تـُنـــگ بـلـور:
نیم خیز میشوم تلفن همراهم را از دستش بگیرم که با خنده می گوید
– شوخی کردم بشین بقیه رو ببینم ..
اگر هلما نبود …اگر با اخلاق و رفتارش آشنا نبودم تا به الان یک مو روی سرش باقی نمیگذاشتم .
روی لپهای ماهورم زوم میکند و من با طعنه می گویم
– گفتی خریته که
نیم نگاهی به سمتم می اندازد و رک می گوید
-گه خوردم من..
-دیر شدا بعدا میارمش میبینی ..ول کن اونو.
با اکراه تلفن همراهم را به دستم میدهد .
پالت سایه را برمیدارد و همانطور که من چشمانم را میبندم می گوید
– فرق داره ..
لب میزنم
– چی؟
– منظورم اینه آدم نمیتونه همه رو با یه چوب بزنه … من چون خواهرم از بچه دار شدن خیری ندیده به هر کی برسم میگم بچه دار نشه …ازدواج نکنه ..!
مچ دستش را میگیرم پلک های بسته ام را باز میکنم و قبل از اینکه بخواهد واکنشی نشان دهد میگویم
-من خیلی حساس شدم هلما
با دقت نگاهم میکند که با بغض ادامه میدهم
– همش میترسم یه اتفاق بد بیفته …مهراب بهم خیانت کنه …منو نخواد …ستاره میگفت منو و مهراب به درد هم نمیخوریم ..
-ستاره گه خورده با تو .
ابرو درهم میکشد و خیره در چشمان پر شده ام ادامه میدهد
-تو شتری؟ مغزتو وا کردن ریدن توش؟ به حرف اون ج*نده گوش دادی؟ دختره روزی زیر صدنفر میره و میاد انتظار داری برگرده بگه وای پناه خوشبحالت با مهراب ازدواج کردی؟
جا خورده از عکس العملش اشک و بغض را فراموش میکنم
– ستاره اگه روش میشد میومد با بابای منم میخوابید ..
– هلما ..
تند می گوید
– مرگ هلما ..اه یه حرفای میزنی توام ستاره گفته …مدرک تحصیلی ستاره چیه؟ ننه باباش کین؟ اصلا چه گهیه که تو سر حرف همچین ادمی نشستی داری واسه من گریه میکنی.
– خیله خب آروم باش چرا اینجوری میکنی؟
نفس عمیقی میکشد و با لحنی که سعی در کنترل آن دارد می گوید
– اعصاب میذاری مگه؟ یه جوری گفتی شک دارم فلان گفتم چه خبره یهو برگشته میگه ستاره … ستاره گوز کدو…
دست روی دهانش میگذارم و محکم فشار میدهم
– پشیمون میکنی آدمو دارم باهات درد و دل میکنم مثلا ..
دستم را پس میزند ، چند نفس عمیق میکشد و کمی آرام تر که میشود می گوید
– قلبم درد گرفت بخدا …
حرف میزنیم …قانعم میکند …مدام گوشزد میکند که زندگیام را به خاطر حرف آدمهای چون ستاره خراب نکنم و رابطه ام را با چنین افرادی تمام کنم.
بالاخره پس از گذشت دوساعت آرایشم که تمام میشود …از هلما خداحافظی میکنم و از آرایشگاه بیرون می آیم .
پشت فرمان می نشینم و هنوز استارت نزده ام که
صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود.
دست دراز میکنم تلفن همراهم را از روی صندلی شاگرد برمیدارم و با دیدن شماره ایمان بلافاصله جواب میدهم
– جانم داداش؟
-کجایی؟
– آرایشگاه بودم …الان دارم میرم خونه …شما کجایی؟
– خونه شما.
شوکه میپرسم
– چی؟
– شوهر الدنگتو آوردم ..
با دلهره صدایش میزنم
– ایمان ..چی شده؟
– هیچی ، حالش خوبه …یکم سردرده .!
سردرد …همان میگرن های که وقتی عود میکرد عملا او را از پا می انداخت .
* * *
همانطور که پشت در ایستاده بودم با اضطراب محتویات کیفم را به دنبال کلید زیر و رو میکنم.
نمیخواستم زنگ بزنم …حساس بود …میگرن لعنتیاش که عود میکرد حتی به صدای ماهور هم حساسیت نشان میداد.
بالاخره با کلی کلنجار رفتن کلیدم را پیدا میکنم …
– سلام ..
با شنیدن صدا تند سر به عقب برمیگردانم ..نگاه متعجب و گیجم را به سر تا پای زنی که با فاصله ازم ایستاده بود می اندازم .
چهره اش آشنا بود اما من انقدر هول شده بودم که حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم چه برسد به آن که درست فکر کنم.
