد.
– دیگه داره هیجده سالت میشه. خانوم شدی، کی میخوای دست از این کارهات برداری؟
لبخند زدم.
– دلم برات تنگ شده بود بابا.
خودش رو عقب کشید و پیشونیم رو بوسید.
علاقهی من به بابا غیر قابل وصف بود. میتونستم جونمم بدم تا یه اخم روی پیشونیش نشینه.
– منم دلم برات تنگ شده بود جونِ بابا. بریم شام؟ مامانت منتظرمونه.
سریع دستش رو کشیدم.
– باشه بریم، ولی قبلش بگو این دفعه تا کی پیشمون هستی؟
بادی به غبغب انداخت.
– به رئیسم گفتم تا یه دل سیر پیش دخترم نمونم هیج مأموریتی نمیرم. خیالت تخت انقدر پیشت هستم که خودت بهم بگی برو بابا، خسته شدم.
با حال خوشی محکم گونهش رو بوسیدم.
– هیچوقت چنین روزی نمیرسه. انقدر ازم دور بودی که وقتی هستی ازت سیر نمیشم، بابایی.
دستش رو دور شونهم انداخت و اشاره زد از اتاق خارج بشم.
– ببین من چه مرد خوشبختیام!
نگاهی به چشمهای ریزشدهی مامان انداختم و با خنده روی صندلی نشستم.
– خدا شانس بده آقا علیرضا. دخترت رو که میبینی همه رو یادت میره.
بابا لبخندی زد و سکوت کرد.
بعد از خوردن شام کمی کنار بابا نشستم. تموم طول شب متوجه اضطراب مامان و حالت غیرعادی بابا بودم.
هر چند لحظه باهم پچپچ میکردن و توی فکر فرو میرفتن. انگار که اتفاقی باعث نگرانیشون شده بود
– خب بابا، کمکم وسایلت رو جمع کن. هفتهی دیگه میریم اون سفری که بهت قولش رو دادم.
بهتزده نگاهش کردم، ولی من اصلاً دلم نمیخواست تو این موقعیت از امیرعلی دور بشم.
– کجا؟ چهقدر طول میکشه بابا؟ نمیشه نریم؟
هومی کشید.
– معلوم نیست بابا جان. نه حتماً باید بریم. نمیآم و نمیشه نداریم.
نمیدونم یههو چرا به این فکر افتادن.
بیخیال ادامهی بحث شدم. همون موقع یه یهونه واسهش جور میکردم.
بعد از نیم ساعت با گفتن شببهخیر ازجا بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم.
استرس کار امیرعلی باعث شده بود نتونم از چیزی لذت ببرم. همهی فکر و ذکرم اون بود.
نگاهی به گوشیم انداختم، هیچ پیامی ازش نداشتم و این بیخبری بیشتر من رو میترسوند.
دو روز بود که از امیرعلی خبری نداشتم. نه جواب زنگهام رو میداد و نه جواب پیامهام.
آدرس خونهش رو داشتم. به سرم زد برم اونجا و خبری ازش بگیرم، ولی میترسیدم.
لگدی به سنگ جلوی پام زدم و بهسمت خونه راه افتادم.
بهحدی حالم بد بود که حتی بابا هم شک کرده بود.
از شدت فکر و خیال حالت تهوع گرفته بودم… اگه یه جایی زندانیش کرده بودن یا حتی کشته باشنش چی؟
مغزم داشت منفجر میشد. همهی امتحانام رو خراب کرده بودم و هیچ انگیزهای نداشتم.
من فقط یه خبر از امیرعلی میخواستم.
همینکه میفهمیدم سالمه برام کافی بود.
با بیحالی کیفم رو روی مبل پرت کردم و همونجا دراز کشیدم.
مامان رفته بود دنبال دایی بهرام که تازه از شهرستان به اینجا منتقل شده بود و قرار بود چند وقتی خونهی ما بمونه.
اون هم مثل بابا پلیس بود و هیچوقت خونه نمیموند. چون تفاوت سنیمون زیاد نبود با هم راحت بودیم.
توی فکرم بود راجعبه امیرعلی باهاش حرف بزنم. چیزی تا دیوونه شدنم نمونده بود.
