تـُنـــگ بـلـور:
راوی
می گوید …خودش را با ماهور سرگرم میکند و پس از گذشت چند دقیقه خود سکوت ایجاد شده را می شکند
– میگم مهراب
مهراب منتظر تماشایش میکند و او می گوید
– مامانم میگفت دختر پسرای فامیل دور هم جمع شدن میخوان برن شمال .!
– خب؟
حرفی نمیزند ، دو دل است … از واکنش مهراب کمی واهمه دارد…
چیزی نمی گوید و در آخر این مهراب است که میپرسد
-دوست داری بری؟
تند جواب میدهد
– اره …ولی اگه تو مخالف باشی نمیرم…
لبخند اطمینان بخشی به رویش میزند
– چرا باید مخالف باشم.؟
* * *
– بیا دیگه پناه چیکار میکنی؟
بی توجه به غرغرهای شیدا از پشت خط روی پنجه پا بلند میشوم و شاید برای دهمین بار چانه مَردم را میبوسم …
حس میکردم دلگیر است …هر چند که در این چند روز چیزی بروز نداده بود اما من ناراحتی اش را احساس میکردم…!
دو دل میپرسم :
– برم؟
خم میشود ، میان دو ابرویم را عمیق میبوسد و می گوید
– فکر ما نباش … سعی کن فقط بهت خوش بگذره.
دستم را پشت کمر ماهور که در آغوشش خوابیده بود می کشم
– مراقب خودتون باشین ..!
نفس عمیقی میکشم و با وسواس ادامه میدهم
– کاش نمیگفتی فاطمه بره مهراب…!
لبخندی در جواب تمام این اضطراب هایم میزند و می گوید
– برو عزیزم …منتظرتن .!
سوار ماشین میشوم ..شیدا زیر لب فحشی نثارم میکند و از آن طرف شبنم می گوید
-حیف که دختر خالمی پناه وگرنه تا الان دهنتو سرویس میکردم…
حرفش را نادیده میگیرم و رو به شیدا میپرسم
– راه افتادن بقیه؟
-نه پس منتظر ما موندن …کجایی دوساعته ..؟
قبل از آن که من جوابی دهم شبنم می گوید
– داشت لب و لوچه آخرو از مهراب میگرفت کجا میخواستی باشه؟
برمیگردم میخواهم کیفم را فرق سرش بکوبم که خودش را کنار میکشد و غش غش میخندد
– والا مگه دروغ میگم …اصلا من موندم این چند روز بدون مهراب چطوری میخوای دووم بیاری.!
سر جایم برمیگردم ، جوابش را نمیدهم و از آن طرف باز هم شیدا است که میپرسد
– میگم پناه ماهور رو چیکار کردی؟ سپردیش دست خاله؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و می گویم
– نه…فاطمه هست دیگه ..!
متعجب میپرسد
-فاطمه کیه؟
– پرستار ماهور ..!
با حرفم شبنم خودش را جلو می کشد
– جدی؟ پرستار گرفتین؟واسه همین چند روز؟
سر به سمتش می چرخانم و جواب میدهم
– نه بابا …کلا!
– چه دل و جراتی داری پناه .
متعجب به شبنم نگاه میکنم که ادامه میدهد
– نمیگی اتفاقی واسه بچه بیفته؟ یا اصلا به این زنه وابسته بشه؟
– قرار نیست که بچه ام رو ول کنم شبنم…کلا شاید فاطمه سه چهار ساعت در طول روز کنارش باشه.
لب باز میکند حرفی بزند که با صدای تلفن همراه شیدا در اتاقک ماشین می پچید
همانطور که حواسش به رانندگی اش بود تلفن را از روی داشبورد برمیدارد و جواب میدهد
– جانم؟
یک نگاه به من و شبنم می اندازد و می گوید
– باشه .!
تماس که قطع میشود شبنم می پرسد
– کی بود؟
– امیرعلی..!
شوکه نگاهش میکنم که توضیح میدهد
-گفت جلوتر وایسیم..!
لب های روی هم چفت شده ام را فاصله میدهم و با صدای ضعیفی از شیدا میپرسم:
– مگه امیرعلی هم اومده؟
– اره دیشب گفت میاد ..!
– پیاده شو پناه …
با صدای شیدا از فکر بیرون می آیم … یک نگاه به جمعیتی که کمی آن طرف تر دور هم جمع شده بودند می اندازم و می گویم
– شما برین منم میام .!
شیدا و شبنم که از ماشین پیاده میشوند ..نفس حبس شده در سینه ام را رها میکنم و به پشتی صندلی تکیه میدهم.
