رمان یاکان پارت 77

4
(2)

 

 

 

بدون این که نگاهش رو از سقف بگیره به سختی

دستش رو بلند کرد.

صداش ضعیف و پر از بغض بود.

_دستم… دستم رو بگیر دخترم!

سریع جلو رفتم و دستای سرد و چروکیده ش رو بین

دستام گرفتم.

دستم رو به سمت بینیش برد و عمیق بو کشید.

صدای هق هقش بلند شد، بی تعادل سرش رو تکون

داد و رو به خاله که با گریه نگاهش می کرد گفت:

بوی رعنام رو میده… ببین بوی رعنای منو میده

راویس!

بغض تو گلوم ترکید و شونه هام از گریه لرزید.

قلبم داشت می ترکید، صداش پر از غم و دلتنگی بود!

دستم رو روی لب هاش گذاشت و چندین بار بوسید، با

شرمندگی سعی کردم خودم رو عقب بکشم.

_ننه زینت اینجوری نکنید تورو قرآن… لطفا آروم

باشید.

 

 

 

سرش رو به سمتم برگردوند و خیره نگاهم کرد.

_دیگه جایی نری دخترم… نری منو تنها بذاریا… می

دونی از کی چشم به راهتم بی معرفت؟

به طرز عجیبی فکر می کردم داره هذیون میگه و

منو با مامان رعنا اشتباه گرفته!

سریع بهش نزدیک شدم و دست دیگه م رو روی

شونه ش گذاشتم.

_جایی نمیرم ننه زینت نگران نباش من همین جام.

حس می کردم حالش کمی بهتر شده.

چشماش رو ریز کرد تا بهتر بتونه بهم نگاه کنه.

_چقدر شبیه رعنایی… مثل سیبی که از وسط نصفش

کرده باشن اگه موهات رو تیره کنی کپی مامانت

میشی!

متوجه درهم رفتن اخم های امیر علی شدم، مگه میشه

اون از زرطلاش بگذره؟

_یکی دوتا عکس بیشتر ازش ندیدم همه شون هم

قدیمیه!

 

 

 

نفس سنگینی کشید و به خاله راویس اشاره زد کمکش

کنه تا بشینه.

_تقصیر اون پدر خدا نشناسته…

دوباره ناراحتی به قلبم هجوم آورد.

شنیدن این حرفها راجع به بابا علیرضام واسهم

عذاب آور بود.

بالاخره صدای امیر علی در اومد.

_گذشته ها گذشته ننه زینت بهتره پشت سر مرده

حرفی زده نشه… مهم الانه که شوکا کنار شماست.

ننه زینت آهی کشید.

_اومد ولی دیر اومد چشم عباس به راه خشک شد…

راستی تو کی هستی جوون؟

امیر علی نگاهی به من انداخت.

حالت چشم هاش نرم شده بود.

_من همسر شوکا هستم…

ننه زینت و خاله نگاهی بهش انداختن.

 

 

 

خاله همون طور که اشک هاش رو پاک می کرد

گفت: خوش اومدی خاله جان شرمنده وضعیت این

جوری شد حال شما رو هم حسابی به هم ریختیم.

امیر علی سریع سر تکون داد.

_این چه حرفیه شما هم مثل مادر خودم!

ننه زینت تکیه ش رو به بالشت داد و اشاره ای به

خاله زد.

_برو وسایل پذیرایی رو بیار راویس من حالا حالاها

با دخترم حرف دارم.

خاله که بلند شد ننه اشاره ای به من زد.

_بیا اینجا بشین کنارم می خوام بغلت کنم دخترم!

خودم رو بهش نزدیک کردم و اجازه دادم دستش رو

دور شونه هام بپیچه.

 

نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.

 

 

 

سرم رو بوسید و دست روی موهام کشید، خودش رو

بالاتر کشید اینبار پیشونیم رو بوسید و به آرومی

اشک ریخت.

_تی َسر دور بَگر ِدم ِدتر جان… بَگر ِدم که می دل

تنگ بَییته تِه وه. ( دور سرت بگردم دختر جان،

بگردم که دلم تنگ شده برات.)

