رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 2 - رمان دونی

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 2

تـُنـــگ بـلـور:

 

تا شب هیچ حرف دیگری راجع به این موضوع نمیزنم و سعی میکنم خودم را قانع کنم که مهراب با بقیه فرق دارد و قرار نیست که او هم همانند دوست پسر لادن رفتار کند.

 

اصلا همان که علاقه من برایش اولویت دارد کافی است دیگر نه؟

 

با بسته شدن چشمان ماهور سینه ام را از دهانش بیرون میکشم و پس از مرتب کردن لباسم او را روی تختش میگذارم.

 

همانطور که زیر لب از درد شانه ها و کمرم غر میزدم به سمت تخت خودمان می روم.

 

– چی شده؟

 

با صدای مهراب سرم را بالا میگیرم و دست به کمر میشوم

 

– کمرم درد میکنه ..

 

روی تخت می نشیند و همانطور که دستم را میگیرد و به سمت خود میکشد می گوید

 

– بیا بخواب ماساژت بدم..

 

با شک نگاهش میکنم و لبهایم را جلو میدهم

 

– نوچ ، میترسم با ماساژ شروع کنی بعد به جاهای باریک برسیم..

 

میخندد و همانطور که مجبورم میکند روی پاهایش بنشینم می گوید

 

– حواسم هست جوجه ..قول میدم نزنه بالا..

 

لب به دندان میگیرم

 

– بی ادب ..

 

– تو فکرت منحرفه دختر وگرنه من داشتم از هورمونام حرف میزدم ..

 

– هوم معلومه..

 

با کف دست ضربه آرامی به باسنم میزند و با لحن مهربانی می گوید

 

– بخواب خانم ..بخواب و خودتو بسپر به دستای شوهرت.

 

بی طاقت از درد دست از کل کل برمیدارم و روی تخت دراز میکشم .

 

با دراز کشیدنم دستان مهراب دو طرف پهلوهایم قرار میگیرد

 

پیراهنم را از سرم بیرون میکشد و از کشوی میز کنار تخت روغن مخصوص ماساژ را برمیدارد .

 

دستانش که روی کمرم سر میخورد آرامش در تک تک سلول‌هایم جریان پیدا میکند و پلک هایم روی هم می افتد.

 

میان خواب و بیداری بوسه ای روی شقیقه‌ام می نشاند و لحاف را روی تن نیمه برهنه ام میکشد.

 

 

صبح با سر و صدای ماهور و مهراب بیدار میشوم.

 

دستی به چشمانم میکشم ، نیم نگاهی به ساعت که شش صبح را نشان میداد می اندازم و از تخت پایین می آیم.

 

از اتاق که خارج میشوم صدای خسته و کلافه مهراب را میشنوم.

 

– جانم بابا چت شده شما؟

 

از لحن صحبتش و تلاشش برای ساکت کردن ماهور خنده ام میگیرد

 

جلوتر که می روم متوجه حضورم میشود و به عقب می چرخد

 

لبخند روی لبهایم را که می بیند کفری می غرد

 

– حقته خوشگلم ، تو به ریش من نخندی کی بخنده.؟

 

ماهور را از آغوشش میگیرم و همانطور که پیراهنم را بالا میزنم می گویم

 

-نمیدونی چقدر عاشق این سر و کله زدنات با بچه‌ام …

 

سینه ام را به دهان ماهور میدهم ، گریه اش بند می آید .

 

سرم را که بالا میگیرم نگاه خیره مهراب را روی بالا تنه ام میبینم

 

-چیه؟

 

آهی میکشد و با چهره ای درهم و ناراحت می گوید

 

– یه روزی هر دوتاش دهن خودم بود …هی دوران سلطنتم چه زود گذشت …

 

لگدی به پایش میزنم و با حرص غر میزنم

 

-مگه نباید بری سرکار؟

 

– چرا ولی

 

به ماهور اشاره میکند وادامه میدهد

 

– این خانم مگه اصلا گذاشت تا صبح چشم رو هم بذارم.!؟

 

تازه متوجه چشمان سرخش میشوم و با دلسوزی می گویم

 

– الهی بمیرم ..نذاشت بخوابی؟

 

از حرفی که میزنم اخم غلیظی میان ابروهای مشکی رنگش شکل میگیرد و با تشر اسمم را صدا میزند

 

– پناه

 

 

 

دست آزادم را روی شانه اش میگذارم ، روی پنجه پا بلند میشوم و گونه اش را میبوسم :

 

– ببخشید ….صبحونه خوردی؟

 

دست به میان موهای بلند و لختم فرو میکند و همانطور که چشمانش روی من و ماهور می چرخد می گوید

 

– میل ندارم الان ، همون شرکت یه چیزی میخورم .!