در تمام این سالها این اولین باری بود که بدون مهراب جایی میرفتم ..
نه اینکه او بخواهد مانعم شود نه …خودم نمیخواستم …ترجیح میدادم همیشه همراهم باشد …
اما این بار …
فقط میخواستم کمی تنها باشم …
از مسئولیت و دغدغه هایم فاصله بگیرم …
تا شاید کمی حالم بهتر شود.
پلک روی هم میگذارم …میخواهم از سکوت چند دقیقه ای که در اختیار داشتم لذت ببرم که در ماشین باز میشود و صدای مردانه آشنایی زیر گوشم می پیچید
– پناه…
شوکه چشم باز میکنم و او با لبخندی پت و پهن دست دراز میکند و بازویم را میگیرد
– چرا پیاده نمیشی؟
گیج و سردرگم از حضورش لب میزنم
– سلام …
جواب سلامم را میدهد و مجبورم میکند تا از ماشین پیاده شوم.
یک نگاه به سر تا پایم می اندازد و سپس رک و صریح می گوید
– احساس میکنم همش داری ازم فرار میکنی پناه.
هول و دستپاچه به سرعت جواب میدهم
– چی میگی امیرعلی ، چرا همچین فکری میکنی؟
شانه بالا می اندازد
– آخه رفتارت اینطوری نشون میده …مثل الان که انگار از اومدن من راضی نیستی .!
همانطور که در ماشین را میبندم زیر لب زمزمه میکنم
– اشتباه میکنی ..!
– مطمئن باشم؟
سر به تایید تکان میدهم و او در حالی که دست پشت کمرم میگذارد و من را به جلو هدایت میکند می گوید
– پس باهام بیا …
سر جا می ایستم …گیج نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– این سفر رو همراه من باش …بهت خوش میگذره …خودت بهتر میدونی که ..!
-اما…
فرصت بهانه نمیدهد
– اما و اگر نداره دیگه …
نیشخندی میزند و با تمسخر جمله اش را تکمیل میکند
– نترس مهراب جان از اومدنت با من غیرتی نمیشه .!
با وجود تمام تلاش هایم اما هیچ راهی برای پیچاندن او پیدا نمیکنم و در آخر مجبور میشوم تا همراهیاش کنم.
سوار ماشین که میشویم دلیل نیامدن سارا ، خواهرش را میپرسم و او جواب میدهد
– درگیر امتحاناتشه..!
لال شده ، بدون هیچ حرف دیگری به بیرون زل میزنم .
کاش توان نه گفتن داشتم …تا حالا مجبور نباشم کل سفرم او را در کنار خودم تحمل کنم ..
– مهراب مشکلی نداشت؟
با سوالی که میپرسد دل از تماشا کردن آن بیرون میکنم و به سمتش میچرخم
– با چی؟
– همین تنها اومدنت.!
– نه …چه مشکلی؟
– من بودم نمیذاشتم …
کنجکاو میپرسم
– چرا؟
نیم نگاهی به سمتم می اندازد و پس از ثانیه ای مکث با لحن آرامی زمزمه میکند
– دلم تنگ میشد.
لب میگزم و دستان یخ زده ام را درهم قلاب میکنم .
– میدونی پناه …مهراب تو رو ساده به دست آورد.
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
– واسه همینه که قدرتو نمیدونه..
مات و مبهوت سر جا خشکم میشوم و تماشایش میکنم …!
سر بر میگرداند ، لبخندی به قیافه هاج و واج مانده ام میزند و می گوید
– اینجوری بهم نگاه نکن …انتظار نداشته باش از آدمی که ازم گرفتت خوشم بیاد.!
کاش بیخیال میشد …
ادامه نمیداد و بیشتر از این حالم را بد نمیکرد.
– درسته ازدواج کردی …الان باید به خونت تشنه باشم …ازت متنفر باشم …اما نمیتونم …هنوز دوست دارم …تحمل اینکه یه قطره اشک از چشمت بیاد و ندارم پناه ..!
قفسه سینه ام به تندی بالا و پایین میشود و تمام تنم از صحبتهایش گر میگیرد.
– میخوام حالت خوب باشه ، بخندی ، شاد باشی مثل قدیما…!
– من حالم خوبه..!
مسخره بود اما او طوری با حرفهایش من را لال کرده بود که من به خودم …
زندگیام …
مهراب …
شک کرده بودم و تنها دفاعم در مقابل او همین یک جمله بود …
که من حالم خوب است.
– مشخصه..!
طعنه اش غرورم را زیر پا له میکند…
میخواهم اعتراض کنم …
بگویم نگه دارد …
تا خودم را از شر او و این فضای خفهای که در آن گیر افتاده بودم نجات دهم….