سوز صداش باعث شد آهی بکشم.

این زن جیگرش سوخته بود!

سرش رو عقب برد و به چشم هام خیره شد.

_چرا انقدر شبیه رعنای منی دختر؟ به چشمات که

نگاه می کنم قلبم بیشتر آتیش میگیره.

سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.

_نمی دونی با چه ذوقی چشم انتظار دیدنت بودیم…

رعنا که رفت گفتم با دیدن تو شاید دلم کمی آروم

بگیره ولی بابات اون هم ازمون دریغ کرد تو که نمی

دونی عباس با چه دردی دل از این دنیا کند.

ناخن هام رو توی دستم فشار دادم و چیزی نگفتم.

 

 

 

بابا تو چند نفر رو به پای عشق و خودخواهیت

سوزوندی؟

_سرپا که بشم می برمت سر خاک مادرت، فکر نکن

فقط بابات بود که داغ روی دل ما گذاشت. رعنا رو

همین جا دفن کردیم دور از اون و خونه زندگیش پیش

خودمون.

حداقل یه چیزی از اون برامون باقی مونده بود،

قبرش!

دوباره بغض به گلوم هجوم آورد.

نمی دونم بابا چندبار به بهونهی ماموریت های یهویی

و شبانه ش سر خاک مامان رعنا اومده بود!

مامان معصومه چندبارش رو فهمید و غمباد گرفت!

قلبم برای همه شون سوخته بود.

به سختی زمزمه کردم: بابا علیرضا به شما بد کرد

حتی به مامان معصومه هم بد کرد ولی برای من

بهترین بابای دنیا بود… من مرگش رو، سوختن تنش

رو با چشمای خودم دیدم و مردم ننه زینت، از حسرت

هاش حرف نزنید دلم بیشتر می سوزه به خدا.

 

 

 

دوباره منو توی آغوشش جا داد و آروم پشتم رو

نوازش کرد.

رمه نَکان می جان

ِب

ه بَمیره… اینجور

ِو

_ننه تِه دَردا

َکویجه وونه!

(ننه واسه دردات بمیره این جوری گریه نکن جونم

می سوزه.)

سر روی شونه ش گذاشتم و چشمام رو به هم فشردم.

چرا انقدر بغلش امن بود؟ کاش تا ابد همین جا می

موندم.

انگار اون هم مثل من قصد جدا شدن نداشت ولی با

شنیدن صدای در مجبور شدیم از هم فاصله بگیریم.

خاله راویس سریع از آشپزخونه بیرون اومد و با

صورتی سرخ خندید.

_حتما بچه ها اومدن، چه خوش موقع قراره دختر

خاله شون رو ببینن!

به سمت امیر علی برگشتم، می دونستم توی این

شرایط حسابی معذب شده.

 

_فکر کنم بهتر باشه ما کم کم رفع زحمت کنیم انشالله

یه وقت دیگه…

ننه سریع بازوم رو گرفت.

_یعنی چی؟ کجا می خوای بری آهو مگه من می

ذارم؟ امشب باید کنارم بمونی مگه از رو جنازه ی من

رد بشی بذارم دوباره تنهام بذاری من تازه پیدات کردم

دخترم…

آهی کشیدم گاهی فکر می کردم منو با مامان رعنا

اشتباه می گیره.

برگشتم به سمت امیر علی و واسه ش سر تکون دادم.

ننه زینت با اخمی ادامه داد: شوهرت هم حرفی نداره

امشب جفتتون این جا می مونید می خوام باهاش آشنا

بشم.

به سمت امیر علی برگشت.

_مگه نه داماد؟

 

 

 

 

امیر علی صاف سرجاش نشست و تک سرفه ای

کرد.

_بله. هرچی شما امر کنید ننه.

ابروهام بالا پرید ولی با ورود پر سر و صدای بچه

های خاله راویس مجبور به سکوت شدم.

من و امیر علی از جا بلند شدیم و نگاهشون کردیم.

هر چهار نفرشون دم در ایستادن و متعجب نگاهم

کردن.

_تو دختر خاله رعنایی؟

نگاهم به سمت دختری که با کنجکاوی نگاهم می کرد

چرخید.