سیم کارت توی گوشیم رو عوض کردم و دوباره و دوباره بهش زنگ زدم.
بعد از چند بار بوق خوردن صداش توی گوشم پیچید.
– دونه انار؟
بهتزده روی تخت نشستم. باورم نمیشد، بالاخره جواب داده بود.
گلوم از بغض فشرده شد، نمیتونستم حرف بزنم.
– بابت این مدت شرمندهم شوکا. مجبور شدیم بریم جایی، گوشیهامون رو ازمون گرفتن. نمیتونستم بهت زنگ بزنم!
سکوت کردم. اشک آروم از چشمهام پایین ریخت.
– اجازه نمیدی صدات رو بشنوم؟ دارم دیوونه میشم… شوکا؟
آروم زمزمه کردم: تازه داری دیوونه میشی؟ میدونی چهقدر فکر و خیال زد به سرم؟ میخواستم برم به بابام التماس کنم پیدات کنه، علی!
سریع گفت: قربونت برم گریه نکن. باشه؟
اشتباه از من بود تو فقط گریه نکن! من باید یه چیزی بهت بگم!
با بغض گفتم: باز چه بدبختیای سرمون نازل شده؟
آهی کشید.
– قراره با استاد برم… حس میکنم سند نجاتم اونجاست. شاید بتونم مدارکی علیه گروهکشون پیدا کنم!
دست روی صورت خیسم کشیدم.
– نرو علی، خواهش میکنم نرو. من میترسم، اگه بلایی سرت بیارن چی؟
نفس تندی کشید.
– چیزی نمیشه شوکا، بهم اعتماد کن.
با گریه خواهش کردم.
– نرو علی… نرو!
عصبی و کلافه شده بود.
– نمیتونم شوکا، مجبورم. نمیتونم بهشون نه بگم، هرجا برم پیدام میکنن قضیه خیلی بدتر از این حرفهاست!
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
– انگار تصمیمت رو گرفتی.
مکث کرد.
– شوکا؟
زمزمه کردم: اگه بخوای توی این کار بمونی ترکت میکنم، علی. این حرف آخرمه…
با تموم شدن حرفم بدون این که بهش مجال حرف زدن بدم گوشی رو قطع کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
نمیتونستم ببینم اینجوری خودش رو غرق میکنه.
من آینده رو به چشم میدیدم. موندن امیرعلی اونجا چیزی رو درست نمیکرد، فقط باعث میشد بیشتر آلوده بشه و با مدارک محکمتری بتونن نگهش دارن.
چند بار زنگ زد. با غصه به صفحهی گوشی نگاه کردم و جواب ندادم. بعد از چند دقيقه بیخیال شد.
با افسردگی و غم عمیقی سرم رو روی زانوم گذاشته بودم که صفحهی گوشیم روشن شد. بهم پیام داده بود.
چند لحظه مکث کردم و بعد با دستهای لرزون پیام رو باز کردم.
با دیدن خط به خطش اشکهام بیاختیار روی گوشی میریخت و قلبم سر ناسازگاری برمیداشت!
«میدونی تو تنها آدمی هستی که بهش تکیه میکنم. نه؟ من امروز بیکستر از همیشهم. تویی که همهی زندگیمی ازم رو برنگردون. انارم، تنها امیدم به زندگی رو ازم نگیر!
کلی فکر کردم تا یادم بیاد. میدونستی خلبانها یه کد دارن به نام هفت هزار و ششصد که توی مواقع اضطراری به کار میره؟
این کد واسه وقتیه که دیگه چیزی نمیشه گفت. برج مراقبت من ارتباطم باهات قطع شده، ولی تو کنارم باش. هوام رو داشته باش!
میفهمی یعنی چی؟ من از عالم و آدم بریدهم. حتی خدا هم ولم کرده، ولی تو ترکم نکن، حواست بهم باشه، هوام رو داشته باش. نذار به آخر راه برسم، باشه امیدم؟»
دستم رو محکم جلوی دهنم نگه داشتم و زار زدم. من بمیرم واسه تنهایی و مظلومیت این مرد! بمیرم واسه خواهشش برای نگه داشتن من!
