تـُنـــگ بـلـور:
#عاقبت یک روز،
یک نفر می آید،
و تمام آن هایی که رفته اند…
را از یادمان میبرد ….!
#پارت_1
– پناه
با صدای لادن سرم را بالا میگیرم و به آرامی زمزمه میکنم
– جان
لبخندی میزند
– چه خبر از نینی خوشگلت ، نیاوردیش چرا؟
کمی روی صندلی جابهجا میشوم و در جوابش می گویم
– خوبه ، قول داده بودم به مادرشوهرم دیگه بردمش اونجا.
– چندماهش شده الان؟
– تقریبا دو ماه.
– پشیمون نیستی پناه؟
با سوال ستاره نگاهم را از لادن میگیرم و به او چشم میدوزم
– از چی؟
همانطور که موهای بیرون ریخته از شالش را به بازی میگیرد در جوابم میگوید
-از این ازدواج و بچه دار شدن.
پشیمان؟
در طی این دو سال زندگیام با مهراب هیچ وقت چنین احساسی نداشتهام.
– نه وقتی زندگیم رو دوست دارم چرا باید پشیمون بشم؟
سری تکان میدهد
– چمیدونم ، اخه تو خیلی زود ازدواج کردی ، من نمیپسندم ، تو این سن آدم باید خوش بگذرونه نه اینکه خودشو با شوهر کردن تو دردسر بندازه ، بعدشم تو قطعا موقعیتهای زیادی واسه ازدواج داشتی ، نمیگم مهراب بده ها نه اتفاقا خیلی هم مرد جذابیه ولی خب ازت ده سال بزرگتره ، یه دهه بینتون تفاوته.
ناراحت میشوم و در حالی که تمام تلاشم را میکنم به روی خودم نیاورم میگویم
– درسته ده سال اختلاف سنی زیاده ولی به چشم نمیاد ، مهراب انقدر خوبه که من اگه صد بار دیگه هم به عقب برگردم بازم انتخابش میکنم.
دروغ نگفته بودم . من با تمام وجودم عاشق مهراب بودم . او قشنگ ترین اتفاق زندگیام بود.
سکوت سنگینی میانمان شکل میگیرد و لادن برای عوض کردن بحث پیش قدم میشود
– دیشب به پرهام گفتم میخوام تتو بزنم..
قلپی از فنجان قهوهام مینوشم و رو به لادن می گویم
– خب؟
لبخندی میزند و با هیجان بیشتری ادامه میدهد
– بگو چیکار کرد؟
این بار به جای من ستاره جواب میدهد
– اَه توام مثل آدم تعریف کن دیگه .
لادن غش غش میخندد و من در حالی که با فنجان قهوهام مشغولم منتظرم که او تعریف کند چه اتفاقی افتاده است که تا این حد هیجان دارد و سر از پا نمی شناسد.
– من تا حالا اینطوری ندیده بودمش یعنی اصلا فکرشم نمیکردم تا این حد رابطهامون براش جدی باشه ، حاجی دیشب داد و بیداد راه انداخته بودا اصلا ببین یه جوری سرم غیرتی شده بود که خودمم هنوز باورم نمیشه .
هاج و واج تماشایش میکنم.
گیج شده بودم ، نمیفهمیدم ، برایم قابل درک نبود که از چه چیز این ماجرا تا این حد خوشحال است.
– خوشبحالت لادن ، فرزام خیلی بی بخاره انگار جدی جدی باید باهاش کات کنم.
میان حرفشان میپرم و با تعجب از ستاره میپرسم
– یعنی چی؟ چون غیرتی نمیشه میخوای باهاش کات کنی؟
سری به تایید تکان میدهد و می گوید
– وقتی یه مرد روت غیرتی میشه یعنی دوست داره ، براش مهمی من الان لختم که باشم فرزام هیچ عکس العملی نشون نمیده ، اصلا واسش اهمیتی نداره ..
رو به لادن میکند و با ناراحتی ادامه میدهد
– میگم این پرهام شما داداش یا دوست و رفیقی مثل خودش نداره که واسه من جورش کنی؟
در سکوت به کیک دست نخوردهام زل زده بودم و به این فکر میکردم که واقعا غیرت یعنی این؟
یعنی من هم باید از مهراب چنین انتظاراتی داشته باشم.؟
بالاخره پس از گذشت یک ساعت با تماس مهراب از لادن و ستاره خداحافظی میکنم و به خانه برمیگردم.
همانطور که پالتو و کیفم را روی جاکفشی میگذاشتم صدایش میزنم
– مهراب
جوابم را که نمیدهد جلو می روم ، نگاه گذرایی به پذیرایی می اندازم و به سمت اتاق ماهور راه می افتم .
در نیمه باز اتاق را کامل باز میکنم و میبینمش که روی تخت در کنار ماهور خوابیده است.
از دیدنشان در آن وضعیت لبخندی روی لبهایم شکل میگیرد و دلم برای هر دویشان ضعف می رود.
با قدم های آرام جلو می روم و گوشه تخت کنار مهراب می نشینم .
چهره مردانهاش را زیر و رو میکنم ، چطور میتوانستم از ازدواج با چنین مردی پشیمان باشم؟
خم میشوم بوسه کوتاهی روی گونه اش میزنم و سپس بدون هیچ سر و صدای از اتاق بیرون می آیم.
شعله زیر ماهیتابه را کم میکنم و همانطور که کتلت های سرخ شده را یکی یکی داخل ظرف میچینم به حرفهای لادن و ستاره فکر میکنم.
دست خودم نبود ذهنم درگیر حرفهایشان شده بود و مدام سعی داشتم زندگیام را با آنها مقایسه کنم.
با حلقه شدن دستی دور کمرم به خودم می آیم.