اما نمیتوانستم…
آن پناهی که جرات مخالفت داشت و از حق خود و خانواده اش دفاع میکرد در وجودم مرده بود..
توان نداشت …اعتماد به نفس نداشت …
– ناراحتت کردم؟
لب باز میکنم میخواهم جوابش را بدهم که صدای زنگ تلفن همراهم در سرم می پیچید.
بی توجه به امیرعلی کیفم را از پایین پاهایم برمیدارم و تلفن همراهم را از داخل آن بیرون میکشم.
با دیدن شماره مهراب روی صفحه دست و دلم میلرزد.
نمیدانم چه مرگم میشود که جواب نمیدهم و تلفنم را به داخل کیف برمیگردانم.
امیرعلی حرف میزند …از گذشته می گوید … انقدر که مهراب و تماسی که جواب نداده ام را فراموش میکنم.
پا به پای او می گویم …
میخندم …
قهقه میزنم…
طوری که انگار نه انگار تا دقایقی پیش دنبال راهی فرار برای دور شدن از او بودم.
انقدر غرق صحبت و مسخره بازی با او میشوم
که
حتی متوجه گذر زمان و رسیدنمان هم نمیشوم .
با ایستادن ماشین پیاده میشوم و همراه با امیرعلی به سمت بقیه که دم پله های ویلا تجمع کرده بودند می رویم.
به محض ایستادنم در کنار بقیه شیدا به سمتم می آید و کنار گوشم با صدای آرامی می گوید
– با مهراب قهری؟
گیج و متعجب نگاهش میکنم و لب میزنم
– نه
ابرو درهم میکشد و میپرسد
– پس چرا جوابشو نمیدی؟
قلبم لرزش بدی میگیرد و چشمانم روی چهره شیدا ثابت میماند .
لبهای خشک شده ام را داخل دهان میکشم و به سختی زمزمه میکنم
– گوشیم سایلنت بود نفهمیدم.
عمیق و خاص نگاهم میکند
– بهش زنگ بزن .. نگرانت شده بود..!
می چرخد میخواهد ازم فاصله بگیرد که صدایش میزنم
– شیدا
سر به سمتم برمیگرداند
– جان؟
– بهش گفتی با امیرعلیم؟
– نه ..اونقدر احمق نیستم که همچین حرفی بزنم…
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– نمیخوام دخالت کنم پناه …ولی کار درستی نکردی …هر چقدرم تو و امیرعلی رفیق باشین بالاخره این آدم یه زمانی نامزد سابقت بوده…شاید تو مثل یه دوست روش حساب کنی ولی امیرعلی همچین حسی نسبت به تو نداره ..!
حرفهایش را می شنوم واما هیچ جوابی برای دفاع از خودم و حماقتی که کرده ام ندارم…
شیدا که می رود … از بقیه فاصله میگیرم.
تلفن همراهم را از داخل کیفم بیرون میکشم و با روشن کردنش با پنج تماس بی پاسخ از جانب مهراب روبرو میشوم.
لحظه ای پلک میبندم …نفس عمیقی میکشم و سپس شماره اش را میگیرم…
گوشی را دم گوشم می چسبانم و تماس پس از هفتمین بوق برقرار میشود…
حرفی نمیزند و صدای نق نق های ماهور است که من را به خودم می آورد.
دهان خشک شده ام را باز میکنم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم
-ببخشید ..گوشیم سایلنت بود …
حرفی نمیزند …چیزی نمی گوید و من با بی قراری صدایش میزنم
– مهراب.
با لحنی خشک و جدی می پرسد
– رسیدین؟
لبهایم را روی هم می فشارم …بغضم را به سختی مهار میکنم و جواب میدهم
– اره چند دقیقهای میشه.!
خوبه ای میگوید که دست برنمیدارم و باز هم توضیح میدهم
– به خدا گوشیم سایلنت بود مهراب …اصلا نفهمیدم زنگ زدی …ببخشید .
– کشش نده پناه …برو استراحت کن …کاری نداری؟
یک نه از ته گلویم بیرون می آید و او هم بدون ثانیه ای تعلل به تماس خاتمه میدهد.
دلگیر شده بود؟
دروغم را فهمیده بود؟
میدانست همراه امیرعلی بودهام؟
– پناه..