_سلام بله… شماها همه تون بچه های خاله راویس

هستید؟

خاله ذوق زده به سمتم اومد.

_دور اون خاله گفتنت بگردم خاله جان.

محکم بغلم کرد و گونه م رو بوسید.

دیدن چهره ی متعجب بچه ها باعث شد خنده م بگیره.

بالاخره صدای ننه زینت در اومد.

 

 

 

_مگه جن دیدید بچه ها؟ بیاید تو همون طوری دم در

صف بستید که چی؟

بالاخره نگاهشون رو برداشتن و یکی یکی جلو

اومدن.

_سلام خوش اومدی دختر خاله… من سلما هستم دختر

دومیه خاله راویس جونت ایشون هم شوهرم هستن

وای نمی دونی چه قدر خوشحالم می بینمت قصه ی

خاله رعنا و دخترش توی خانواده تبدیل به یه افسانه

شده بود.

دستم رو جلو بردم و دست های دخترک کنجکاو رو

فشردم.

_ممنون عزیزم، منم از دیدنتون خوشحالم!

سری برای همسرش تکون دادم.

پسر نوجوونی که هدفون توی گوشش بود و به نظر

بحث به هیچ وجه واسه ش جالب نبود سری واسهم

تکون داد.

_خوش اومدی دختر خاله… اون هامری که بیرونه

مال شماست؟

 

 

 

خنده م گرفت.

_مال همسرمه!

ابروهاش بالا پرید.

_اوه پس حسابی خر پول…

با ضربه ای که داداش بزرگترش به پهلوش کوبید

ساکت شد.

داداشش که انگار از همه شون جدی تر به نظر می

رسید نگاهی بهمون انداخت.

_سلام از آشنایی با شما خوشوقتم… ببخشید یه سوال

داشتم!

با تعجب نگاهش کردم.

_بفرمایید.

نگاهی به سر تاپای امیر علی و بعد به من انداخت.

_شما مدرکی دارید که دختر خاله رعنا هستید؟

ننه و مامان که سواد آنچنانی ندارن چه جوری ثابتش

کردید؟

چشمهام گرد شد.

خاله راویس هینی کشید.

 

 

 

_این چه حرفیه میزنی مهراد؟ نمی بینی چه قدر شبیه

خالته؟ چرا نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری پسر؟

_شباهت که دلیل نمیشه خیلی از مردم شبیه همدیگه

هستن چرا دختر خاله رعنا بعد از این همه سال یهو

باید به سرش بزنه بیاد دیدن ننه؟ اون که چندین ساله

می دونه مادر واقعیش کیه!

لب هام رو به هم فشار دادم که حرکت دست امیر علی

رو روی دست هام حس کردم.

 

انگار این جا یه طلبکار آتیشی هم داشتم.

_شوکا بابت معذوراتی که در این چندسال داشته نمی

تونسته از منطقه ای که توش سکونت داشت خارج

بشه برای این که شک و شبهه ای ایجاد نشه من

شناسنامه ش رو با خودم آوردم.

سرم روز زیر گوشش فرو بردم و آروم گفتم: اسلحه

ت رو با خودت نیاوردی؟

 

 

 

با تعجب نگاهم کرد.

_چرا؟ مگه چیزی…

با دنبال کردن نگاهم و رسیدن به مهراد حرفش رو

خورد.

لبخند کمرنگی زد و شناسنامه رو به دستشون داد.

با اخم هایی درهم نگاهش کردم.

شانس آورد موقعیت جوری نبود که پشت دستم به

دهنش برسه!

با خودش چی فکر می کرد نکنه می ترسید ارث و

میراثشون رو بالا بکشم؟

بعد از برگردوندن شناسنامه به دست امیر علی یه

گوشه نشست و گلوش رو صاف کرد.

_خب دختر خاله توی این سال ها چیکار می کردی؟

راستی وقت کردی بری سر خاک خاله یا فردا

ببرمتون؟

نفس عمیقی کشیدم.

 

 

 

_تازه رسیدیم هنوز وقت نکردیم، مزاحم شما نمی

شیم.