 

– فکر کردم نمیری امروز..!

 

خیره نگاهم میکند

 

– نرم؟

 

-بگم نرو نمیری؟

 

گوشه چشمان مشکی رنگش چین میخورد و لبخند عمیقی روی لبهایش شکل میگیرد.

 

– نمیگی ، چون میدونی مجبورم برم …یه روز بالای سرشون نباشم گند میزنن..!

 

سری به تایید تکان میدهم و او میپرسد

 

-امروز میری خونه خاله ات؟

 

نیم نگاه به صورت ماهور می اندازم و همانطور در آغوشم کمی جا به جایش میکنم جواب میدهم

 

– اره با مامان میرم!

 

– خوبه تنها نمون تو خونه ..

 

از این همه به فکر بودنش لبخندی رو لبهایم شکل میگیرد.

 

میشد این مرد را دوست نداشت؟

 

 

پس از رفتن مهراب …ماهور را می خوابانم …

غذا درست میکنم ، دوش میگیرم ، دستی به سر و وضع خانه میکشم و تمام کارهای عقب افتاده ام را انجام میدهم .

 

همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم تلفن همراهم را از روی میز برمیدارم و شماره مادرم را میگیرم.

 

بعد از احوال پرسی کوتاهی میپرسم

 

– مامان کی میریم خونه خاله؟

 

– همین الان میخواستم بهت زنگ بزنم که حاضر بشی ..

 

نیم نگاهی به ساعت می اندازم ..نه صبح..کمی زود نبود؟

 

– زود نیست الان؟

 

– نه دختر چه زودی …خاله ات از صبح ده بار زنگ زده که پس کی میخواین بیاین.

 

با شنیدن صدای ضعیف ماهور روی کاناپه میشینم و آرام زمزمه میکنم

 

– پس من میرم حاضر بشم مامان جان .

 

خداحافظی که میکنم ، از جا بلند میشوم و قبل از آن که ماهور بیدار شود بغلش میکنم و در حالی که به سمت اتاق می روم ، سینه ام را به دهانش میدهم.

 

حاضر و آماده مقابل آینه در حال برانداز کردن خودم بودم که صدای زنگ آیفون در سکوت خانه می پیچید.

 

با قدم های تند به طرف آیفون می روم که از دیدن امیرعلی ، پسرخاله ام کمی شوکه میشوم.

 

در را باز میکنم و به سمت درب ورودی راه می افتم.

 

لحظه ای بعد با پیدا شدن سر و کله اش لبخندی میزنم و میپرسم

 

– سلام …. تو اینجا چیکار میکنی؟

 

جواب سلامم را با خوشرویی میدهد و پس از

نگاه خیره ای به سر تا پایم می گوید

 

– مامان گفت بیام دنبالتون منم اطاعت امر کردم .

 

از جلوی در کنار می روم

 

– بیا تو..

 

– باشه یه وقت دیگه الان خیلی کار دارم …

 

سری به تایید تکان میدهم ، میخواهم بروم ماهور را بیاورم که صدایم میزند

 

– پناه.

 

برمیگردم منتظر نگاهش میکنم که با تعلل می گوید

 

– این مانتوی که پوشیدی زیاد مناسب نیست ..میشه عوضش کنی؟

 

 

 

مات میپرسم

 

– بله؟

 

نفس عمیقی میکشد و با لحن آرامی جواب میدهد

 

– میدونم دارم دخالت میکنم ..

 

میدانست و باز هم انجامش میداد؟

شوکه شده بودم ، تا به حال چنین واکنشی از جانب او ندیده بودم .

 

کفری از جو سنگینی که میانمان شکل گرفته بود ادامه میدهد

 

– زیباست …بهت میاد …اما مناسب نیست…اَه چطوری بگم پناه … تو چشمی ، دلم نمیخواد نگاه هرز کسی رو روی تنت ببینم.

 

قلبم درست زیر سیبک گلویم می کوبد ..درک نمیکردم نه حرفایش را و نه حرص و عصبانیتش را …

 

او را نمیفهمیدم ، من بارها با همین پوشش در کنار مهراب قرار گرفته بودم..

 

هیچ وقت چنین واکنشی نشان نداده بود ..هیچ وقت چنین حرف های از او نشنیده بودم..

