.
چندین لحظه گذشت اما چیزی نگفت
بازم سوالامو پرسیدم
_ اینجا چی میخوای؟
با کسی کار داری؟
یه فکری تو ذهنم جرقه زد
چون زیر درخت بود دیده نمیشد
چراغ گوشیمو روشن کردم گرفتم سمتش
آروم آروم بردم رو صورتش
واای نههههه این یه شوخیه
این حتما یه کس دیگه است که قیافه اش شبیه اریاس من مطمئنم این آریا نیست
آریا اینجا چیکار داره
نفس عمیقی کشیدم..سعی کردم ترس هامو قورت بدم
با هزار تا کلنجار بالاخره حرفمو با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
_ اریااا؟؟
هیچی نگفت بلند شد و اومد جلو تر و من یه قدم عقب رفتم
یه قدم اومد جلو و من یه قدم رفتم عقب
آخری رسیدم کنار محبوبه
اونم تعجب داشت
محبوبه: اریاااا؟؟
اینجا چیکار میکنییییی؟؟؟
این موقع شبببب؟؟؟
آریا دهنش مثل ماهی میجنبید تا حرفی بزنه
اما هیچی نمیگفت
خیلی با خودش کلنجار میرفت تا حرفی بزنه نور چراغ گوشیم اذیتش میکرد
دستشو گرفت جلو صورتش
دستشو برداشت تا چیزی بگه
اما چیزی نگفت و آروم آروم قدماشو کج کرد سمت جاده ی اصلی
_ کجا میریییی؟؟
اینجا چیکاااار داشتیییییی؟؟
در خونه ی من چرا وایساده بودییییی؟؟؟
هیچی نمیگفت فقط می رفت!!!
نشستم رو زمین..زانو زدم..
اتفاقی نیفتاده بود که من انقد حالم بد بود
اما بودن آریا کنارم و استشمام عطرش اذیتم میکرد
چرا نرفته بود؟؟
چرا تهران بود؟؟
الان کجا بود؟!
خونه ی کی بود؟!
یا اصلا رفته بود هتل؟؟!مسافرخونه؟؟
کجای این شهر غریب سر پناه داشت؟!
به خودم نهیب زدم
به تو چه دلوین
به تو چه ربطی داره؟
اون یه مرده
از پس خودش بر میاد
تو نمیخواد نگرانش باشی صدای محبوبه از سرمو از فکر کشید بیرون
محبوبه: پاشو خواهری پاشو بریم خونه
ساعت چهار صبحه سوز سردی میاد دوباره میری کما
_ نمیام محبوبه بذار همینجا بمونم
به درک که برم کما
به درک که بمیرم
راحتم بذااااااار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
معلوم نیست دلوین با خودش چند چنده
یکم بد رفتار می کنه بی دلیل دلی قصه مون
این دختره دلوین قاطیه باو اسکل برو بمیر😐
😂😂😂