هم دانشگاهی جان پارت ۵۱ - رمان دونی

هم دانشگاهی جان پارت ۵۱

.

 

 

 

از در پاساژ هم حتی زدیم بیرون

حالا رامتین بدو من بدو

این چند روز به اندازه ی کل‌ ورزش های نکرده ی عمرم دوییده بودم

با نفس نفس به رامتین گفتم: وایی من دیگه‌ نمیتونم اوف نفسم برید اونا که کاری نمیتونن بکنن ولشون کن

رامتین: اخ..منم‌از نفس افتادم..

رامتین که واستاد منم وایسادم

پس از گذشت چند ثانیه هم بچها رسیدن

_ ای لعنت بهت محبوبه که اینقدر منو اذیت می‌کنی

نمیگی دکتر یه مملکتی چیزیش بشه دمار از روزگارت در میارن؟

محبوبه: بیا پایین از بالا ممبر دکتر

بیا پایین

چشمامو به سمتش ریز کردم

بعدم با لحن بچگونه ای گفتم کثافیوت

_ رامتین بیا بریم داداشم

این زنو ولش کن خودم یه زن دیگه برات میگیرم

محبوبه: ای کثافت شوهر دزد

هم تو غلط کردی هم اون زنی که بخواد زن این بشه

_ خیلی بی تربیتی

ببین محبوب

یه ادرس میدم بهت

چیزای قشنگی داره

شما برین ما هم میایم

ادرسو یاد داشت کن

گوشیشو در آورد و تایپو زد و شروع کرد به نوشتن

_خب خیابون(..) یه ساختمون بزرگ هست اسمشم(..) میری بالا تخت شماره ی (..) میخوابی بلکه از این دیوونگیت دست برداری

قیافه ی حرصی محبوبه رو میدیدم

کم مونده بود موهامو تیکه تیکه کنه فقط

محبوبه: ای کثافت..من مسخره ی توام؟

رفتم کنارش وایسادم دستمو انداختم گردنش نه داداش تو عشق منی روز آخری گفتم یکمی بخندیم

حالام بچها زود برگردیم تو پاساژ که کار داریم

مبینا: ما آخر نفهمیدیم تو رفیق دزدی یا شریک قافله!!

رو کردم سمتش و با خنده گفتم: دیگشم نمی‌فهمی رفیق شفیقم

همگی با خنده برگشتیم تو پاساژ دوباره..

ایندفعه اول رفتیم سراغ یه چیز یاد داشتی خریدن

هرکی برا خودش یه چیزی میخرید

من چیزی مد نظرم نداشتم

یه چیزی یادم اومد

آخ جون خدایا اگه بشه که چییی میشههه

یه عکس تو گوشیم داشتم مال جشن قبولیم بود

من با لباس و گوشی پزشکی بودم و کیک به دست کل خانواده هم پیشم بودن

رفتم پیش آقای فروشنده

_ اهم..اهم..سلام خسته نباشید آقا

+ سلام خیلی ممنونم..بفرمایید؟

_ ببخشید من یه عکسی دارم که دلم میخواد بزنمش رو تخته شاسی

شما کسی رو توی این پاساژ آشنا دارید که سریع این کارو برام انجام بدن؟

+ به نکته ی خوبی اشاره کردید..مغازه ی بغلی هم مال ماست یعنی صاحبش من و داداشم هستیم

داداشم هم تو همین کاراس فقط شما عکستون رو بدید من بدم که بزنن رو تخته شاسی

_ واقعااا؟

راست میگید؟

من واقعا ازتون ممنونم..

فقط سریع آماده میشه دیگه؟

چون دوستم ساعت هفت پرواز داره الانم که ساعت سه اون باید همراهش ببره این عکسو

+ بله خانوم حتما که نظر شما به این کار ما جلب میشه..نیم ساعته‌ امادس تا شما یکمی اینجا چرخ بزنید آماده میشه

فقط اگه میشه عکستون رو به این شماره بفرستید!!……….۰۹۹۲

شمارشو تو گوشیم ذخیره کردم و تو واتساپ براش عکسو فرستادم

و بعدم گفتم که می‌خوام اندازش متوسط رو به بزرگ باشه

که اونم رفت و سفارشمو به داداشش بگه

بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت داداشش داره کار هاش رو انجام میده

ممنونی گفتم و سمت بچها رفتم

محبوبه هم مثل من سر در گم بود..چیزی مد نظرش نمیومد همیشه خاص ترین چیزا رو میخرید

_ خب خب خواهرا داداشا چه کردین؟

رامتین: هیچی مد‌ نظرمون نیست دلوین

_ اصلا نگران نباش هرکجا که بگی میبرمت تا یه چیز مد نظرت پیدا کنی

رامتین: نه فدات همه چی هست

چیزی نظرمونو جلب نمیکنه

_ ای بابا یگانه شما چه کردین؟

یگانه: من که فعلا چند تا لیوان و بشقاب چوبی توجهمو جلب کرده

_ اوه جون..خواهر خوش پسند من

مبینا: تو چه کردی دلی؟

_ حالا از منم میبینید

محبوبه: کثافتو نگا جدا جدا میره میخره

_ بخدا جدا جدا نرفتم یه فکری جرقه زد تو ذهنم که حالا یه چند دقیقه دیگه میبینیدش

نیم ساعت گذشت دیگه حوصله ی اینکه اینقد تو این مغازه حیرون بشمو نداشتم

رفتم پیش فروشنده

_ ببخشید آقا عکس ما آماده نشد؟

+ چرا خانوم یه چند لحظه وایسید برم بیارم

پوفی کشیدم و کارتمو از کیفم در اوردم گرفتم طرف فروشنده

_ بفرمایید آقا هر چقدر شد لطفا حساب کنید چون ممکنه یادم بره

+ حالا قابل شما رو نداره مهمون ما باشید

_ خیلی ممنون لطف دارید

لبخندی زد و کارتو از دستم گرفت و کشید و با عرض مبارک باشه ای کارتمو داد دستم و رفت که عکسمو بیاره

یه چند دقیقه ای هم همونجا سر پا وایسادم تا بالاخره عکسمو اورد

یه قاب عکس خیلی قشنگ از خانوادم و خودم تو اون رو پوش قشنگم

لبخندی به روی فروشنده زدمو به سمت بچها رفتم

_ ما اومدیییییممم

بعدم عکسو چرخوندم سمتشون

با ذوق و شوق نگاه میکردن

محبوبه که تو چشماش اشک جمع شده بود

همیشه ارزوهامو پیش همون میگفتم..اونم از اینکه من رسیده بودم به‌اینجا از منم بیشتر ذوق داشت

با بغض اومد جلو و بغلم کرد و آروم گفت: همیشه انقد خوشحال و آروم باش

بی هیچ گریه ای…نذار اشکتو ببینن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
غزال
غزال
2 سال قبل

عین داستانای بچگانه داره میشه دختره الدنگ داشت میمیرد از بس عاشق آریا بود حالا که اریا اومده بدش اومده اینقدر بدم میاد از این دلوین چندش لیاقت آریا رو نداره😐

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x