خواستم جواب بدم که صدای در خونه و بعد صدای تعارف مامان به دایی بهرام بلند شد.
سریع گوشی رو زیر بالش انداختم و خودم رو زیر پتو مچاله کردم تا صورت سرخ و غرق گریهم رسوام نکنه.
صدای حرف زدن مامان و دایی میاومد، خودم رو به خواب زدم و زیر پتو موندم.
چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد.
مامان بعد از اطمینان از خواب بودنم در اتاق رو بست و بیرون رفت.
آهی کشیدم و گوشیم رو از زیر بالش بیرون آوردم.
زیر پتو خیس عرق شده بودم. سریع واسهش تایپ کردم. «کی قراره بری؟ بازم فکر کن علی. منو تو این برزخ تنها نذار.»
سریع جواب داد. « احتمالاً پسفردا غروب!
جهنم اصلی این جاست شوکا. نگهبانهاش هم این آدمان. نمیدونی میتونن چه بلاهایی سرمون بیارن. تو فقط صبوری کن تا من برگردم.»
جوابی ندادم و چشمهام رو بستم. سرم داشت از درد میترکید و نمیخواستم برم بیرون تا مسکن بگیرم.
سعی کردم کمی بخوابم تا سرم آروم بشه.
صبح با صدای مامان به سختی چشمهام رو باز کردم.
– بلند شو دخترم. از مدرسه جا موندی.
سرم هنوز درد میکرد.
– خیلی سرم درد میکنه مامان. میشه امروز رو نرم؟
با نگرانی دست روی پیشونیم گذاشت.
– چشمهاتم قرمزه و ورم داره. چی شده، سرما خوردی؟
با بیحالی سر تکون دادم. پوفی کشید و بهسمت در راه افتاد.
– از بس سر به هوایی. هی بهت میگم بعد از مدرسه یهراست بیا خونه، گوش نمیدی که!
بیخیال ادامهی حرفش شدم و دوباره به خواب فرو رفتم.
این دفعه که بیدار شدم بابا بالای سرم نشسته بود. حالم از صبح بهتر بهنظر میرسید.
– بیدار شدی بابا، حالت خوبه؟ مامانت میگفت سرت درد میکرد، امروز مدرسه نرفتی.
روی تخت نشستم و دستی به چشمهام کشیدم.
– فکر کنم سرما خوردهم، چهقدر زود اومدی خونه، بابا.
لبخندی مصنوعی روی لبش نشست.
– به خاطر یه سری مسائل رئیسم بهم مرخصی اجباری داده. نگران نباش، اینجوری برنامهی سفرمون هم جلو میافته.
بیحوصله سر تکون دادم. سریع خم شد و سرم رو بوسید.
– باز این بچه از خواب بیدار شد و بداخلاقه. راستی دایی بهرامت رو دیدی؟ دیشب از راه رسید.
مثل خودش بیهوا خم شدم و محکم لپش رو بوسیدم.
علاقه و دلبستگی من به بابا غیر قابل انکار بود حتی گاهی اعتراف میکردم از مامان هم بیشتر دوسش دارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها من خلاصه این رمان رو خوندم اما نتونستم کامل دانلودش کنم
یه اتفاق بدی میفته که اینا از هم جدا میشن و داستان میره آینده و شوکا دلش میشکنه و ازدواج نمیکنه و یاکان هم مثل شوکا کسیه که دلش شکسته و….. یاکان یه خلافکار بزرگه که فکر کنم همون امیر علیه
بخدا استرس گرفتم برای این رمان 😂
یاکان یعنی سوزانده آتش
امیر علی هم نمیمیره فقط بنظرم ناپدید میشه
نه کسی به اسمیاکان نمیا فک نکنم تهش احتمالا میشه لقب امیر علی
خدا نکنه امیرعلی بمیره اصن امیدوارم هیچکدومشون نمیرن🥺🥺🥺💔💔
یا امیر علی میمیره با فردی به اسم یاکان ازدواج میکنه …یا …هویت اصلی امیرعلی یاکان که بعد متوجه میشه
🥺🥺💔دلم کباب شد واسشون الهی💔