یک جفت لب روی سرشانهام می نشیند و صدای بم و مردانهاش تمام افکار منفی را ازم دور میکند
– کی اومدی؟
به عقب برمیگردم و خیره در چشمانش جواب میدهم
– نیم ساعتی میشه .
سرش را در گردنم فرو میکند
– چرا بیدارم نکردی؟
متعجب میپرسم
– واسه چی بیدارت کنم؟
دم عمیقی میگیرد و در حالی که ته ریش تازه درامدهاش را به پوست گردنم میکشد جواب میدهد
– که من بیچاره تا اون کره خر خوابه به یه نون و نوایی برسم.
خودم را در آغوشش جمع میکنم و با خنده می گویم
– دیشب نرسیدی؟
بوسههایش را از زیر گلویم تا روی چانهام امتداد میدهد و روی لبهایم نفس میزند
– نوچ کم بود اون ، اصلا نفهمیدم چیکار کردم.
– مهراب
نگاهش را از روی لبهایم بالا میکشد و به چشمانم زل میزند
– جان
از جانی که نثارم میکند لبخند بی اراده ای روی لبهایم شکل میگیرد
– تو پشیمون نیستی؟
همانطور که تنم را میان حصار دستانش قفل میکند می پرسد
– از چی؟
دم عمیقی میگیرم و با اضطراب زمزمه میکنم
– از ازدواج با من …
چهرهاش رنگ جدیت به خود میگیرد و من ترسیده از آن که دلخور شود بلافاصله توضیح میدهم
– میدونم تو منو دوست داری …پشیمون نیستی ولی من دلم میخواد بشنومش …میخوام بگی که از ازدواج با دختری که ده سال ازت بچه تره پشیمون نیستی ..
فشاری به پهلوهایم می آورد و با لحن خشکی خیره در چشمانم زمزمه میکند
– اگه پشیمون شده بودم مطمئن باش میفهمیدی ..
از اینکه خواسته ام را به زبان نمی آورد دلگیر میشوم.
قدمی فاصله میگیرم و او هم اصراری به ماندنم در آغوشش نمیکند
نمی دانم چه مرگم میشود که قبل از آن که فاصله بیشتری میانمان شکل بگیرد بی هوا میگویم
-من میخوام تتو بزنم..
چند ثانیه دقیق به صورتم خیره میماند و در نهایت می پرسد
– تتو؟
سری به تایید تکان میدهم و او همانطور که صندلی کنار دستش را عقب میکشد و پشت میز می نشیند می گوید
– چه طرحی؟
لب به دندان میکشم و با تعلل می گویم
– فعلا چیزی انتخاب نکردم گفتم اول از تو بپرسم ببینم نظرت چیه.!
– خب اگه چیزیه که دوسش داری انجامش بده عزیزم.
آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم
– یعنی واسه تو مهم نیست؟
– چی؟
قدمی به جلو برمیدارم و ادامه میدهم
– اینکه من میخوام بدنمو خط خطی کنم واسه تو اهمیتی نداره؟
گیج و سردرگم از حرفهایم زمزمه میکند
– متوجه منظورت نمیشم پناه واضح حرف بزن.
لب باز میکنم میخواهم چیزی بگویم که با صدای گریه ماهور حرف در دهانم میماسد.
قبل از آن که بخواهم حرکتی کنم مهراب از روی صندلی بلند میشود و با قدم های بلند به سمت اتاق می رود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیریات میهیم نیسیت میخیام بیدینیم و خیط خیطی کینیم گگگگ
زنیکه چسخل داره به تصمیمت احترام میزاره داره آدم حسابت میکنه انقدر شعور داره که درک کنه تو انقدر فهمیده ای که خودت واسه بدن خودت تصمیم بگیری غیرت این نیست نفهم غیرت یعنی اینکه نزاری معشوقت اذیت شه و کسی اذیتش کنه
پارت اولی رید تو اعصابم کاش با تصمیمات بچگونه و مضحکش نرینه تو زندگیش
عالی بود ننه
واقعن …
منم بار اول خوندم اعصابم خراب شد 😂
رو مخمه 😂 😂
این رمان خیلی قشنگه من چقد باهاش حرص خوردم و ناراحت شدم خداااااااا. حتما بخونیدش
ندا خانوم ، رمانات واقعا قشنگه ، ولی این بی نظمی خیلی رو مخه ، امیدوارم مثل رمانای قبلی نصفه نباشه.
امیدوارم دختره با تفکرات بچگانه دوستاش زندگیشو خراب نکنه
دقیقاااا
قدم رمان تازه اومده مبارک باشه ممنون ندا جان خدا کنه هر روز پارت بذاری رمانای این سایت خیلی کم شده امروز آتش شیطان رو نذاشتی چرا؟
واییی 😂😂
خیلی ممنون 😂
شیرینی نیاوردی پس چرا؟😂
امروز دنبال رمان بودیم 😂
فردا دوازده ظهر گذاشتم براتون.
ایشالا نویسنده خوب پارت بده گیر نده هر روز داریم …
کاملا معلومه سنش کمه دختره
مررسیییییییی که رمان جدید گذاشتییییی
♥️♥️🤗
خدا کنه بینشون جدایی نشه
ایشالا 😊
نیفته که رمان نمیشه 😂 چیجوری ادامه دار بشه
یجوری میشه دیگه …😂
ننهههههههه تبریک میگمممم هورااااا قرررر😂💃🏻💃🏻
تبریک چی؟😂
رمان گزاشتی دیگ😂😂
خیلی ممنون 😂♥️♥️
خواهش میکنم😌😂
مرسیی ندا ژووون 🤩
دلم رمان جدید میخواست😁
قربونت برم 🤗😂
شروعش که خوبه امیدوارم تا تهش همینطور موضوعش جالب بمونه…
☺️