تُنگـــ بلــور :
راوی
– اذیت که نمیکنه؟
میپرسد و مادرش از پشت خط جواب میدهد
– نه مادر این طفل معصوم اصلا صداش درنمیاد شیرش و خورده ، خوابیده ..
لبخندی میزند کف دستش را محکم روی پیشانیاش فشار میدهد و می گوید
– یک ساعت ، دوساعت دیگه میام دنبالش …
– بذار امشب رو همینجا بمونه …
– نه مامان جان …اذیتت میکنه …الان نبینش ساکته ..نصفه شب تازه موتورش روشن میشه..!
بی قراری های ماهور بهانه بود ، نمیتوانست بگوید حتی یک شب هم بدون دخترکش نمیتواند بخوابد.
تماس را که قطع میکند ..از تخت پایین می آید…
حالش کمی بهتر شده بود و ترجیح میداد یک دوش آب گرم بگیرد .
از اتاق بیرون می زند و هنوز چند قدمی برنداشته است که صدای زنگ در سکوت خانه را پر میکند.
می ایستد و پس از ثانیه ای مکث به سمت درب ورودی راه می افتد.
در را که باز میکند …نگاهش روی چهره به اشک نشسته حنانه ثابت میماند .
ابرو درهم میکشد و با لحن سردی می پرسد
– بله؟
– سلام ..
جواب نمیدهد و نگاه غضبناکش تمام اندام های دخترک را به لرز می اندازد
– ببخشید من ..کلید خونه رو جا گذاشتم …خانوادهامم نیستن میش…
مرد حتی اجازه تکمیل جمله اش را هم نمیدهد
– من کلید ساز نیستم خانم …به سرایدار اطلاع بدین بهتون کمک میکنن.
می گوید و در را محکم روی چهره هاج واج مانده حنانه میبندد .
تـُنـــگ بـلـور:
از در فاصله میگیرد و به سمت حمام قدم برمیدارد
حس خوبی به این دختر نداشت …اگرنه قطعا کمکش میکرد…
نگاهش …
نوع برخوردش …
چادری که مدام از روی سرش پایین می افتاد…
این شیطنت ها را باید پای بچه سال و احمق بودن دخترک میگذاشت ، نادیده میگرفت یا طوری برخورد میکرد که دیگر حتی جرات سر بلند کردن نداشته باشد؟
چه مرگش بود؟ که خط میداد؟
که صدا را نازک میکرد و مدام کشیک رفت و آمد های افراد این خانه را میداد؟
در این دو هفته بارها این مرد را به همراه همسر و فرزندش دیده بود و باز هم دست از حماقت هایش برنمیداشت.!
بیخیال آن دختر و چراغ سبز نشان دادنهایش
دوش را باز میکند و تن کرخت و خستهاش را زیر آب داغ میکشد .
حوله خاکستری رنگش را به تن میزند و از حمام بیرون می آید .
احساس سبکی میکرد …حالش کمی بهتر شده بود و ترجیح میداد این چندساعت را به کارهای عقب افتادهاش بپردازد.
وارد آشپزخانه میشود و تا میخواهد یک لیوان چای برای خودش بریزد باز هم صدای زنگ در بلند میشود.
* * *
– حالت خوبه؟
با شنیدن صدا سرم را بالا میگیرم و به امیرعلی که روی صندلی کنارم نشسته بود زل میزنم.
کی آمده بود که حتی متوجه حضورش نشدم؟
لبخند مضحکی میزنم و زمزمه میکنم
– خوبم .
– اما زیاد خوب به نظر نمیرسی ..
مکث کوتاهی میکند
– عوض شدی پناه
گیج نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– مثل همیشه نیستی …تو خودتی … کلافه ای ..گوشه گیر شدی …!
– اینارو تو همین چندساعت فهمیدی؟
– من اگه بعد از این همه سال تو رو نشناسم باید سرمو بذارم بمیرم.
انگشتان دستم را به هم می فشارم و لب میزنم
– من حالم خوبه …داری اشتباه میکنی .
حرفم را نادیده میگیرد
– من هنوزم دوستتم پناه …
کلافه سر پایین می اندازم ..کاش تمامش میکرد
– درسته به خاطر گذشته ازت ناراحتم …اما تو همچنان برام مهمی …نگرانت میشم.
خودش را کمی جلو میکشد …دستان مشت شده ام را که میان دستانش میگیرد در جا تکانی میخورم
– من و تو با هم بزرگ شدیم پناه…من تمام تو رو از بَرم…هر کی رو بخوای گول بزنی منو نمیتونی…
میخواهم دستانم را پس بکشم که اجازه نمیدهد و با لحن غضبناکی میپرسد
– چی به سرت آورده؟
بهت زده و حیران سرجا خشک میشوم…منظورش مهراب بود؟
دهان باز میکنم حرفی بزنم که سر و کله ایمان پیدا میشود.
از خدا خواسته او را بهانه میکنم .
از جا بلند میشوم و به سمتش می روم.
– داداش.
یک نگاه به امیرعلی می اندازد و سپس لب میزند
– جان؟
– منو میرسونی خونه؟
متعجب میپرسد
– الان؟
– خسته ام ایمان ..مهراب هم که حالش خوب نیست ، نگرانشم ..برم خونه بهتره …ماشینتو بده خودم میرم.
با کمی تردید می گوید
– بپوش میبرمت .!
با توقف ماشین سرم را از پشتی صندلی جدا میکنم.
زیر لب از ایمان تشکر میکنم و دست دراز میکنم در را باز کنم که می پرسد
– ماهور چی؟
به سمتش میچرخم و جواب میدهم
– فعلا برم بالا ببینم اوضاع مهراب چطوره …اوکی بود خودم میرم دنبالش..