 

اصلا قبل از ازدواجمان من بدتر از این‌ها لباس می پوشیدم..

 

– پناه جان ..

 

با صدای امیرعلی به خودم می آیم ..بدون هیچ حرفی نگاه از چشمانش میگیرم و به داخل خانه برمیگردم.

 

 

به سمت اتاقم می روم …مانتوی طوسی رنگم را از تنم در می اوردم و به جایش مانتوی مشکی و بلندی که داشتم را میپوشم.

 

از اتاق که بیرون می آیم با امیرعلی که ماهور را در آغوش گرفته بود روبرو میشوم

 

با دیدنم لبخندی میزند و بی پروا می گوید:

 

– عالی شدی!

 

 

حرفی نمیزنم و او هم بدون کش دادن موضوع ماهور را در کالسکه‌اش میگذارد و در حالی که ساکی که برایش آماده کرده بودم را برمیدارد به سمت درب خروجی راه می افتد.

 

نفس عمیقی میکشم و پس از گذشت چند ثانیه تلفن همراه و کیفم را از روی مبل برمیدارم و از خانه بیرون می زنم.

 

در تمام طول مسیر خودم را با دخترکم سرگرم میکنم و با امیرعلی همکلام نمیشوم.

 

حس بدی داشتم ، معذب بودم و احساس میکردم تعویض لباسم کار اشتباهی بوده است.

 

اصلا نباید بعد از آن حرف باز هم با او همراه میشدم.

 

منتظر مامان چشم به در دوخته بودم که صدای امیرعلی اتاقک ماشین را پر میکند

 

– مهراب خوبه؟ چند وقتیه خبری ازش نیست ..!

 

از گوشه چشم نیم نگاهی به سمتش می اندازم و می گویم

 

– سرش شلوغه.

 

جواب کوتاه و لحن سرد و نه چندان دوستانه ام شوکه اش میکند و تا میخواهد حرف دیگری بزند سر و کله مامان پیدا میشود.

 

از خدا خواسته برای فرار از هم صحبتی با امیرعلی از ماشین پیاده میشوم و به سمتش می روم.

 

* * *

 

با رسیدن به خانه خاله سرسنگین از امیرعلی خداحافظی میکنم و پیاده میشوم.

 

– پناه …اتفاقی افتاده دخترم؟

 

لبخند مسخره ای میزنم و همانطور که همراه با او وارد ساختمان میشدم می گویم:

 

– نه مامان جان چه اتفاقی؟

 

– بی حوصله ای مثل همیشه نیستی.!

 

– از بی خوابیه ، دیشب ماهور نذاشت بخوابم تا صبح مدام بهونه میگرفت.

 

 

ماهور را بهانه میکنم

قانع میشود

دیگر نمیپرسد و من را با افکار بی سر و تهم راحت میگذارد.

 

در که باز میشود ، صدای خاله را که میشنوم به خودم می آیم.

 

لادن ، ستاره ، امیرعلی …تک تک آدمهای که مغزم را سوراخ کرده بودند را فراموش میکنم و مشغول احوال پرسی با خاله میشوم.

 

بغلم میکند …حالم را میپرسد و در نهایت یک بی معرفت نثارم میکند .

 

در جواب گله وشکایت هایش تنها به یک لبخند بسنده میکنم و وارد خانه میشوم.

 

خاله می گوید …حرف میزند …از دختر پسرهای فامیل می گوید …از سر و صداهای همسایه بالا و پایینشان شکایت میکند…غر میزند و مامان پا به پایش همراهی میکنند.

 

آن دو نفر بی خیال از هر دری صحبت میکند و من در حالی که ماهورم را به بغل گرفته ام فکر میکنم …انقدر که دیوانه میشم …انقدر که وجودم از حس بد پر میشود.

 

– از دامادت راضی هستی شکوه؟

 

با حرفی که از دهان خاله میشنوم گوش هایم تیز میشوند..

 

– باور کن هیچ فرقی با ایمان برام نداره…حتی میتونم بگم بیشتر از بچه های خودم دوسش دارم ..خیلی آقاست..!

 

مامان می گوید و خاله دل چرکین طعنه میزند

 

– ولی دخترت نشون کرده پسر من بود آبجی…امیرعلیم چی کم داشت مگه؟

 

ماهور را به قفسه سینه ام می فشارم و مامان همانند همیشه با لحن خونسرد و آرامی جواب میدهد

 

– چیزی کم نداشت خواهر من فقط قسمت هم نبودن …این دوره زمونه که نمیشه بچه‌ها رو مجبور به کاری کرد ، باید اجازه بدیم خودشون واسه آینده تصمیم بگیرن .!