خاله راویس سریع گفت: وای شوکا جان خاله ناراحت

که نشدی؟ این مهراد همیشه همین جوریه به خاطر

شغلش به همه چیز مشکوکه!

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

_شغلشون چیه مگه؟

سعی کردم جلوی خنده م رو بگیرم، امیدوار بودم این

یکی پلیس از آب در نیاد.

_وکیله… تاره اولای کارشه ولی خیلی توش غرق

شده.

با لبخند ابرویی بالا انداختم.

_چه قدر جالب، اتفاقا امیر عل ِی منم یکی از وکیل

های پر آوازهی تهرانه و دفتر خودش رو داره!

اون هم چه آوازه ای!

 

امیر علی فشاری به دستم آورد، متوجه شدم خنده ش

گرفته.

چشم های مهراد برق زد.

_عجب… خوشوقتم جناب ببخشید خودتون رو کامل

معرفی می کنید؟

پوفی کشیدم.

حتما می خواست بره راجع به این هم تحقیق کنه، این

بچه کاملا غیر نرمال بود.

_امیر علی فرهان هستم.

بالاخره صدای ننه زینت بلند شد.

_بسه دیگه بچه. انقدر دختر و دامادم رو اذیت نکن

کلی باهاشون حرف دارم داری وقتم رو می گیری.

مهراد خودش را عقب کشید.

_بفرما قدم نو رسیده رو تحویل بگیر ننه زینت ما که

چیزی نگفتیم.

حسادت توی لحنش باعث لبخندم شد.

ننه دستش رو روی بازوم کشید و نگاهم کرد.

 

 

 

_چه قدر شبیه رعنا می خندی!

لبخندم کمرنگ تر شد.

چه قدر عذاب آوره برای یه آدم مدام تداعيگر عزیز

از دست رفته ش باشی.

خاله راویس برای عوض کردن جو سریع پرسید:

ببینم شما کجا زندگی می کنید؟ راستی همس ِر پدرت

کجاست شوکا؟ اونم اومده؟

لبم رو تر کردم.

_ما تهران زندگی می کنیم امیر علی آدرستون رو

واسه م پیدا کرد… مامان معصومه زنجانه اصلا خبر

نداره من اومدم اینجا.

 

خاله سری تکون داد.

_بهتر… بذار بی خبر بمونه ممکنه ناراحت بشه.

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

 

 

 

_نه نگران نباشید، مامان معصومه اصلا چنین

شخصیتی نداره خیلی خوش قلبه حتما از این که

پیداتون کردم خوش حال میشه.

لبخند کمرنگی زد و سکوت کرد.

می دونستم حرف زدن از مامان معصومه ای که جای

دخترشون نشسته واسه شون سخته برای همین بیخیال

ادامه ی بحث شدم.

بعد از این که نیم ساعتی دور هم نشستیم خاله راویس

رو به مهراد گفت: پاشو برو بیرون غذا رو بگیر بیار

مادر گشنه مون شد والله از صبح انقدر گریه کردم

ضعف کردم.

مهراد که از جا بلند شد. امیر علی هم پشت سرش به

راه افتاد.

_با اجازه تون منم میرم باهاش این اطراف یه دوری

بزنم.

مضطرب نگاهش کردم.

چرا می خواست اینجا منو تنها بذاره؟

 

 

 

سری واسهم تکون داد و از خونه خارج شد.

با رفتنش انگار یه جای غریب گیر افتادم.

نفس سنگینی کشیدم. این حجم از وابستگی من به امیر

علی اصلا خوب نبود

_چشمت به در خشک شد دخترم تا نیم ساعت دیگه

میان چرا صورتت این جوری درهم شده؟

خجالت زده به خاله راویس نگاه کردم.

فکر کنم خیلی عکس العمل نشون دادم.

به سختی لبخند زدم.

_معمولا زیاد از هم جدا نمی مونیم.

نفس عمیقی کشیدم.

اون پنج سال هم محض دست گرمی بود!

سلما چشمکی بهم زد.

_یعنی انقدر دوسش داری؟

کمی مکث کردم.

اولین بار بود کسی چنین سوالی ازم می پرسید.

