هم دانشگاهی جان
یه نگاه گذرایی بهشون انداختم حوصله کل کل نداشتم هیچی نگفتم شیشه های ماشینو کشیدم بالا و قفل کودکم زدم
یگانه: چرا اینکار کردی دلوین؟
_ شهر غریبه و ما باید سالها اینجا زندگی کنیم نمیشه هر روز هرکی که متلک انداخت باهاشون درگیر بشیم ولشون کن خودشون پشیمون میشن
مبینا: اره یگانه دلی راست میگه
یگانه: باشه ولی اینطوری فکر میکنن ما ازشون ترسیدیم
_ تو طرز فکر خودت مهمه اونا رو ولش
مائده: اره درسته!👍 بریم دلی چراغ سبز شد
با آرامش پیچیدم خیابون سمت چپ و گاز نگرفتم که فکر کنن ترسیدیم ازشون
رفتیم بستنی فروشی و چهارتا بستنی با انواع اسکوب ها سفارش دادیم
مائده: دلی میگم خبری از آریا نداری؟( آریا یه شخصی بود که من چندین سال بود بهش علاقه داشتم و اون خبر نداشت و این علاقه و عشق رو قرار بود نگه دارم)
_ نه همون موقعشم نداشتم مائده،کاش یادم نمیاوردی اصلا حواسم بهش نبود
من از قبل اینکه کنکور بدیم و دانشگاه قبول بشیم به خودم قول داده بودم فراموشش کنم
مبینا: حرفت درسته دلی ولی عشق رو که نمیشه فراموش کرد تا سالها توی ذهنت باقی میمونه و هست حتی اگر ازدواج کنی
یگانه: مبینا درست میگه دلی من نمیدونم تو تا چه حد عاشقی ولی میدونم دوسش داری ولی اینو میدونم که همه برای عشقشون میجنگن مگه تو نمیگی اونم وقتایی بهش نگاه میکردی بهت خیره بوده؟
مائده: اره دلی یگانه راست میگه بجنگ براش
_ باشه بچها بعدا راجبش صحبت میکنیم الان سریع بخورین باید بریم دانشگاه کلاسمون یه ربع دیگه شروعه
بچها بیصدا بستنیشونو خوردن و پاشدیم من رفتم حساب کنم که یگانه نذاشت و خودش رفت حساب کرد
منم فرصتو غنیمت شمردم و رفتم ماشینو روشن کردم بچها هم یکی یکی سوار شدن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مزخرففففف