بی توجه به او کلید را در قفل در می اندازم ، وارد خانه میشوم و در را روی صورت هاج و واج مانده اش میبندم.
به محض ورود به خانه با ایمان روبرو میشوم و به آرامی میپرسم
– کجاست؟
– تو اتاق ، خوابه…
کیف و وسایلم را در آغوشش می اندازم و به طرف اتاق پا تند میکنم.
وارد اتاق میشوم و با قدم های آرام به سمت اویی که روی تخت دراز کشیده بود می روم.
همان که کنارش روی تخت می نشینم ، ساعدش را از روی پیشانی اش برمیدارد و پلک باز میکند.
نگاهم روی چشمان سرخ شده اش ثابت میماند و با نگرانی لب میزنم
– خوبی؟
با صدای گرفته ای زمزمه میکند
– چه خوشگل شدی..
خودم را جلو میکشم ، دست بند دکمه های پیراهنش میکنم و همانطور که یکی یکی آن ها را باز میکنم به جانش غر میزنم
-دیگه نمیذارم بری سرکار …
با بیحالی میخندد ، مچ دستم را میگیرد و زمزمه میکند
– بیا ببینم …
اجازه مخالفت نمیدهد و تا روی تخت پرت میشوم میچرخد و جاهایمان عوض میشود
-برو کنار برم برات یه چیزی درست کنم.
بی توجه سر روی قفسه سینه ام میگذارد و زمزمه میکند
– خوبم..
– حداقل بذار کمکت کنم لباساتو دربیاری
– راحتم
دست بین موهایش فرو میکنم و باز هم تکرار میکنم
– دیگه سرکار نرو …
– بمونم خونه در امان نیستی …
همانطور انگشت شستم را روی پیشانی اش میکشم میپرسم
– از چی؟
– حامله شدن
– کیه که بدش بیاد؟
نفس عمیقی میکشد و با لحن مظلومی می گوید
– اذیت نکن پناه…حالم خوب نیست.
چند دقیقه ای که میگذارد …نفس هایش که منظم میشوند خودم را از زیر تنش عقب میکشم .
پلک باز میکند ، گنگ نگاهم میکند که بالش را زیر سرش مرتب میکنم و لب میزنم
– بخواب
انقدر گیج و منگ است که چیزی نمیپرسد و سر روی بالش میگذارد.
از اتاق بیرون می آیم …نیم نگاهی به اطراف می اندازم و وقتی ایمان را نمی بینم به آشپزخانه میروم.
لیوان دم کرده آویشن را به همراه قرص مسکن داخل سینی میگذارم و به اتاق برمیگردم ..
سینی را روی میز میگذارم …کنارش روی تخت می نشینم و به آرامی صدایش میزنم.
چشم باز میکند ..دستی به صورتش میکشد و میپرسد
– تو که هنوز اینجایی پناه…
همانطور که لیوان را به دستش میدهم می گویم
-دیر نشده هنوز… بخور اینو ..واسه سردردت خوبه.
سری به تایید تکان میدهد
– باشه تو پاشو برو من حالم خوبه …ایمان کجاست؟
– رفت..
– بعد میگم گوساله اس نگو نه
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– به بابات زنگ بزن بیاد دنبالت
متعجب میپرسم
– چرا؟ خودم میرم خب..
– تنها نری بهتره عزیزم..!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاقا این علما هم زد ستاره هارو با خاک یکسان کرد.هرچی فحش زشت و ناموسی بود ،داد.
عامو منم اسمم ستاره نالاحت میشم خو.من مث ستاره دوست پناه نیستما. ننه ندا نگاه کول چه گناه دالم؟!!!😑😐😭☹️
قربونت برم هزار تا ندا هست ،همه شون مثل منن؟😌😌😌
معلومه که نه 😌
توام یکی یدونه ای خودمی
مرسی ننه ندا منم تورو دوس https://s.w.org/images/core/emoji/14.0.0/svg/1f970.svg 💓 🌸 🌹 🤩 😍
ننههه میشه بگی پارت گذاری چطوریه
چراحس میکنم تابره اون دختره ی سیریش میادخونشون کاش نره چه زندگی قشنگی دارن کاش خراب نشه 🥺 🙏
چقد مث من فکر کردی
بخدا منم حس میکنم اون بازم ی غذایی میاره دم خونه این ب ی بهونه ای میاد تو خونه
دقیقا بعدشم پناه خانوم سرمیرسه وگند میزنم به زندگیش….ولی عجب دوست باحالی بودهلما چقد قشنگ توجیهش کرد هوفففف یه ذره دلم آروم شد😊
نکنه پناه بره حنانه بیاد تو خونه
۱۰۰ در صد میاد