سری به تایید تکان میدهد و من هم بدون حرف دیگری خداحافظی میکنم و پیاده میشوم .
دستی برایش تکان میدهم و به سمت ساختمان راه می افتم..
کلید را به آرامی در قفل در می چرخانم و وارد خانه میشوم.
نگاه گذرایی به پذیرایی می اندازم و همانطور که مانتو و شالم را درمی اوردم راه اتاق را در پیش میگیرم.
پشت در می ایستم و هنور دستگیره آن را لمس نکرده ام که با شنیدن صدای مهراب سر جا خشک میشوم
-خوب میخوریا
قلبم درون سینه از تپش می افتد و او ادامه میدهد
– با هم بریم حموم؟
#کسی دلش میخواد قاتل بشه؟حنانه؟😂😡»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا اذیت نکن مادر حتما ماهور رو از پیش مامانش برگردونده
😶😶😶😶😶😶نهههههههه
ننه جون این رمانو تا پارت آخرش داری؟؟ منظورم اینه وسطای رمان رهامون نکنی بری بمونیم تو خماریش😐💔😂
نه والا 🤣
رمان آنلاینه
درحال پارت گذاری 😂
یا ابلفضلللللل خدایا خودا به دادمون برس😭😭😭😭😂😂😂💔💔💔
من با خودم گفتم رمانهایی ک مامان ندا میزاره تا آخرش هست مثل سهم من از تو ک روزی ۲ پارت میزاشتی ،خوشحال بودم اینو میخوندم گفتم مثل اون زود تموم میشه اما اشتب میکردم آره؟
خوش بین باشیم میگیم ماهور اورده ولی وای به روزی که بد بین باشیم😤😤😤😤😤
دوباره گیج بازی در نیاره درو باز نکنه و زود قضاوت کنه ؟!😑😐
حتما ماهور آوردن.
ندا بانو دست تون درد نکنه بابت پارت گذاری مرتب تون 🌹❤️
خواهش میکنم اعظم جان 😂♥️
قاتل نشین ماهوره شیرمیخوره🤣خداکنه سره ی شک و هیچی زندگیشو از هم نپاشونه اه
نهههه
من میخام قاتل شم😂
اسم این رمان درس کلاس سومه قصه تنگ بلور 😂
رمانی که ننه ات میذاره مسخره میکنی ؟شب میای خونه دیگه 😌
نههه ننههه من همچین منظوری نداشتم
شما گلی
من نمیام خونه هوس دمپایی نکردم🥺
نه بیا ،آب نمک خوابوندم برات عزیززززمم
ععع نننه دلت میاد 🥺
خوب گفتم همه بدونن اسم کتاب کلاس سومه😂
درزم اگه بزنی بچه هام دردشون میگیره 😂😌
دست میذاری رو نقطه ضعفم دیگه چه کنم 😂
بله نوه های عزیزت دردشون میگیره😂😂😌
ننه دلت اومد اینجا قطع کنی؟؟🥺🥺
راستش آره 😂
هعی… چی بگم با دمپایی نیای صورتمو خورد و خاکشیر کنی؟؟لال بشم فک کنم بهتر باشه…
خدا نکنه عزیزم…
دلم نمیاد که 😌♥️
بابا این که ماهوره… ولی حنانه رومیخوام تیکه تیکه کنم ازروامیرعلی هم باتریلی هجده چرخ رد بشم
شایدم نه …🥲
اون حنانه ای ک من دیدم پررو تر از ایناست 😡
نگووووووووو پسره سنگ رویخش کرد بابامهراب خیلی مرده نمیکنه اینکارو
ولی یه چیزی بگم بعضی وقتامیزنه به سرم شوهرمو امتحان کنم🤔
نکن
نه نمیکنم میترسم توزرد ازآب دربیاد🤣🤣
تبریک میگم پس 😂
والا یه لحظه فکرشوکن الان یه زندگی عالی دارم به امتحانش کنم گندبزنم به زندگیم🤣🤣🤣🤣ولی دورازشوخی شوهرم خیلی دوستم داره
کسی که بخواد راه اشتباه بره میره ربطی هم به امتحان و اینا نداره ولی اون اگه بفهمه که شریک زندگیش همچین ذهنیتی بهش داره
که امتحان کنه اونو ،بیشتر به اون راه کشیده میشه …
وقتی هیچ دلیل و شکی نیست برا چی آدم زندگیشو با این چیزا بهم بریزه …بقول شما آدم کند بزنه به زندگیش😂
و خیلی خوشحالم زندگی خوبی دارین عزیزم🫂♥️
الهی که همیشه عشق بینتون باشه
مرسی… میشه یه سوال بپرسم آخه هی میگن ننه ندا دوست داشتم بدونم چندسالتونه؟
😂😂😂
متاسفم 😂
به هیچ کدومشون نگفتم 😂
بزرگم،پسرم دخترم بزرگن
واه روسنت حساسی ها باشه ایشالاخوشبخت باشی میگم حالاننه ندا یه پارت دیگه هم امشب میدی؟لطفا🙏
این پارتی که گذاشتم به دور از چشم فاطمه اس 😂
چون قرار بود چندروزی این رمان پارت نداشته باشه
یه مشکلی پیش اومده برا همون ..
ولی من دلم نیومد گذاشتم
ایشالا که سالم بمونم از دستش 😂
شایدم فردا پارتی نداشتیم .
چشمم روشن 😂
به چه مناسبت 😂😌
وای نه
من خاله ندا منننن
😂