تـُنـــگ بـلـور:
زانوهایم شل میشود …دستم را به دیوار میگیرم که صدای گریه ماهور گوشم را پر میکند
-خب پدرسوخته …شاشیدی به هیکل من و خودت نبرمت چیکار کنم؟
لبهای خشک شده ام را به هم می فشارم ، خودم را جمع و جور کنم و به آرامی در اتاق را باز میکنم.
صدای گریه ماهور به قدری بلند است که حتی متوجه باز شدن در هم نمیشود و همانطور میان گریه های او غر میزند
– پدرسگ گریهات دیگه واسه چیه بد کردم دارم پوشکتو عوض کنم؟
نفس عمیقی میکشم …چرا به این مرد شک کردم؟
شیشه شیر را به دهان ماهور میدهد …ساکتش میکند و همانطور که با دست دیگر پوشکش را باز میکند می گوید
– ولی بی صاحاب عجب بویی میدی …مگه چی میخوری.؟
میان بهت و حیرت خنده ام میگیرد ، بارها به او تذکر داده بودم که با بچه این گونه حرف نزند.
-مهراب ..
با شنیدن صدایم تند به عقب برمیگردد
نگاه متعجبش را به سر تا پایم میدوزد و میپرسد
-کی اومدی؟
لبخندی میزنم و همانطور که به سمتشان می روم می گویم
– همین الان…داری چیکار میکنی؟
لحظهای روی صورتم مکث میکند و در اخر به ماهور اشاره میزند
-این بچه بدجور گند زده …باید ببریمش حموم.
میخواهم مخالفت کنم اما لباس های کثیف شده ماهور را که میبینم پشیمان میشوم.
با اینکه تا به حال بدون حضور مادرم ماهور را به حمام نبرده بودم و کمی میترسیدم اما تن به خواسته مهراب میدهم و ماهور را به حمام میبریم.
برخلاف ترس و اضطرابی که داشتم همه چیز در نهایت آرامش و بدون هیچ مشکلی پیش می رود .
به همراه ماهور از حمام بیرون می آیم و بعد از پوشاندن لباس هایش در حالی که خودم هنوز حوله به تن داشتم او را می خوابانم.
پس از آن که ماهور را روی تختش می گذارم مشغول پوشیدن لباسهای خودم میشوم که مهراب پا به داخل اتاق می گذارد
– خوبی؟
میپرسم و او در جوابم سری به تایید تکان میدهد و می گوید
– زود اومدی ..!
چشم میدزدم و لب به دروغ باز میکنم
– حوصله عروس کشون و این مسخره بازیارو نداشتم ..!
سکوت و نگاه خیره اش اذیتم میکند ..!
لبخندی بر لب می نشانم و برای فرار از جو سنگین شکل گرفته بینمان به سمتش می روم…
مقابلش می ایستم ، دست به سمت گره حوله اش دراز میکنم که ساعدم را چنگ میزند و با سردترین لحن ممکن زمزمه میکند
-لباستو بپوش..
خودم را نمی بازم و در حالی که در همان فاصله از او قرار دارم میپرسم
-تو رفتی دنبال ماهور؟
مچ دستم را رها میکند
– مامان آوردش .
میخواهد فاصله بگیرد که سر راهش قرار میگیرم
– چیزی شده؟
– نه …
– پس چرا اینطوری باهام برخورد میکنی!؟
– شدم شکل خودت … چرا دردت اومده؟
شوکه از این همه حرص و عصبانیت صدایش میزنم
– مهراب…
– مرگ مهراب …بسه …روانیم کردی پناه …دیگه نمیدونم چه غلطی کنم تا اون دهن وامونده ات رو باز کنی بگی چته …
قدمی فاصله میگیرد و با تن صدای بالا رفته ای ادامه میدهد
– دو هفته اس به خاطر این عروسی تخمی منو گاییدی …بعد حالا نرفته برگشتی و میگی حوصله عروس کشون نداشتم؟ من گاگولم یا تو منو گاگول تصور کردی؟
گرفته زمزمه میکنم
– من فقط نگرانت شدم مهراب ..
زهرخندی میزند و با تمسخر می گوید
– نگران من شدی؟
دستی به پیشانی اش میکشد
– پس من نفهمم …وگرنه اینکه تو گوشیمو چک میکنی …دهن منشی شرکتو سرویس میکنی …تعقیبم میکنی …همه از سر نگرانیته نه اعتماد نداشتنت به من…درسته؟
لرز بدی به جانم می نشیند و تمام تنم گر میگیرد ..
انتظار این را نداشتم …او از تک تک کارهایم در این مدت خبر داشت…!؟
– جواب بده دیگه ، چرا لال شدی …از سر نگرانیته؟
چشمان غضبناکش …لحن پر گلایه اش زبانم را قفل میکند..
– من …
هیچ حرفی نداشتم…هیچ دفاعی از خودم نداشتم…
دست و پا زدنم را که میبیند لبخندی میزند
– عروسی رو ول کردی که بیای مچمو بگیری؟
– بخدا..من فقط نگرانت شدم وگ..
اجازه صحبت نمیدهد
– من ریدم تو اون نگرانیت پناه .