 

 

 

همیشه همه از عشقی که امیر علی به من داشت حرف

میزدن هیچکس از من نمی پرسید چه قدر امیر علی

رو دوست دارم!

اون قدری که حتی قبل از فهمیدن حقیقت با فرض

آسیب دیدنش به جنون رسیدم و کارم به بیمارستان

کشید؟

اون قدری که با یه نوازشش از جنون به عقل سلیم بر

می گردم و دیگه بهم حمله دست نمیده؟

اون قدری که با دور شدنش از من وحشت و

اضطراب بهم حمله ور میشه؟

اون قدری که اعتراف کنم به آغوش و بوسه های

هرشبش معتاد شدم؟

بی شک من عاشق این مرد بودم، عاشق حس امنیتی

ِعاشق

که کنارش داشتم، عشقی که بهم می ورزید،

اون قدری که نمی تونستم توی کلمات بیانش کنم!

با آرامش به چشم های سلما خیره شدم.

 

 

 

_درسته. خیلی دوسش دارم.

ننه زینت به آرومی خندید.

_از نگاهی که از روت نمی کنه معلومه اون هم

حسابی شیفته س خوبه حداقل تو به جای مادرت سپید

بخت شدی!

نفس عمیقی کشیدم.

ولی بابا علیرضای من هم به همین اندازه عاشق مامان

رعنا بود!

 

در اصل این عشق عجیب و غریبش باعث عذاب

اطرافیانش شده بود.

مشغول گوش کردن به خاطراتی که ننه زینت از

مامان رعنا می گفت بودم که گوشیم شروع به زنگ

زدن کرد.

با دیدن اسم شبنم روی صفحه سریع از جا بلند شدم و

به طرف حیاط رفتم.

 

 

 

_الو؟ شبنم؟

_سلام شوکا جون حالت خوبه؟ یاکان کجاست چرا

هرچی زنگ می زنم گوشیش در دسترس نیست؟

ابروهام بالا پرید.

_اومدیم روستا من که آنتن دارم نمی دونم چرا گوشی

اون در دسترس نیست اتفاقی افتاده شبنم؟

نفس عمیقی کشید.

_امشب اینجا یه مهمونیه سرکان بیگ هم میاد من…

می ترسم شوکا نمی تونم بهش نزدیک بشم نمی تونم

راجع بهش با نوید حرف بزنم ازش وحشت دارم کاش

شما هم بودید.

لب هام رو به هم فشار دادم.

_شرمنده شبنم فکر نکنم تا شب بتونیم خودمون رو

برسونیم… ببین لازم نیست اون قدری به سرکان

نزدیک بشی که باعث آزارت بشه. فقط سعی کن

بچسبی به استاد اگه رفتن سمت اتاقش حتما خودت رو

برسون هرجوری شده باید رمز گاوصندوق رو به

دست بیار.

 

سریع گفت: خیالت راحت باشه شوکا یعنی در حال

مرگم باشم اول رمز رو واسه تون می فرستم بعد می

میرم.

اخم هام توی هم رفت.

_غلط می کنی… شبنم به محض این که حس کردی

ممکنه صدمه ای بهت وارد بشه یا بهت شک کردن

بگو از اونجا بکشیمت بیرون. فهمیدی؟

آروم خندید.

_باشه بابا از یاکان بی اعصاب تریا… وقتی اومد بگو

بهم زنگ بزنه باشه؟ من پشت خطی دارم نوید داره

بهم زنگ میزنه باید برم.

باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.

ناخودآگاه دلشوره به جونم افتاد اگه اتفاقی واسه ش

میفتاد چی؟

با باز شدن در حیاط سریع به عقب چرخیدم.

با دیدن امیر علی و مهراد که غذا به دست وارد شدن

نفس عمیقی کشیدم.

 

 

 

امیر علی سوالی نگاهم کرد.

_چرا تو حیاط ایستادی؟

مهراد ابرویی بالا انداخت.

_فکر کنم اومده بدرقه شوهر جونش.

چشمام رو واسه ش ریز کردم.