 

قبل از آن که خاله باز هم بخواهد به گذشته چنگ و دندان بزند مامان بحث عروسی آرام ، دختر دایی‌ام را وسط می کشد .

 

خاله از لباس نداشتنش می گوید و او پیشنهاد خرید میدهد.

 

– مامان ..

 

با صدایم هر دو به طرفم برمیگردند.

 

معذب با لحن آرامی زمزمه میکنم:

 

– من زنگ بزنم مهراب بیاد دنبالم .!؟

 

– وا چرا؟

 

نگاهم را به چهره متعجب خاله میدوزم و در جواب سوالش می گویم :

 

– هوا سرده میترسم ماهور سرما بخوره .!

 

– خب امیرعلی که داره میاد دنبال ما ، تو رو هم میرسونه خونه‌ات.

 

من از همین فراری بودم.

از امیرعلی که میدانستم پا به پای آن ها قصد گشت و گذار در مراکز خرید را دارد.

 

لبخندی میزنم و لب به دروغ باز میکنم

 

– نه خاله جان نوبت دکتر هم دارم با مهراب برم راحت‌ترم.

 

خاله که دست از اصرار برمیدارد ماهور را به بغل مامان میدهم و پس از برداشتن تلفن همراهم از جا بلند میشوم.

 

کمی که از آن ها فاصله میگیرم و با استرس شماره مهراب را میگیرم.

 

به سومین بوق نمیرسد که جواب میدهد:

 

– جانم عزیزم؟

 

 

با صدای ضعیفی تنها سلام میکنم..

 

لحظه‌ای سکوت میکند و بعد میپرسد

 

– چیزی شده پناه؟

 

میشناخت …

او من را حتی بیشتر از خودم بلد بود و من چقدر احمق بودم که به علاقه او شک میکردم.

 

جواب که نمیدهم باز هم میپرسد

 

– کجایی؟

 

لبهای خشک شده ام را فاصله میدهم و با صدای گرفته ای زمزمه میکنم

 

– خونه خاله.

 

– خیله خب دارم میام عزیزم.

 

تماس قطع میشود و من با بغض مضحکی که در گلویم سنگینی میکرد سر و کله میزنم.

 

چه مرگم بود؟

این فکر و خیال‌های مسخره چرا راحتم نمیگذاشتند؟

 

– چی شد پناه زنگ زدی؟

 

با شنیدن صدا …نفس عمیقی میکشم و با کمی تعلل به عقب برمیگردم

 

نگاهم را به چشمان منتظر مامان میدوزم و می گویم

 

– گفت الان میاد …میخواین بگم شما رو هم برسونه؟

 

-نه مامان جان ، خاله‌ات رو که میشناسی میترسم چیزی بگه بچه‌ام مهراب ناراحت بشه با همون امیرعلی میریم.

 

 

زنگ که میزند ، خبر از رسیدنش که میدهد از خاله و مامان خداحافظی میکنم و از خانه بیرون می زنم.

 

همراه با کالسکه ماهور وارد آسانسور میشوم ، دکمه طبقه همکف را میزنم و با بسته شدن درب کابین نفس راحتی میکشم.

 

نگاهم را به چشمان باز ماهور میدوزم

 

– میریم پیش بابایی ..

 

لبخند به لبهای دخترکم می آید و من با حسادت می گویم

 

– منو بیشتر از تو دوست داره‌ها…

 

نمیفهمیدم …درکی از حالم نداشتم …فقط دنبال این بودم تا به خودم ثابت کنم که مهراب من را بیشتر از همه …حتی بیشتر از دخترمان دوست دارد.

 

با ایستادن آسانسور به قدم هایم سرعت میدهم و

به محض خروج از ساختمان با مهراب روبرو میشوم.

 

لب‌هایم تکان میخورد

 

– سلام

 

با دقت چهره ام را زیر و رو می کند و همانطور که کالسکه را از دستم میگیرد می پرسد :

 

– خوبی؟

 

سر به تایید تکان میدهم و با لحن آرامی می گویم

 

– چیزی نشده …فقط دلم برات تنگ شده بود!

 

حیران می‌پرسد

 

– همین؟

 

بدون حرف نگاهش میکنم که نفس راحتی میکشد .