از تن صدای بالا رفتهاش در جا تکانی میخورم .!
ندیده بودم …من تا به حال او را به این حد عصبانی ندیده بودم.
او همیشه در بدترین شرایط هم خودش را کنترل میکرد …هیچ وقت با من این گونه حرف نمیزد…
به خودش بد و بیراه میگفت …فحش میداد …اما به من نه …!
چشم از چهره وا مانده ام میگیرد …ادامه نمیدهد …و به طرف کمد چوبی می رود.
لباسهایش را برمیدارد و بدون آن که حتی یک نیم نگاه به سمتم بیاندازد اتاق را ترک میکند.
درمانده و حیران بدون هیچ حرکتی وسط اتاق ایستاده بودم و جای خالیاش را تماشا میکردم.
هیچ دلیلی و منطقی برای توجیه خودم نداشتم که اگر داشتم اینجا خشک نمیشدم ، لال نمیماندم.
پلک میبندم …گونه هایم از اشک خیس میشوند و بغض به گلویم چنگ و دندان میزند.
من امشب برای مچ گیری از او نیامده بودم..
فقط نگرانش بودم …میخواستم از امیرعلی و حرفهایش فرار کنم ..!
پاهایم را به زور روی زمین میکشم و خودم را به تخت می رسانم .
هنوز در بهت بودم …هنوز باورم نمیشد که او تمام این مدت از کارهایم خبر داشته باشد….
می دانست و سکوت کرده بود …می دانست و به رویم نیاورده بود؟
اگر من جای او بودم و او چنین رفتاری میکرد چه عکس العملی نشان میدادم؟ بی اعتمادیش را نادیده میگرفتم و ساکت میماندم؟
دقیقه ها میگذرد …عقربه های ساعت دو بامداد را هم پشت سر میگذارند اما نمی آید.
پلک های بسته ام را باز میکنم ، میخواهم از تخت پایین بیایم که صدای قدم هایش را میشنوم.
نفسم را در سینه حبس میکنم و بی اختیار در خود مچاله میشوم
وارد اتاق میشود …از لای چشمان نیمه بازم تماشایش میکنم.
به طرف ماهور می رود … یک نگاه به وضعتیش می اندازد و در آخر به سمت تخت خودمان می آید.
نزدیک که میشود با دلهره و اضطراب پلک روی هم می فشارم و خودم را به خواب میزنم.
روی تخت دراز میکشد و ثانیه ای بعد هرم نفس هایش جای درست روی صورتم می نشیند .
پلک هایم می لرزد و لبهای او روی شقیقه به عرق نشسته ام قرار میگیرد.
دست دور کمرم می پیچید و تن گر گرفته ام را به طرف خود میکشد .
قلبم وحشیانه می کوبد …کنترل نفس های تند شده ام از دستم خارج میشود و صدای آرام او زیر گوشم می پیچید
– نباید اون حرفارو میزدم …ببخشید
بغض انباشته شده در گلویم میترکد …از خودم بدم می آمد …از این که مقصر بودم و او بود که عذرخواهی میکرد …
حلقه دستش را دور تنم محکم تر میکند
– چی به سرت اومده؟
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
– حرف بزن عزیز من ..بگو …دردت چیه؟ چی داره اذیتت میکنه؟
او میپرسد و تمام فکر من درگیر این است که او به خاطر کارهایم از من متنفر شده باشد …من را نخواهد …فاصله بگیرد …از زن دیگری خوشش بیاید …و رهایم کند…
دیوانه وار فکر میکنم …تک تک صحنه ها را برای خودم تجسم میکنم…و حتی از تصور او با زن دیگری ترس و وحشت وجودم را پر میکند…
لبهای خشک شده ام را تکان میدهم
– بخدا من فقط نگرانت شده بودم …نمیخواستم مچتو بگیرم …
سر انگشتان یخ زده ام را به قفسه سینه اش می چسبانم و به جان کندن میپرسم
– ازم بدت اومده؟
نگاه روی صورتم میگرداند …انگشت شستش را نوازش وار گوشه چشمم میکشد و می گوید
– من فقط کمی دلخور شدم …
وسواس گونه ادامه میدهم
– همش همین؟
دست لا به لای موهایم فرو میکند
-اره جونم ..همش همینه …فقط عصبی شدم …
ریتم نفس های تند شده ام که ارام میگیرد زمزمه میکند
– تو همه دار و ندارمی…جونمی مگه میتونم ازت متنفر باشم؟
– من نمیخوام به تو شک کنم …نمیخوام به خیانت و جدایی فکر کنم …
چانه ام منقبض میشود و صدایم از شدت بغض می لرزد
– ولی بخدا دست خودم نیست …همش این افکار میاد تو ذهنم…اذیتم میکنن…
خیره تماشایم میکند و من با هق هق میپرسم
– مهراب من دیوونه شدم؟
فک چفت شده ام را با یک دست میگیرد و با لحن آرام و اطمینان بخشی می گوید
– نه عزیز من …تو حالت خوبه …فقط این روزا یکم حساس شدی که اونم مقصرش منم…
گرفته زمزمه میکنم
– تو؟
همانطور که گونه های خیس شده ام را پاک میکند جواب میدهد
– اره جونم …من اشتباه کردم ، حواسم بهت نبوده …سرگرم کارم شدم …فراموش کردم تو چقدر این روزا به خاطر ماهور تحت فشاری …کمک حالت نبودم …کم باهات وقت گذروندم …حقته که حساس بشی ، فکر و خیال کنی.