_شبنم زنگ زده بود اومدم حیاط جواب بدم گوشیت

چرا در دسترس نیست علی؟

دستی به پشت سرش کشید.

_تو ماشین جا گذاشتم، اتفاق مهمی افتاده؟

نگاهی به مهراد انداختم.

_نه خودم باهاش حرف زدم نگران نباش… بعدا میگم

حالا.

سری تکون داد و با هم به سمت خونه راه افتادیم.

متوجه بودم کمی نگران به نظر می رسه.

دستش رو گرفتم و به چشماش نگاه کردم با آرامش

پلک هام رو به هم فشار دادم تا مطمئنش کنم اتفاقی

نیفتاده.

 

 

 

به محض خوردن غدا بچه های خاله ساز رفتن زدن

خاله هم از جا بلند شد تا دم در بدرقه شون کنه.

اشاره ای به امیر علی زدم.

_برو یه زنگ به شبنم بزن کارت داشت علی.

سری واسه م تکون داد و همراه بقیه از در بیرون زد.

با تنها شدنمون ننه زینت نگاهی بهم انداخت و لبخند

زد.

_دخترم امشب قراره تا صبح کنار من باشه؟

لب هام رو به هم فشار دادم تا به امیر علی فکر نکنم.

_بله ننه… می خوام بیشتر از مامانم واسه م بگید.

با بی حالی روی تخت دراز کشید و نفس عمیقی

کشید.

_بخوام از مادرت واسه ت بگم نمی تونم از خیر

پدرت بگذرم و ناراحتت می کنم…

 

 

 

 

نگاهش به سمت من برگشت.

_رعنا زیادی چشم و گوش بسته بود اون قدری که با

یه لبخند پدرت بهش دل باخت. دلم راضی به این

وصلت نبود چون نمی خواستم از من دور بشه ولی

عشق این دو نفر زورش به من می چربید.

چونه م رو روی زانوم گذاشت و با ناراحتی نگاهش

کردم.

_تورو که حامله شد دکتر بهش گفت نگه داشتنت

واسه ش خطر داره ولی گفت خطر می کنم و جون

خودش رو گرفت تا تورو سالم به دنیا بیاره. اون بابای

بی معرفتت هم بعد از مردنش تورو از ما پنهون کرد

اسمت رو وارد شناسنامه ی یه زن دیگه کرد و برای

همیشه رعنا رو به فراموشی سپرد.

به آرومی زمزمه کردم.

_بابام هیچوقت مامان رعنا رو فراموش نکرد!

نگاهش به سمتم برگشت.

_چیزی گفتی؟

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

 

 

 

_نه… شما چه طور از مرگ بابام مطلع شدید ننه؟

با شنیدن صدای در کمی مکث کرد. می دونستم امیر

علیه.

_تمام این سال ها ما با عموت در ارتباط بودیم و خبر

تورو ازش می گرفتیم… عموت خبر فوت پدرت رو

بهمون داد.

در خونه با خوردن تقه ای باز شد و امیر علی وارد

شد.

ننه زینت نگاهی بهش انداخت.

_توی کمد رختخواب هست. شوکا مادر بلند شو واسه

شوهرت جا بنداز بخوابه.

از جا بلند شدم و به سمت کمد دیواری رفتم. پتو و

تشک رو به دست امیر علی دادم و با یه بالشت توی

دستم پشت سرش وارد اتاق شدم.

_پس تو کجا میری؟

اشاره ای به بیرون در زدم.

 

 

 

_پیش ننه زینت می مونم می خواد باهام حرف بزنه…

راستی شبنم چی می گفت؟

اخم هاش توی هم رفت و روی رختخواب دراز کشید.

_راجع به یه سری از اسنادی که دست سرکانه سوال

داشت… نمی شه حرفاتون تموم شد برگردی پیشم؟

خنده م گرفت.

_زشته علی یه شبه دیگه بگیر بخواب… شبت بخیر.

صورتش سخت شد و چیزی نگفت.

حس کردم ناراحت شده نفس سنگینی کشیدم و با تکون

دادن سرم از اتاق خارج شدم.

گاهی واقعا بچه می شد!

به سمت ننه زینت رفتم و کنارش دراز کشیدم.