با شنیدن صدای امیرعلی تکانی میخورم و به عقب می چرخم…
یک نگاه به تلفن همراه در دستم می اندازد و میپرسد
– با مهراب حرف میزدی؟
سر به تایید تکان میدهم که فاصله بینمان را با دو قدم بلند طی میکند و مقابلم قرار میگیرد
– چی بهت گفته که اینجوری ناراحت شدی؟
زبان روی لبهای خشک شده ام میکشم و به آرامی جواب میدهم
– هیچی …من برم داخل …
می گویم و میخواهم قدمی بردارم که صدایم میزند
-پناه
منتظر نگاهش میکنم که ادامه میدهد
– بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.!
دو دل و معذب می گویم
– خب صبر کن با بقیه میریم دیگه …
– رفتن اونا…
شوکه از حرفش نگاهم را به پشت سرش میدوزم که با جای خالی بقیه روبرو میشوم.
یعنی به این سرعت رفته بودند..؟
امیرعلی از چهره هاج و واج مانده ام خنده اش میگیرد و همانطور با خنده می گوید
-دنبال کی میگردی؟ رفتن دیگه عزیزم …برو لباس عوض کن بریم …چمدونتو بردم داخل .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پناه به مهراب خیانت میکنه ازهمه طلاق میگیرن
چهار ماه بعد دوباره ازدواج میکنن
بچه ها من این رمان و خوندم تو تلگرام داره پارت گذاری میشه
ولی هنوز تموم نشده
سلام شبتون بخیر 😥
بچه ها این رمان از فردا پارت گذاری نداره،
پارت داریم ولی نمیتونیم بذاریم …
نویسنده نذاشت 🥺
رمان خوبی بود خدا رحمتش کنه 😂
وااا چرا خب!!! 😐😪
نذاشت دیگه ..
میگه میخام چاپ کنم …
ایییییی …
چراا …نویسنده یوبس بازی در نیار
چراااااا آخههههه نداااا جونننن
حداقل لینک کانالشو بده بهمون
وسطش الان چیکا کنیم😭😭
لینکشو بده خواهش میکنم
مادری در حق بچهات بکن
جدی میگی نداجونم چراآخه کاش حداقل واسمون بگی تهش چی میشه؟
یعنی دیگه پارت نمیدی اوفففف چ بد
نویسنده دیوونه مگه چیه اخه
آره 🥺
خسیسه مادر 🤭
بله مردم ک مثل ننه ما مهربون نیست😌❤️
پناه خاک تو سرت
خودش داره دستی دستی زندگیشو نابودمیکنه
کصخل بودن قبل تو سو تفاهم بود پناه
خیلی خری…چجوری آدم داغونی مثل تو مادر یه دختره..دلم برای ماهور میسوزه
خاکتوسرت توکه آدم زندگی نبودی گوه خوردی رفتی را مهراب زندگی کنی…
بابا ناموصا این دیگه چه خریه
چقدر بچست
بچه و دهن بین
مگ نمیبینه اینهمه ادم منتظرن زندگی این دوتا خراب شه
این حجم از دهن بین بودن رو نمیتونم واقعا
از این پارت خیلی خیلی حرررصمممم گرفت پناهههه بی عقل احمق کثافت خاک تو سر
دوستاااااان مهراب زن گرف نگین چراااااا هاااااا
واییییی وایییییییییییییی😵😵😵😵😵😖😖😖😖
باشه قول میدم نگیم 😂
آره هیچی نمیگیم تازه همه دست جمعی واسه مهراب میریم خواستگاری والابخدا😕
😂😂
ندا برو زباله
ای بابا پناه چه مرگشه چرااااا اینطوری میکنه بیچاره مهراب تو استرس گذاشته و داره با نامزد سابقش خوش میگذرونه بعدم انتظار داره مهراب ناراحتم نشه خدایا عقل این دختر و برگردون بهش تا زندگی به این خوبیشو مفت نبازه به حنانه و امیر علی خر. واقعا چقدر باید یه انسان پست باشه که به یه زن شوهر دار و یا مرد زن دار چشم داشته باشه . از اونام احمقتر پناهه که داره دستی دستی با این رفتاراش زندگیشو به فنا میده و صد در صدم زندگیش داغون میشه حالا شاید آخراش یه فرجی بشه و دوباره مهراب بهش برگرده . مسلما امیر علی و حنانه بیکار نمیشنن.
خدایا این زن و شوهر چقدر احمق آخه😏😏
چقد مسخره دختره ی احمق به جا مهراب باشم تا میاد سرش حووو میارم
هی نگیم حنانه لاله ی دومه این دختره ی احمق شوهربه این خوبی داره نفهم خاک برسربعدرفته بانامزدسابقش مسافرت یعنی خاااااااک به خونش تشنم نکبت….🤬
پناه با این رفتاراش آخرش زندگیشون به باد میده