 

دست آزادش را دور گردنم می اندازد و بی توجه به دور و اطرافمان روی صورتم خم میشود و گونه ام را به نرمی می بوسد

 

-همینجا رفع دلتنگی کنیم یا بریم خونه؟

 

 

 

سرم را کمی عقب میکشم و میپرسم :

 

– یعنی دیگه امروز برنمیگردی شرکت؟

 

همانطور که دستش را پشت کمرم قرار میدهد و من را همراه با خودش هم‌قدم میکند جواب میدهد

 

– نه ..میریم خونه ببینیم درد شما چیه.!

 

– من که گفتم چیزیم نیست ..

 

لبخندی میزند

 

– هست عزیز من ، از دیروز تو خودتی…کلافه‌ای.!

 

– بخدا هیچیم نیست …خوبم.

 

در ماشین را برایم باز میکند

 

-باشه الان وقتش نیست میریم خونه حرف میزنیم.

 

لحن قاطع و پرصلابتش جای هر گونه مخالفتی را ازم میگیرد.

 

روی صندلی که جا میگیرم ، ماهور را به آغوشم میدهد و بعد از آن که کالسکه‌اش را در صندوق عقب میگذارد سوار میشود.

 

به خانه که میرسیم ماهور را روی تختش میگذارم و مشغول عوض کردن لباس هایم میشوم.

 

همانطور که مقابل کمد ایستاده بودم ..مانتوی طوسی رنگی که صبح پوشیده بودم را از رگال بیرون میکشم .

 

به سمت مهراب که با فاصله پشت سرم ایستاده بود برمیگردم .

 

-مهراب

 

دست از باز کردن دکمه های پیراهنش می کشد و نگاهش را به چشمانم میدوزد

 

-جان؟

 

مانتوی طوسی رنگم را بالا میگیرم و با تردید میپرسم

 

– این مانتوی من نامناسبه؟

 

 

به سمتم می آید ، در یک قدمی‌ام می ایستد و مانتوی طوسی رنگم را از دستم میگیرد

 

-این همون مانتوی مورد علاقه‌ات نیست؟

 

سر به تایید تکان میدهم که میپرسد

 

– چی باعث شده فکر کنی این مانتو نامناسبه؟

 

– نه من فقط میخوام نظر تو رو بدونم…اگه تو نمیپسندیش نمیپوشمش دیگه…میخوام از این به بعد هر جور که تو میگی لباس بپوشم.

 

از شنیدن جوابم اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش شکل میگیرد

 

– تو چندسالته؟

 

گیج نگاهش میکنم که با لحن تندی ادامه میدهد

 

– نوزادی؟ بچه ای که خوب و بد رو تشخیص ندی؟ کم عقلی؟ کدوم یک از اینایی که من باید راجع به تنت ، پوششت نظر بدم؟

 

شوکه و ناباور تماشایش میکنم که مانتویم را به کناری پرت میکند

 

– من همینجوری دیدمت ..با همین شکل و قیافه ازت خوشم اومد ..خواستمت ، چرا الان باید تغییرت بدم؟ اصلا چرا فکر میکنی باید به سلیقه و خواست من لباس بپوشی؟

 

از نگاه دلگیر و عصبانیش چشمانم از اشک پر میشود و با صدای لرز گرفته از بغضی می گویم

 

– من فقط میخوام دوستم داشته باشی.!

 

– مگه ندارم؟

 

 

لب به دندان میگیرم و خودم را در آغوشش می اندازم.

 

صورتم را به قفسه سینه‌اش می‌چسبانم و با هق هق می نالم

 

– ببخشید ….نمیدونم چم شده…

 

دستانم را دور کمرش می پیچم و با همان حال بد ادامه میدهم

 

– حتی دارم به ماهور هم حسادت میکنم…

 

کمی تعلل میکند اما بالاخره دستانش بالا می آیند و تنم را میان بازوهایش میکشد

 

– تو اینجوری نبودی پناه…من کجا رو اشتباه کردم که داری به علاقه‌م به خودت شک میکنی!؟

 

-من فقط میترسم روزی برسه که ازم خسته بشی.!

 

صورتم را میان دستانش قاب میگیرد.

سرم را بالا میکشد و مجبورم میکند تا نگاهش کنم

 

– تو همه چیز منی دختر…جونمی …مادر بچه‌امی چرا باید ازت خسته بشم؟

 

با سر انگشتانش اشک نم زده از گوشه چشمانم را پاک میکند

 

– زندگیه …بالا و پایین داره …هر چقدرم که عاشق هم باشیم بالاخره گاهی وقتا بحثمون میشه …میزنیم تو سر و کله هم …ولی قربونت برم اینکه به این معنی نیست از هم خسته شدیم..!