حس کردم صورتش خندونه.

_چیشد؟ شوهرت ناراحت شد؟

سریع گفتم: نه بابا این چه حرفیه ننه بچه که نیست.

خنده ش عمیق تر شد.

_یه کم که بوت رو گرفتم برو پیش شوهرت خوب

نیست زن و شوهر شب از هم جدا بخوابن.

 

 

 

خجالت زده سکوت کردم.

_لپات که گل میفته بیشتر شبیه رعنا میشی اون هم

هروقت خجالت می کشید صورتش مثل تو سرخ می

شد.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_می دونستی اسمت رو من و عباس خان انتخاب

کردیم؟

با تعجب به طرفش برگشتم.

_واقعا؟ فکر می کردم انتخاب مامان رعناست.

 

سرش رو به دو طرف تکون داد.

_عباس بهش پیشنهاد داد مامانت هم خوشش اومد.

اون موقع تو جنگل های ده شوکا زیاد بود عباس

هروقت که شکارچیا می رفتن دنبالشون راه میفتاد

توی جنگل و فراریشون می داد توی کوه و کمر…

خیلی وقته دیگه این اطراف شوکایی نیست!

 

تقصیر آدماست زندگی رو بهشون زهر کردن.

لبخندش کمرنگ شد و به سقف اتاق خیره موندم.

دست ننه روی دستم نشست و نوازشم کرد.

راست می گفت آدما زندگی رو بهمون زهر کرده

بودن!

نیم ساعتی در حال تعریف از گذشته و مامان رعنا

بود که وسط حرف زدن کم کم چشمهاش روی هم

افتاد.

برگشتم و به نیم رخ آرومش نگاه کردم.

شبیه عکس های مامان رعنا بود!

در برابر نگاه پر از غمش شرمنده بودم.

شاید حتی شرمنده از به دنیا اومدنم که باعث مرگ

دخترشون شد.

آهی کشیدم و به سمت اتاق خواب به راه افتادم.

 

 

 

در اتاق رو به آرومی باز کردم. همین که صداش بلند

شد امیر علی سریع از جا پرید و نگاهش رو به من

دوخت.

_اینجا چیکار می کنی؟

در رو بستم و وارد اتاق شدم.

_خودت گفتی وقتی خوابید بیام پیشت.

دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت.

_تو هم گفتی نمیای!

روی تشک یک نفره نشستم و با لبخند نگاهش کردم.

معلوم بود هنوز کمی ناراحته.

_چرا نخوابیدی؟

زیر چشمی نگاهم کرد. بعد از چند لحظه مکث به

آرومی جواب داد: بدون تو خوابم نبرد!

لبخندم پررنگ تر شد.

_حالا یه کمی جا واسه قرص خوابت باز می کنی؟

_نه!

ابروهام بالا پرید.

 

 

 

_چرا؟ بچه شدی امیر علی؟ قهری؟

دستش رو دراز کرد.

_قهر که کار شماست خانوم بیا اینجا…

با چشم های ریز شده نگاهش کردم و سرم رو روی

بازوش گذاشتم.

برگشت و با دست دیگه ش محکم بغلم کرد.

_امروز خیلی اذیت شدی؟

هومی کشیدم.

_راستش نه زیاد… آدمای خوبی هستن. بیشتر دلم می

سوزه علی خیلی حرفا رو قلبشون سنگینی می کنه

ولی جلوی من نمی تونن به زبون بیارن. امیدوارم یه

روزی بابام رو ببخشن.

موهام رو پشت گوشم زد و لب هاش رو به پیشونیم

چسبوند.

_بهشون زمان بده شوکا داغ اولاد بد دردیه به راحتی

سرد نمی شه. اون ها به خاطر دور شدن از تو از

 

 

 

بابات کینه به دل گرفتن شاید با برگشتنت کمی دلشون

نرم بشه.

با شنیدن حرفش کمی آروم گرفتم.

یعنی امید بود یه روزی بابام رو ببخشن؟ نمی خواستم

روحش در عذاب باشه.

 

سرم رو جلو بردم و لب هام رو به سیبک گردنش

چسبوندم.