خجالت میکشم.
از خودم …از احمق بودنم…از افکارم …
اگر من جای او بودم …اگر شرایط ما برعکس بود …من الان در این خانه نبودم ..
چمدانم را بسته و رفته بودم…
بی اعتمادی او را توهین به خودم تلقی میکردم و نمیماندم تا شاید شرایط را ببینم …تا حالش را درک کنم و به او حق بدهم.
نگاه از چشمانش میدزدم و با صدای ضعیفی میپرسم
-تو الان خیلی ازم ناراحتی نه؟
بدون لحظه ای درنگ پاسخ میدهد
– هستم …خیلی …
لب زیرینم را به دندان میگیرم و او ادامه میدهد
– نه از کارای که کردی …
چانه ام را بالا میدهد …لبم را با فشار آرامی از میان دندانهایم آزاد میکند و در چشمان فراری ام خیره میشود
– من از این سکوت کردنته که ناراحتم …
– نمیخواستم اذیتت کنم …
رک و بی حاشیه می گوید
– اینجوری بیشتر اذیت شدم … مثل این میمونه ماهور گریه کنه ولی تو ندونی دردش چیه …هی دور خودت بپیچی ، ولی نفهمی …
متوجه میشوم …با تمام وجود حالش را درک میکنم …
– با سکوت حل نمیشه …پیش نمیره …فقط خودتی که آسیب میبینی…از پا درمیای…
-ببخشید
تنها چیزی که از دستم برمی آمد همین بود …که عذرخواهی کنم که به خاطر رفتارم شرمنده باشم و حتی نتوانم به چشمانش نگاه کنم .
– فکر میکنی کافیه؟
گیج و سردرگم لب میزنم
– چیکار کنم؟
– عملی عذرخواهی کن …
راوی
– یعنی چی واسه بچه دنبال پرستاری؟
نگاهش را به چشمان مادرش می دوزد و با لحن خونسردی جواب میدهد
– یعنی واسهش دنبال پرستارم ..
– مـــهـراب
نفس عمیقی میکشد و کلافه توضیح میدم
– میخوام پناه برگرده سرکارش …
– چه کار کردنی؟ اون بچه فقط دو ماهشه… متوجهی چی داری میگی؟
– زن من داره از دستم میره مادر من …میتونم دست رو دست بذارم بشینم تماشا کنم؟ ماهور که قرار نیست تنها باشه شما همت میکنی یه پرستار خوب واسه نوه ات پیدا میکنی ..!
از روی مبل بلند میشود و بی توجه به چهره هاج و واج مانده مادرش به سمت اتاق صنم می رود .
پشت در می ایستد…چند تقه به در میزند و صدای صنم است که در گوشش می پیچید
-چند لحظه صبر کن داداش..!
منتظر میماند و ثانیه ای بعد در اتاق توسط صنم باز میشود
– جانم …چیزی شده؟
لبخندی میزند و همانطور که به در تکیه میدهد می پرسد
– تو هنوزم باشگاه میری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جان امروز مناسبتی نیست به خاطرش یه پارت دیگه بدی خوشحالمون کنی
خیلی باحال بود 🤣
چرا چرا هستت
مناسبت دومین روز باز گشای مدارس 😂
ایشالا روز جهانی کودک بهتون پارت میدم خوشحال شین کودکان من 😂😌
امیدوارم عاقبت این دوتا هم نشه مثل قباد و حورا اونام اولاش خیلی همو دوست داشتند قباد مثلا جونشم در میرفت برای حورا ولی تا لاله اومد زود وا داد و حورا رو فراموش کرد…. خدا کنا فقط اون حنانه عوضی به بهانه پرستار بچه پاشو باز نکنه تو زندگی اینا.
اگرمتوجه باشی حورا خودشم مقصربودنباید اینقدراحت حرف بقیه روباورمیکرد…من که دیگه اصلا اون رمانونمیخونم وقتی میخونمش افسردگی میگیرم وهمش خودموحورامیبینم🤣
جمله آخرت.وااااایی تروخدااااااااا تروخداااااا نه
وای اگ اون بیاد من از زندگیم لفت میدم
مظلوم نمای بیشعور همیشه گریه
آخییییشششش گفتم ماهور پیششه
😂😂😂
فاطی هستی ؟؟؟؟
الان اومدم
چه خبر
هیچی یادم رفت چیمیخاستم بگم
وای چقدر شوهرش دوستش داره واقعا پناه چه مرگشه چطوربه یه مردی به خوبی مهراب میتونه شک کنه؟
از بس مهراب خوبه ، خودشم باورش نمیشه به پَرو پاش میپیچیه 😐 😂
پیشونی منو کجا میشونی😂آدم بختش باید بلند باشه😂
🤣 🤣 🤣