 

نفس میزنم و با بغض تنها تکرار میکنم

 

– ببخشید..

 

سر خم میکند ، چانه لرز گرفته ام را میبوسد و کنار گوشم زمزمه میکند

 

– حق داری جونم ، تقصیر منه که تو انقدر بهونه گیر شدی ، این مدت سرم شلوغ بوده کم بهت رسیدم …کم نازتو کشیدم …حواسم بهت نبوده…ببخشید .

 

 

– من خیلی دوست دارم مهراب ..

 

لبهایش که بناگوشم میچسبد صدای گریه ماهور بلند میشود

 

خودش را عقب میکشد و با حرص زیر لب می غرد

 

– کره خر نمیذاره رفع دلتنگی کنیم…

 

پشت دستم را به قفسه سینه برهنه اش میزنم

 

-انقدر به بچه‌ام نگو کره خر .!

 

– هست دیگه …تا میخوام خفتت کنم آژیر میکشه ..

 

صدای ماهور که قطع میشود دستانم را دور گردنش می اندازم و با نیش وا رفته ای می گویم

 

– بیا ساکت شد …ادامه بده .

 

– هوم انگار دلت میخواد ها ..!

 

فشاری به تنم می آورد و ادامه میدهد

 

– خب بذار ببینم کجا بودیم …

 

صورتم را با دقت زیر و رو میکند و در آخر نگاهش روی لبهایم ثابت میماند.

 

سر خم میکند و تا میخواهد فاصله را به اتمام برساند باز هم گریه ماهور است که فضای اتاق را پر میکند .

 

حلقه دستانم را از دور گردنش باز میکنم…چند ضربه آرام روی شانه‌اش میزنم و با خنده می گویم

 

– قسمت نیست حاجی..

 

قدمی عقب میکشم و تا میخواهم فاصله بگیرم که بازویم را چنگ میزند

 

– مهراب بچ..

 

امان صحبت نمیدهد ، لبهایم را با بوسه‌‌ کوتاهی مهر و موم میکند و سپس خیره در چشمانم می گوید

 

– منم خیلی دوست دارم عمرم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

اگه از مهراب جدا میشه نخونمش 🤣😅
ولی رمانی خیلی ثشنگیه ندا جون🌼🌼🌼

سین
سین
1 سال قبل

پناه یه جور واضحی خیلی بچست و دهن بین
خاکتوسرش

ساناز
ساناز
1 سال قبل

نگییین که با مهراب بد میشه 😭😭
خودایااا چ زندگی پر آرامشی دارن 🥺⁦❤️⁩
البته اگه آرامش قبل از طوفان نباشه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

میگم کسی این رمان نخونده با نهراب زندگی میکنه آخرش یا امیر علی لطفا بگین

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  neda

چی شود چیه😂

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  neda

ععع ننه تو اینجا عشقی❤
خوب بگو تا من دیوونه نشم تازه داره مدرسه هم داره باز میشه فشار رو مه لطفا بگو ننه آخرش مهراب یا امیر علی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط . .........Aramesh
. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  neda

اوفففف ننه فشار این روم اومد خوب چی میشه ی راه نمایی کنی

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  neda

دبگو نننههههه فاطمه بزار بگه لفطا😢😢🥺

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  neda

بگو ننه میخاستی چی بگی🥺

شاید اره شایدم نه
شاید اره شایدم نه
1 سال قبل

یه حسه مزخرف به من میگه که
این دوتا جدا میشن بعد به هم بر میگردن

Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  neda

تجربه رمان خوندن بهم میگه

ساناز
ساناز
1 سال قبل

شایدم آره شایدم نه 🤕

Nafs
Nafs
1 سال قبل
پاسخ به  ساناز

من اسم خودم نفس هستش
ولی چون زندگیم پر شاید اره و شاید نه شده اینطور نوشتم
راستش زندگی همه چه واقعی چه رمان چه فیلم پر شایده

نفس سلطانی
نفس سلطانی
1 سال قبل
پاسخ به  neda

اره بخدا
حتی این رمان هام که تموم میشن بازم یه ادامه‌ی دارن زندگی که وای نمیسه
فقط چون خواننده رمان خسته میشه دیگه ادامه نمی دیمو با پایان های مخطلف تمومش می کنیم

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x