فشار دستش دور تنم بیشتر شد.

_بابت همه چیز ازت ممنونم امیر علی.

ته ریشش رو به صورتم مالید که باعث قلقلکم شد.

_هرکاری که کردم وظیفه م بود!

تنم کمی لرز کرد. پتو رو بیشتر روی من کشید و

پاهام رو بین پاهاش قفل کرد.

_سردته؟

 

 

 

خودم رو بیشتر چفت بدنش کردم و توی آغوش

گرمش گم شدم.

_یه کمی…

پتو رو تا آخر روی جفتمون کشید، خنده م گرفت.

_چرا می خندی؟

سرم رو روی سینه ش جا به جا کردم و پچ زدم: یه

کم دیگه تلاش کنیم با هم یکی می شیم!

آروم خندید.

_من که از خدامه.

نمی دونم چه قدر توی اون فضای کوچیکی که کم کم

داشت گرم می شد تو گوش هم پچپچ کردیم که کم کم

خوابم برد.

* *

صبح به محض خوردن صبحانه امیر علی اشاره زد

هرچه زودتر برگردیم.

 

 

 

می دونستم توی این موقعیت دور شدن از تهران کار

خطرناکی بود و تا به الانش هم حسابی ریسک کرده

بودیم.

نگاهم رو به سمت ننه و خاله راویسی که از صبح به

اینجا اومده بود چرخید.

_ننه زینت خاله جان ما دیگه کم کم رفع زحمت می

کنیم!

ننه با تعجب به سمتم برگشت.

_چی؟ چرا انقدر زود دخترم؟ ما که هنوز همدیگه رو

ندیدیم من ازت سیر نشدم کجا میری آخه؟

زیر چشمی به امیر علی نگاه کردم.

_راستش تا الانش هم امیر علی جلسات دادگاهش رو

کنسل کرد تا بتونه خودش رو برسونه خیلی کار

سرش ریخته مجبوریم برگردیم.

خاله راویس سریع گفت: خب خاله جان شوهرت

برگرده تو پیش ما بمون، کارهاش که تموم شد میاد

دنبالت.

 

 

 

نگاه امیر علی سریع به سمت خاله برگشت.

_نه شوکا بدون من جایی نمی مونه!

باز هم بهتون سر می زنیم راه دوری نیست.

سعی کردم جلوی خنده م رو بگیرم، من از کی بدون

امیر علی جایی نمی مونم؟

_آره خاله جان نمی ذارم دلتون تنگ میشه زود به

زود میام پیشتون.

هردو با ناراحتی نگاهم کردن.

می دونستم برای اون ها تداعی گر مامان رعنام و

توی همین یک روز کمی دلشون گرم شده بود ولی

نمی شد بیشتر از این اینجا موندگار شد.

امیر علی از جا بلند شد و من به سمت ننه زینت رفتم.

خم شدم و صورتش رو بوسیدم.

_ببخش که دیر اومدم ننه زینت شرمندهتم توی این

چندسال حالم اصلا مساعد نبود. به محض این که پام

رسید به تهران امیر علی گشت تا پیداتون کنه… دلم

می خواست بیشتر پیشتون بمونم و از مامانم بشنوم

ولی دیگه وقتی برامون نمونده.

 

 

 

دلم نمیخواست برم سر خاک مامان رعنا میدونستم

ممکنه دوباره بهم حمله دست بده. ترجیح میدادم

تصورم ازش همون زن زیبا و مهربون باقی بمونه نه

یه تیکه سنگ سرد.

 

پیشونیم رو بوسید و با چشم هایی لبریز از اشک

نگاهم کرد.

_همین که اومدی کافیه دخترم… آخر عمری تنها

حسرتم دیدن یادگار رعنا بود دیگه می تونم راحت سر

بذارم رو…

سریع پریدم تو حرفش.

_این چه حرفیه ننه جان انشالله سرتون سلامت باشه.

دوباره پیشونیم رو بوسید و نفس عمیقی کشید.

_داماد قول دادی باز هم دخترم رو بیاری پیشم.

امیر علی سرش رو کمی خم کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x